دلبرکده
#داستان #ملکهی_برفی5 #کائنات شب سر قرار پشت در نرفتم. اما قبل از بیدار شدن آغا، دنبال نامهای از
#داستان
#ملکهی_برفی6
#ملکه_برفی
چشم که باز کردم رفتم زیرزمین. عمه روی زمین سرد نشسته بود. فانوس خاموش و شمعهای دست ساز خودش را روشن کرده بود. سرو صدای من، تمرکزش را به هم نزد. کمی نگاهش کردم. مجسمههای توی طاقچه را جلوش چیده بود. زیر لب چیزی را مرتب تکرار میکرد. پشت سرش روی زمین، چهارزانو نشستم. درست مثل او، کف دستهام را جلوی سینه به هم چسباندم و چشمهام را بستم. سعی کردم به کائنات و حرفهایی که عمه گفت فکر کنم. خودم را تصور کردم در آسمان. تلاش کردم روی فکرم تمرکز کنم. ده دقیقه گذشت و هنوز عمه به همان حالت نشسته بود. بعد از بیست دقیقه کمر درد گرفتم. عمه تکانی نخورد. همان جا دراز کشیدم. چشمهام را بستم و دوباره غرق تخیلاتم شدم. پیراهنی بلورین و سفید تنم بود. سوار اسبی که از یخ ساخته شده بود در بین سیارهها تاختم. به دنبالم موجودات فضایی و قدرتمندی آمد. همه تحت امر من بودند. هر کدام از موجودات عجیب را دنبال مأموریتی فرستادم. با دست هالهای از یخ را در هوا شکافتم. داخل رفتم. وارد دنیایی پر از عجایب شدم. عمه از دور با اسبی آتشین صدایم کرد:
_ملکه برفی...
انعکاس صدایش در سرم پیچید. با لبخند نگاهش کردم. عمه به سمتم هجوم آورد. با تکان شدیدی از خواب پریدم...
نزدیک ساعت یازده دنبال کلید کوچه گشتم. کلید را برداشتم. پاورچین تا حیاط رفتم. طبق معمول شاهپور سر ساعت پشت در بود. آرام قفل را باز کردم. خبری از شاهپور نشد. سرم را بیرون بردم. از اینکه اشتباه کرده باشم، ضربان قلبم بالا رفت. سایهای از پشت درخت زبان گنجشک دم در، بیرون آمد. سرم را داخل آوردم و در را بستم. از پشت در صدای نفسهای طرف را شنیدم که گفت:
_ملکه منم شاهپور.
خون در رگهام دوباره جاری شد. برگشتم و در را باز کردم. شاهپور با قد دراز و هیکل نحیفش جلوم ایستاد. در تاریکی پوست گندمی و چشمهای مشکیش معلوم نبود اما موهای پر پشتش به هم ریخته به نظرم رسید. لبخندی زدم و گفتم:
_وای یه آن فکر کردم دزدی!
همان موقع از ذهنم گذشت که «خب آره دزد است چون قلب من را دزدیده.» منتظر ماندم شاید خودش این را بگوید:
_منم فکر کردم لو رفتیم و آغات یا خان داداشت اومدن دم در.
هر دویمان ریز ریز خندیدیم. خواستم بگویم «دم در بد است و بیا تو» که سایهی چاق و کوتاهی را روی در دیدم. با خودم گفتم کارم تمام است. با دست جلوی دهانم را گرفتم تا جلوی بلندی صدای نفسم را بگیرم:
_هــــــه!
_دم در بده بفرما تو.
انتظار داشتم شاهپور مثل دفعه قبل پا به فرار بگذارد. اما خشک سر جایش ماند. عمه آفت در را از دستم کشید و بازتر کرد. خلاف انتظارم رو به شاهپور گفت:
_دزدی که نیومدی. زنته...
سرتاپای من را نگاه کرد:
_با این سر و صداهایی که میکنید شانس آوردین زنگ نزدم شهربانی...
با اشاره چشم ادامه داد:
_دست شووَرِت رو بگیر بیارش پایین تا آغات بیدار نشده.
خودش رفت. من و شاهپور چند ثانیه به رفتنش نگاه کردیم. رویش را برگرداند:
_یالا دیگه معطّل چین؟!
دستم را از جلوی دهانم پایین آوردم. به شاهپور نگاه کردم. بدون اینکه چیزی بگویم، با تردید به داخل قدم برداشت.
زیرزمین با همان کورسوی فانوس روشن بود. عمه تعارفمان کرد روی تخت بنشینیم. فانوس پشت سرمان سایه من و شاهپور را کنار هم روی زمین انداخته بود. متوجه شدم قدم به زور تا شانههای شاهپور میرسد. موهای حالتدار و خرماییام مثل حالهای تا کمر، دورم را گرفته بود. نتوانستم بفهمم کداممان لاغرتریم. در یک حال برزخی نشستیم. سعی کردم مردمکم را بلند نکنم تا با عمه تلاقی نکند. عمه کتری به دست به سمت پلهها رفت:
_میرم آب بیارم. تا برگردم نامههاتون رو رد و بدل کنین وگرنه صبح میشه و تا شب اینجا اسیر میشید.