eitaa logo
دلبرکده
23.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #ملکه‌ی_برفی4 #نقشه طرح ازدواج عمو عسکر و آبجی فرح بهانه‌ای شد برای قرارهای من و شاهپور، پ
شب سر قرار پشت در نرفتم. اما قبل از بیدار شدن آغا، دنبال نامه‌ای از شاهپور، زیر در را گشتم. _دنبال این می‌گردی؟ شانه‌هام لرزید. عمه آفت کاغذ به دست از روی پله زیر زمین نگاهم کرد. سرم را زیر انداختم. _بیا اینجا ببینم. به دنبالش راه افتادم. _برا خودت سلیته‌ای شدی چشم سفید. مثل همیشه زیرزمین تاریک بود و فقط از فانوس نفتی روی دیوار، نور کمی سو سو می‌زد. _یعنی تو نمی‌دونستی که عسکر یه عملی چشم چرونِ عربده کشه؟ هیچ نگفتم. چشم‌هاش را گرد کرد: _به جز دعای عشق و عاشقی، غلط دیگه‌ای هم کردی که من خبر ندارم؟! لب‌هام را به دندان گرفتم و سر تکان دادم. _خب تعریف کن... _قفل زبون... اما اثر نکرد. عمه ابروهاش را درهم برد: _زبون کدوم بخت برگشته‌ای رو خواستی قفل کنی؟ چشمانش را گشاد کرد: _نکنه فرح بی‌زبون؟! _نه. آغا خندید: _هان... پس شانس آوردی. بیشتر خندید: _خوشم اومد ولی... معلومه جربزه داری. بذار همین الان یه درسی رو بهت بگم. روی تخت نشست: _تو کار ما ریاضت خیلی مهمه... همینجوری الکی نیست که هر کسی ورداره یه دعا بنویسه و کائنات هم بهش بگه امرتون مطاع... به چشمان ریزش نگاه کردم: _منو می‌بینی؟ فکر کردی برا چی خودمو اسیر این تاریکی کردم و قید آدما رو زدم؟ چشم‌هام را دور اتاق چرخاندم. عمه ادامه داد: _یسری ابزار لازمه برای کار ما. باید یه سختی‌هایی رو به جون بخری، قید یه چیزایی رو بزنی، از یه چیزایی که برای بقیه خیلی مهمه روبگردونی و حتی متنفر باشی. صدایش را پایین آورد: _باید بعضی چیزای منفور رو پرستش کنی. هر چی از کائنات بیشتر اطاعت کنی و بهش احترام بذاری، اونم بیشتر به خدمت تو درمیاد. به کاغذ روی میز نگاه کرد: _برش دار. نامه آقا شاهپورته. اون تقصیری نداره. الکی باهاش قهر کردی. نامه را برداشتم و بالا رفتم. آغا و داداش عنایت برای رفتن سر کار آماده بودند. در اولین فرصت نامه را باز کردم: «سلام ملکه‌ من دلم خیلی چرکی شد که از من رو گرفتی و خداحافضی نکردی. سر قرار هم که نیومدی. در مورد عمو عسکر من تقسیری ندارم. فکر کردم تو همه چی را در موردش می‌دانی و معجون عشق و عاشقی سر عقلش میارد و کارهای بدش را کنار می‌گزارد و با آبجی فرح خوشبخت می‌شود. آخر قبلن خیلی خوب بود و خاترخاه دختر همسایه شده بود. اما چون بهش ندادن کارش به جای باریک کشید و این زهرماری‌ها. من هم همیشه می‌ترسیدم اگر تو عروسی کنی و به من ندهند کارم به آنجا بکشد. لطفن فردا سر قرار بیا وگرنه کارم به آنجا می‌کشه.» نامه را بستم و روی سینه‌ام گذاشتم. چند بار در ذهنم جملاتش را مرور کردم. حتی به ذهنم رسید امشب هم سر قرار نروم تا دوباره از این نامه‌ها برایم بنویسد و به حرف دلش اقرار کند. بیشتر از نامه‌ شاهپور، دلم پیش حرف‌های عمه بود. کائنات و...