دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری59 #آغازِ_پایان _کدوم جنگ؟! حرف جنگ و صلح نیست امیر. _همین دیگه عین خیال
#داستان
#فیروزهی_خاکستری60
#پایانِ_کار
نزدیکتر آمد:
_قهری؟!
شانههایم را بالا بردم. کنارم ایستاد:
_بگم غلط کردم راضی میشی؟!
جا خوردم. نگذاشت حرف بزنم. بیمقدمه گفت:
_از تهران زنگ زدن...
نگاهش کردم. چشمان نگرانم را که دید، سریعتر گفت:
_برا مصاحبه.
_مصاحبه؟!
لبخند بزرگی روی لبش نشست:
_مترو. حراست.
به ابروهایم گره انداختم.
_ای بابا آزمون استخدامی که گفته بودم...
_آهان! خب...
_هیچی دیگه باید برم مصاحبه بدم.
_ان شاءالله خیره!
اخم کرد:
_همین؟! تو چرا یه ذره ذوق نداری دختر؟!
نمیدانستم چه بگویم. خودش گفت:
_ببین فیروزه افتادیم تو سراشیبی خوششانسی. یه خورده دیگه...
_امیر تو هنوز نرفتی؟! بابا یه ساعت پیش خداحافظی کردی.
با آمدن مامان، حرفش را نیمه کاره گذاشت. من به ظرف شدن ادامه دادم. امیر همانطور که به کابینت تکیه داده بود رو به مامان گفت:
_دیدم بنده خدا دست تنهاست، خواستم کمک کنم.
از حاضر جوابیاش خندهام گرفت اما جلوی لبخندم را گرفتم.
_آره معلومه خاله دستات پوست انداخت از بس کمک کردی.
امیر بدون معطلی جواب داد:
_نه خاله دارم تشویقش میکنم روحیهاش بره بالا.
این بار بیصدا خندیدم. امیر هم خندید. مامان دست روی شانهام گذاشت و با دست دیگر، در سبد ظرفهای شسته، دنبال لیوان گشت:
_بیا برو دنبال شالیزارت ببینم امسال یه قابلمه برنج به ما میدی یا نه.
_ایشالله پلوی عروسیمون هم میدم.
مامان لیوان بلور را از لوله پر کرد. با تأمل و کم جان گفت:
_ایشالله!
امیر همچنان به کابینت تکیه داده بود و قصد رفتن نداشت. مامان لیوان آب را به طرفش گرفت.
_ببر اینو بده به مامانت؛ من خودم به فیروزه کمک میکنم.
با بیمیلی لیوان را گرفت. خودش را از کابینت کنار سینک کَند. این پا و آن پا کرد. مامان یکی از ظرفهای کف خورده را برداشت. برای اینکه مطمئنش کند، تأکید کرد:
_دکتر گفت قرصش رو سر وقت بخوره حتماً!
بالاخره رفت. مامان تند تند ظرفهای کف خورده را آبکشی کرد. آرام کنار گوشم گفت:
_حواست باشه خالهات زیر نظرت داره.
چشمانم از حدقه بیرون زد:
_مگه من چیکار کردم؟!
مامان به ورودی در نگاه کرد:
_هیس! نگفتم کاری کردی میگم مراقب باش. من خوشم نمیاد پشت سر دخترم حرف باشه. دوست ندارم سودی فکر کنه تویی که آتیش بیار معرکهای.
دست از شستن کشید. مردمک چشمانش در را پایید. آرامتر از قبل گفت:
_ببین فیروزه چشمم از این وصلت آب نمیخوره. من خواهرم رو خوب میشناسم. از چیزی که مربوط به آینده و خوشبختی امیر باشه کوتاه نمیاد.
دوباره دست به شستن برد:
_تو نمیدونی سر همین شالیزار چقدر با بابات یکی بدو کرد و حرمتها رو شکوند.
حرفش را با بغض ادامه داد:
_اما بابای خدابیامرزت به خاطر حفظ حرمتها از حق خودش گذشت.
در سکوت فقط به صحبتهای مامان گوش دادم. تا اینکه گفت:
_با خاله سودی درنیوفت مامان جان...
_چه در افتادنی؟! من که مثل عروسک خیمه شب بازی افتادم دست بقیه...
ادامهی حرفم را خوردم. نگفتم که به خاطر پشت نداشتن، پا روی دلم گذاشتهام. فکر یتیم بودن و از دست دادن بابا، اشکم را جاری کرد.
_قربونت برم! یکم به امیر بی محلی کن.
پا کوبیدم. با صدای بغضآلود گفتم:
_نمیفهمه.
ابروهایش درهم رفت:
_جدی باهاش حرف بزن. بگو من نمیتونم اینجوری ادامه بدم. بگو میترسم...
مثل باران اشک ریختم. پایانِ کار خودم و امیر را دیدم. دلم برای عشق چند سالهی امیر و محبت چند ماههی خودم سوخت.
❥❥❥@delbarkade