eitaa logo
دلبرکده
23.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#سیاستهای_زنانه 💑 با کلام به همـسرتان بفهمانیـد که تلاش هایش مفیـد و تاثیــرگــذار است! 🔸مردان دو
💡خانم های با سیاست به خوبی میتونن از این سیاست برای همراهی همسرشون در امر ، استفاده کنند!😎👇 چطوری؟! 💬 💬 💬 🤔 🤔 🤔 های خودتون رو با ما در میون بذارید....😁 ⁉️چطوری همسری رو مجاب می کنید تو کار های منزل (مثلا خونه تکونی) به شما کمک کنه⁉️ 🙃🙂😉☺️ 🔰🔰🔰🔰 @S_sahar313
💕 اگر شوهرت پیشنهادی داد؛ تا جای ممکن،"رد نکن" مثلا اگر توی خیابان پیشنهاد داد که برویم شام بیرون بخوریم؟... تو ذوقش نزن...😡 نگو نه میل ندارم...🤫 یا رژیم دارم...🤭 یا بعضی خانم ها میخواهند مراعات شوهرشان را بکنند که خرجش زیاد نشود...😮 بابا خودش داده است...😘 برای تو نخرد، برای کی بخرد؟🧐 👈با دست خودت شوهرت را خسیس نکن👌 🌺 از پیشنهاداتش استقبال کن💖 💕 @delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری76 #شماره_ناشناس _الآن یه مدته زیر نظر این حاج آقا رژیم غذایی‌هامون رو تغ
_الو فیروزه خانم آرام لب زدم: _من یک ماهه عقد کردم. حس کردم نفسش بالا نمی‌آید. بعد از یک دقیقه سکوت، بوق ممتد تلفن بلند شد. چشمانم را روی هم گذاشتم. گوشی را در مشتم فشار دادم. نفهمیدم چقدر گذشت. گوشی لرزید و پیامکی ظاهر شد. شماره مهرزاد بود. بازش کردم: «بابت جسارتم عذر می‌خوام! خیال‌تون راحت باشه هیچ‌کس حتی مصطفی از این تماس و احساس من خبر نداره. آرزوی خوشبختی می‌کنم براتون! خداحافظ برای همیشه.» نفهمیدم چرا اما تا چند روز حالم گرفته بود. پیامش را به جعبه پیام‌های ذخیره شده، منتقل کردم. هر روز یک بار پیام را باز می‌کردم. همه فکر کردند با امید بحثم شده. امید پا پیچم شد. شروع کرد به قلقلک دادن: _تا نگی چته ولت نمی‌کنم... با خنده‌های عصبی گفتم: _باشه باشه... بریم سر مزار بابا؟! از بابا خواستم برایم دعا کند. شب بعد از رفتن امید، پیام مهرزاد را پاک کردم. یک ماه بعد از سالگرد بابا، عروسی فهیمه را برپا کردیم. مامان جهیزیه هر دوی ما را با هم آماده کرد. شب عروسی فهیمه، امید زیر گوشم زمزمه کرد: _حداقل سه، چهار میلون خرج این بریز و بپاش کردن. با خنده گفتم: _امید جانم یا باید بگی میلیون یا مِلیون. تمرین کن درست بگی: میلـ...یون. دستش را در هوا پرت کرد: _ول کن بابا من بازاری می‌گم شما بلد نیستین. یک تای ابرویش را بالا برد: _حالا نظرت در مورد ماه عسل چیه؟! _من که خیلی دلم مشهد می‌خواد! اشاره ماشین را به راست زد. دنده را عوض کرد و پا روی گاز گذاشت. _چی کار می‌کنی؟! ماشین عروس رفت چپ... _ بَخبَختا می‌خوان برن دنبال زندگی‌شون ما هم مثِ کَنه چسبیدیم بِشون _وا امید مثل اینکه من خواهر بزرگ عروسم. ماشین را کنار زد: _واستا می‌خوام دو کَلوم بات حرف بزنم. حدس زدم هوس عروسی به سرش زده. به صورتش خیره شدم. از وقتی عقد کردیم یکی، دو کیلو اضافه کرده بود و از چروک‌های صورتش کم شده بود. هر وقت از مریضی‌اش می‌پرسیدم، از جواب طفره می‌رفت. _ببین فیروزه من می‌خوام از دُکون بابام بیام بیرون. اصَن حوصله‌ی ای کارا رو ندارم. دنبال یه کار نون و آبدارم. _خیر باشه مثلا چه کاری؟ _تو کارت نباشه. اگه من ساربونم می‌دونم کجا شتر رو بخوابونم. فقط پول نیاز دارم. _خب؟! _خب اگه بخوایم عروسی بگیریم همه سرمایه‌مو باید بدم برا چلو و پلو بریزم تو حلق مردم. از چند نفری شنیده بودم که به جای عروسی به ماه عسل رفته‌اند. مامان هم برای تهیه جهیزیه تمام درآمدمان از مغازه را خرج خرید و دادن اقساط کرده بود. کمی فکر کردم و گفتم: _اگه بگم برام مهم نیست دروغ گفتم. اما اگه باعث پیشرفت کارت می‌شه من مشکلی ندارم. فهیمه و مصطفی خیلی برا جشن‌شون حرص خوردن. آخرش هم یکی گفت شامش فلان بود اون یکی گفت آرایشش بهمان بود... حرفم را در هوا قاپید. با دو انگشت لُپم را کشید و همان انگشتان را روی لب‌هایش گذاشت: _آ باریکلا خانم خوشکل خودم. به اطراف چشم چرخاندم: _چی کار می‌کنی امید؟! تو خیابونیم هان. زد زیر خنده. _یالا منو برسون خونه فهیمه تا اثر این قرص لعنتی نرفته. _اگه می‌خوای یکی دیگه بهت بدم؟! _معتادم نکنی صلوات... با دست به کمرم کوبید. آخم بلند شد. _آخه کسی با این قرصا معتاد میشه دیونه! دو روز بعد از عروسی فهیمه، مادر امید زنگ زد. از صحبت‌های مامان فهمیدم قصد آمدن دارند. بعد از تلفن، مامان پرسید: _تو خبر داری برا چی می‌خوان بیان؟! _امید چیزی نگفت اما حدس می‌زنم برا تاریخ عروسی باشه. مامان در فکر فرو رفت. روبرویش نشستم: _من و امید نمی‌خوایم عروسی بگیریم. چشمان مامان گرد شد: _وا یعنی چی؟! مگه میشه؟! _یه مشهد می‌ریم و خرج عروسی رو می‌ذاریم برا زندگی‌مون. _جواب مردم رو چی بدم؟! _مگه ما برا مردم زندگی می‌کنیم؟! همین عروسی مجلل فهیمه رو ببین چقدر این و اون حرف زدن... هر چه گفتم مامان یک جواب داد. منتظر ماندم تا ببینم خانواده امید چه می‌گویند. _خانم بهادری جان والا ما پنج میلیون گذاشتیم کنار برا عروسی اینا اما فیروزه جون، قربونش برم، نظرش اینه این پول رو بذاریم برا امید که ایشاالله یه کار مستقل راه بندازه. با اینکه من اصلا با خانواده امید در این باره حرف نزده بودم اما از احترامی که مادرش به من گذاشت، خوشحال شدم. بر خلاف تصورم، مامان بعد از توضیحات کامل امید و خانواده‌اش بدون چون و چرا موافقت کرد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade