دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر19 #دوئل وسط سالن پر از جعبه پسته نشستم. به آسمان نگاه کردم: _دوئل راه انداختی؟
#داستان
#زادهی_مهر20
#چوب_خدا
برای نجات شرکت، از باقی مانده پساندازم گذشتم. تصمیم گرفتم خودم برای بارگیری به بندر عباس بروم. شب دریا طوفانی شد. تمام جعبهها را پلاستیک کشیده بودم. از داخل کابین به موجهای سیاه آب نگاه کردم. خدا را خطاب کردم:
_ول کن نیستی؟! چقدرِ دیگه حالم رو خراب کنی؛ راضی میشی؟!
ناخدا اطمینان داد که مشکلی پیش نمیآید. با خیال راحت خوابیدم. یکدفعه با سر و صدای زیادی از خواب بیدار شدم. لنج مثل گهوارهای تاب خورد. روی عرشه رفتم. موجی بزرگ با شدت به عرشه برخورد کرد. چند جعبه از بار، داخل دریا افتاد. چشمانم گرد شد. دنبال ناخدا گشتم. ناخدا وسط عرشه به جاشوها دستور نگه داشتن طنابها را داد. نزدیکش شدم. لنج تکان شدیدی خورد. یک موج بزرگتر از قبلی بالای سرمان ظاهر شد. مردمکم از حدقه بیرون زد. اولین چیزی که جلوی دستم آمد را چسبیدم. موج روی سرمان ریخت. نتوانستم خودم را نگه دارم. روی عرشه سُر خوردم. ناخدا و جاشوها داخل آب پرت شدند. هیچ جعبهای از محموله باقی نماند. در آن لحظات تنها چیزی که میخواستم، سلامتی و زنده ماندنم بود. فکر کردم:
«من تا چند دقیقه پیش داشتم برا خدا پرو بازی در میآوردم؛ الان ازش میخوام زنده بمونم؟!»
حال بدی داشتم. حس کردم هیچ تکیه گاهی ندارم. من بودم و یک دریای طوفانی و لنجی که قابل اطمینان نبود. همان موقع یک موج کوچک زد. موجوداتی مثل ماهی با دندانهایی گرگ مانند، داخل لنج افتاد. از دیدن آنها تمام بدنم سست شد. ناخودآگاه گفتم:
_یا خدا!
نای تکان خوردن نداشتم. افتان و خیزان و گاهی سینه خیز خودم را به کابین رساندم. در را قفل کردم. حس آرامش و امنیت سراغم آمد. صدایی آشنا از پشت سرم شنیدم. برگشتم. مادربزرگ صدری روی سجاده ذکر میگفت:
«سُبـ سُبـ سُـبـ...»
فکر کردم:
«اینجا چه خبره؟! مگه مادربزرگ نمُرده؟! شاید خدا... مهرزاد دیونه شدی؟!»
مادربزرگ صورتش را به طرفم چرخاند. فقط نیمرخش را دیدم. با دستی که تسبیح داشت به جلو اشاره کرد. همان جا را نگاه کردم. تمام محموله در انتهای کابین چیده شده بود. جایی که من از وجودش خبر نداشتم. خواستم به طرف مادربزرگ بروم و دستش را ببوسم. اما مادربزرگ نبود.
پلک باز کردم. خرچ خرچ لنج هنوز ادامه داشت. صورتم را به طرف جایی که مادربزرگ نشان داد، چرخاندم. پردهای کهنه با ملحفه سفید آویزان بود. پرده را کنار زدم. فقط سه، چهار مترمربع وسعت داشت. دور تا دور، لباس آویزان بود. روی زمین یک جانماز با تسبیح گِلی نیمه پهن بود.
_مالِ عیسی یه.
به عقب برگشتم. یکی از جاشوها بود:
_اگه ایخوای نماز اِخونی اشکالی نیِن عامو راحت بیه.
نگاه متعجبم را دید:
_دارن اذون اِگوئِن. ایشالله اَفتو نَزَیه اِرِسیم.
همه چیز خوب پیش رفت. بار تحویل شیخ اسامه شد. خسارت محموله قبل را از قرارداد این دفعه کم کردیم. شیخ اسامه به مبل تکیه داد. نگاهم کرد. لبخندی از روی رضایت زد:
_شیخ بن نعیم ازت راضیام. خدا ازت راضی باشه...
مکثی کرد. سرش را تکان تکان داد.
_شنیدم ازدواج نکردی... ها ها ها...
به زور لبخندی زدم.
_برات یه سورپریز دارم. یه هدیه ویژه.
با دست به محافظش علامت داد. دو انگشت اشارهاش را در هم قفل کرد:
_میخوام حُسن معاشرتمون باشه تو دوستی و شراکت.
نگاهی به اجلال انداختم.
_بله حتماً باعث افتخاره!
چند ثانیه گذشت. خانمی که عبا و پوشیه داشت، همراه با دو کارگزار شیخ اسامه داخل لابی شد. چند قدمیِ مبل ما ایستادند. اسامه اشاره کرد که جلو بیایند:
_تَعَال تَعَال.
خودش به جلو متمایل شد. با صدای ملایمی، انگشت شصت و اشارهاش را به هم چسباند:
_مروارید تو صدفه... هٰای وایِد حَلوا...
با شنیدن این حرف سرم داغ شد. ابروهایم در هم رفت. سریع بلند شدم. در حال رفتن گفتم:
_هٰای مُوزین و مُو خُوش صالفه یا شیخ!
صدای اجلال را شنیدم که با تندی گفت:
_در موردش چه فکری کردی؟! کار زشتی مرتکب شدی شیخ...
چند قدم نرفته بودم که صدای زنانهای گفت:
_مهرزاد...
فکر کردم اشتباه شنیدهام. توجهی نکردم.
_تو رو خدا مهرزاد...
سر جایم میخ شدم.
زنی که شیخ اسامه تقدیمم کرد، جلوی پایم نشست. کفشم را چسبید و شروع به التماس کرد:
_کمکم کن مهرزاد، التماست میکنم...
سرش را بلند کرد. روبندش را برداشته بود. در بین انبوه آرایش، تنها چشمهایش را شناختم. نفس در سینهام حبس شد. یک لحظه فکر کردم که پایم را از بین دستانش بیرون بکشم. همانجا رهایش کنم. بروم و پشت سرم را نگاه نکنم...
اما به اجلال نگاه کردم و یک جمله گفتم:
_به شیخ بگو هدیهاش رو قبول میکنم.
اجلال هاج و واج نگاهمان کرد. پایم را از دستش بیرون کشیدم و رفتم...
نمیدانستم به کجا اما با قدمهای تند از آنجا دور شدم.