دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری103 #عاقبت خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل ب
#داستان
#فیروزهی_خاکستری104
#نفرت
_خیلی اصرارش کردم تا بذاره با امید ازدواج کنی اما تو گوشش نرفت... بهش گفتم...
نفسهایش به شماره افتاد:
_ها... هه... ها... گفتم برات... موکّل گرفتم...
تند نگاهش کردم. به زور لبخند محوی روی یک طرف لبش نشست:
_نترس... ها... هه... فکــ کنم واسه این قلـبش ایستاد.
حس کردم همین الان باید قلبم بایستد. صورت مادرشوهرم خوشحالتر از آن بود که به خاطر حس عذاب وجدان، این حرف را زده باشد.
_چه من باشم... چه نه... زندگیت بنده امیده... فکـ نکنی... من نباشم... هـــــه... ها...
نفس در سینهاش حبس شد. چشمانش در حال خارج شدن از حدقه، به جایی غیر از من خیره ماند. فکر میکردم در لحظات پایانی عمرش، بخواهد حلالش کنم. ملکه، ابریشم یا هر کس دیگری که بود؛ با خباثتی که هرگز از او ندیده بودم، از مرگ بابا و طلسمی که به پایم بسته بود حرف زد. در اتاق باز شد. پاهایم توان ایستادن نداشت. پرستار با فریاد دیگران را صدا کرد:
_دکتر رو پیج کن.
به شانهام کوبید.
_خانم اینجا چی کار میکنی؟!
تعادلم به هم خورد. همان یک ذره توان از دستم رفت. چشمانم سیاهی رفت...
چشم باز کردم. روی تخت دراز کش بودم. ماسک اکسیژن و سرم وصل بود. هنوز صدای نفسهای مادر امید در گوشم بود. در اتاق باز شد. امید با صورتی خیس و چشمانی قرمز، دماغش را تند تند بالا کشید. از این حرکتش احساس عُق زدن پیدا کردم. یک کاغذ دستش بود. کنار تختم نشست. سرش را روی تخت گذاشت و هق هق گریهاش بلند شد. قلبم به درد آمد. صورتم را برگرداندم. نفسهایم تندتر شد. به جای ترحم، تمام وجودم پر از نفرت بود. بعد از قدری گریه، امید سرش را بلند کرد. به زشتی صورتش وقت گریه و خنده عادت کرده بودم. برگهی داخل دستش را بالا آورد. با صدای خشدار به زور گفت:
_یکی میره یکی میاد جاش...
سعی کرد گریهاش را کنترل کند:
_فیرو اگه دختر بوت باس اسمش رو بذاریم ملکـ...
دنیا روی سرم خراب شد. بالاخره فهمید. سرش جیغ کشیدم:
_گمشو... برو بمیر...
آنقدر خودم را زدم تا پرستارها روی سرم ریختند. دستانم را گرفتند و به زور آرام بخش زدند.
فرانک از بیمارستان ترخیصم کرد. مثل یک مُردهی متحرک با او رفتم. مامان از مازوبن خودش را رساند. بغلم کرد و در گوشم آرام گفت:
_تسلیت!
در عکس العمل شدیدی گفتم:
_مامان فقط تبریک بگو بهم! تبریک بگو به خودت، تبریک بگو به فرانک...
مامان با چشم گرد به فرانک نگاه کرد. فرانک آب دهانش را قورت داد:
_از دیروز که آوردمش همینطوره. هزیون میگه.
تند نگاهش کردم:
_من هزیون میگم؟! من؟! قاتل بابام به درک رفت... قاتل زندگیــــــــــم...
بلند شدم. کِل کشیدم. بشکن زنان پا کوبیدم. سینا وحشت زده نگاهم کرد. فرانک بغلش کرد و به اتاق رفت. مامان دستانم را چسبید:
_مامان، فیروزه، قربونت برم!
سعی کرد بغلم کند. رقصکنان خندیدم:
_امروز تو دلم عروسیه... امروز روز شادیه...
بغض مامان ترکید. نشست و بلند بلند گریه کرد. دستش را گرفتم:
_پاشو پاشو مامان خوشحال باش تو هم باید برقصی قاتل شوهرت مُرده...
چشمانم به چشمان مامان خیره شد:
_قاتل دخترت امروز میره به درک... خوشحال نیستی؟!
همان جا روی زمین نشستم. خودم را زدم:
_بابامو کشت... امید زندگیمو کشت... بدبختم کرد...
به شکمم چند ضربه زدم:
_بدبختم من... بدبخت...
مامان کنارم نشست. سعی کرد دستانم را بگیرد.
در هیچ کدام از مراسمهای مادرشوهر شرکت نکردم. بعد از سالها فهیمه به دیدنم آمد. بغلم کرد و فقط گریه کرد! مینا و امیر با هم به دیدنم آمدند. با دیدن امیر بغضم ترکید:
_امیر میدونی رفتی برا قاتل عمو کمالت فاتحه خوندی؟! میدونی اون زنیکه تو رو دوباره یتیم کرد؟!
رو کردم به جمع خانواده:
_هی میگم نرید سر قبرش... هی میگم براش فاتحه نخونید.
مینا زود بغلم کرد. امیر روی مبل کناری نشست:
_حرف بزن. گریه کن. انقده تو خودت نریز. بگو چی شده؟! چطور عمو کمال رو کشته؟!
حرفهای او آب روی آتشم بود. مینا نوازشم کرد:
_آره قربونت برم! حرف بزن.
همه گوش شدند. ماجرای آخرین ملاقات مادرامید با بابا را با سانسور جلوی مینا گفتم. هق هق مامان بلند شد. فرانک با چشمان اشکبار برای همه شربت آورد. امیر با چشمان سرخ نگاهم کرد. صدای بغض آلودش به زور بیرون آمد:
_خودش اینا رو گفت؟!
_با پوزخند گفت و رفت به درک...
دستش را به موهایش کشید. بلند شد و بدون گفتن یک کلمه بیرون رفت. مینا به دنبالش تا دم در رفت. اثری از او ندید. فکر کردم فقط من درد بزرگ قلب او را میفهمم. به مینا نگاه کردم. در دلم به او گفتم: «اگه شیطنتهای مادر امید نبود الان من به جای تو نگران امیر بودم.»
مینا دوباره کنارم نشست. دست به کمرم کشید. گونهام را بوسید. عذاب وجدان گرفتم. به خودم نهیب زدم: «اصلاً خدا خواسته تو رو از سر راه این دو تا برداره!»