دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری66 #مهرزاد از شدت درد و ترس، صدای جیغم بلند شد. مزاحم از خنده روده بُر ب
#داستان
#فیروزهی_خاکستری67
#کنایه
دم خانه خودمان با کمک مهری و مامان، از ماشین مهرزاد پیاده شدم. عمو جمال در را به رویمان باز کرد. فرانک و مصطفی و فهیمه پشت سرش ظاهر شدند. با اضافه شدن زنعمو و بچهها، وسط حیاط ایستادیم. حواسم بود که خاله سودابه لای در هال، فقط نگاه میکند. با جمع داخل رفتم. سؤال و جوابها از زنعمو شهلا شروع شد:
_یهویی چی شد فیروزه جون؟
_کجا افتادی؟
_همش تقصیر این کفشای لعنتیته.
خدا را شکر کردم که مهرزاد نبود. بدون نگاه به چشمان کسی با تته پته گفتم:
_داشتم میاومدم تو خونه یهو پاشنهی کفشم شکست و پام پیچید.
چشمم به فرانک خورد. لبش را گاز گرفته بود. دماغم را خاراندم و به چشمانش زل زدم. هر کس اظهار نظرهای مختلفی در مورد ضماد و پمادهای مفید برای پایم، مطرح کرد. گوش دادم و تأیید کردم. در یک فرصت مناسب از فرانک خواستم کمک کند تا به اتاق بروم.
اولین کاری که کردم در آینه خودم را تماشا کردم.
_خاک بر سرم با این قیافه ضایع...
_فیروزه حرف بزن ببینم امیر چی شد؟! پات چی شد؟! این پسره از کجا اومد؟!
از داخل آینه نگاهش کردم:
_دیگه اسم امیر رو جلوم نیار فرانک. حاشا به غیرتش که منو با این وضع تو خیابون ول کرد.
بغض کردم:
_باز به غیرت این پسره مهرزاد؛ مثل فرشته نجات رسید.
تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم.
_فرانک فقط اگه یه کلمه از این ماجرا رو به مامان لو بدی...
یکدفعه در اتاق باز شد. ساکت شدیم. فهیمه یواشکی داخل شد. در را بست. معلوم بود حامل خبر مهمی است:
_وای فیروزه تو آشپزخونه بودم یهو صدای خاله سودی رو شنیدم. داشت به زنعمو میگفت: «خودمون کس و کار نداشتیم، خانم سوار ماشین پسر عزب شده؟!»
از این حرف خاله از درون آتش گرفتم:
_نه انگار خودم باید این حرفای خاله زنکیشو تموم کنم!
فهیمه با من دم گرفت:
_خدا خودش میدونست آزمایشتون خوب نشد. یه عمری میخواستی با این نیش و کنایههای خاله سر کنی. همون بهتر...
از دهان فرانک پرید:
_خبر نداره دست گل پسر خودشه.
چشمان من و فهیمه چهارتا شد. من به خاطر اخطاری که تازه داده بودم که دهانش بسته بماند و فهیمه از کنجکاوی فهمیدن ماجرا.
_امیر هولت داده؟! فیروزه بگو ببینم چی شده.
فرانک سرش را پایین انداخت. مجبور شدم کل داستان را برای فهیمه هم بگویم.
_فقط اگه کسی چیزی بفهمه، خودم رو میکشم از دستتون.
آخر جملهام را با حرص گفتم و لگدی به فرانک زدم تا حساب کار دستش بیاید.
آن شب با نگاههای چپ خاله سودی و دلسوزیهای بیش از حد دیگران گذشت.
صبح با این فکر از خواب بیدار شدم که آیا دیشب مهرزاد به پروازش رسیده؟
با صورت نشُسته و موهای پریشان، لنگ لنگان از اتاق بیرون آمدم. صدایم را در سرم انداختم و مامان را صدا زدم. فهیمه از اتاق پذیرایی بیرون آمد:
_مامان رفته خرید...
وسط حرفش پریدم:
_تو خبر داری مهرزاد دیشب به پرواز رسید یا نه؟
با لبخند و صدای پایینی پرسید:
_چی شده حالا نگران آقا مهرزاد شدی؟! میخوای برات آشپزی کنه؟
کنایهاش را فهمیدم:
_خجالت بکش نمیشه اصلا چیزی برا شما تعریف کرد.
خندید و با سینی فنجان به آشپزخانه رفت. با همان سر و وضع، در پذیرایی را با آتل پایم هول دادم.
_خواب دیدم از پرواز جا مونده بدبخـ...
نفس در سینهام حبس شد و با جیغ کوتاهی بیرون آمد. تعادلم بهم خورد. با صورت داخل اتاق پذیرایی افتادم. لبخند روی لبهای مصطفی خشک شد و زود سرش را برگرداند. تازه تصویر فهیمه با آرایش ملایم و لباسهای مرتب و سینی چای دو نفره در ذهنم مجسم شد. فهیمه بالای سرم ظاهر شد. از خنده کنارم وا رفت:
_خیلی خِنگی فیروزه...
رنگم پریده و زبانم بند آمده بود. به زور خودم را از زمین کَندم و چهار دست و پا بیرون رفتم. فرانک با چشم خوابآلود لای در اتاق به ما نگاه کرد:
_چتونه نمیذارین آدم بخوابه؟!
فهیمه پهن زمین بود. شکمش را گرفت و ریسه رفت. تند تند نفس زدم. لبهایم را به هم فشار دادم. چشمانم را بستم. بدتر از سر و وضع نامرتب و بیحجابیام، حرفی بود که در مورد مهرزاد، جلوی مصطفی زدم. سرم را بین دستانم گرفتم و با صدایی خفه حرصم را خالی کردم:
_خیــــلی بیشعوری فهیمـــــه...
❥❥❥@delbarkade