دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری81 #ماه_عسل2 بعد از نماز صبح امید را صدا کردم. تکانش دادم. فایدهای نداشت
#داستان
#فیروزهی_خاکستری82
#مشهد
چند ساعت در کوچه پس کوچههای اطراف حرم گشتیم. نزدیک ظهر، یک اتاق خشک و خالی در یک مسافرخانهی ارزان، پیدا کردیم. اتاق کمی بزرگتر از تخت دو نفره وسط بود. یک یخچال کوچک و کمد دیواری چوبی قدیمی با قفل شکسته داشت. پنجرهاش کنار کمد و روبروی در، به کوچه باز میشد. امید چمدانها را کنار در رها کرد. پیراهن و شلوارش را مثل پوست از تنش کَند. روی تخت ولو شد. دلم به حالش سوخت. در دلم تلاطم زیارت داشتم. حرفی نزدم. ملافه سفید را رویش کشیدم. خُروپفش بلند شد. چمدانها را مرتب کردم. سه طبقه پایین رفتم. ژتون حمام مشترک را از مسئول مسافرخانه گرفتم. هر طبقه یک حمام مشترک داشت. مرد درشت هیکلی پشت در حمام منتظر بود. نگاه عمیقی به من کرد. داخل اتاق پناه بردم. فکر زیارت خواب را از چشمانم گرفته بود. به مامان زنگ زدم. خانمی برا نوبت حمام دنبالم آمد.
_بیست دقیقه وقت داری. بیشتر طول بدی آب سرد میشه. لباس خواستی بشوری رختشورخونه پشت بومه.
به امید زیارت، غسل کردم. امید همچنان خواب بود. کمی بیسکوییت خوردم. از پنجره بیرون را تماشا کردم. روی تخت دراز کشیدم. کم کم خواب چشمانم را ربود.
از سر و صدای بیرون، چشم باز کردم. همه جا تاریک و خُروپف امید هوا بود. آرام بلند شدم. گوش تیز کردم:
_غلط کردی مرتیکه الدنگ
_ بخواب تو جوب بابا...
از چشمیِ در، بیرون را دید زدم. جمعی درگیر بودند. همان مرد درشت هیکل داد زد:
_حرف مفت نزن، دندوناتو پاره میکنم!
دختر جوانی به سینهی مردی کوبید و مانع حملهی او به مرد هیکلی شد.
_دفعه دیگه دهنت رو گِل میگیرم.
با دخالت صاحب مسافرخانه، غائله خوابید.
ساعت گوشی را نگاه کردم. نزدیک هشت بود. به امید نگاه کردم. رو به بالا، با دهان باز، گیج خواب بود. طاقتم تمام شد. صدایش کردم. تکانش دادم. با چشم خمار نگاهم کرد.
_من میخوام برم حرم. خسته شدم.
رویش را برگرداند.
_خو برو
لباس پوشیدم. آدرس حرم را از مسافرخانهدار گرفتم. بیرون مسافرخانه ایستادم. مرد هیکل دار دم در نشسته بود. لبهایم را به هم فشار دادم. برگشتم. از دیدن امید حرصم گرفت. از پنجره پایین را دید زدم. مرد هنوز نشسته بود. سر تا پای عابرین را با نگاهش میخورد. برای گذر زمان شماره فهیمه را گرفتم. سر و صدای زیادی دورش بود.
_خونه نیستی؟ بد موقع زنگ زدم؟
_خونه عموی مصطفی پاگشا دعوتیم. به سلامتی رسیدین مشهد؟
نتوانستم خیلی با فهیمه حرف بزنم. فکر اینکه مهرزاد در مهمانی هست یا نه درگیرم کرد. از یادآوری خواستگاری غیر رسمیاش صورتم داغ شد. فکر کردم اگر با مهرزاد عقد میکردم، لابد دبی بودم. نگاهی به اتاق ساده مسافرخانه کردم. خندهام گرفت. گردنم را صاف کردم و زیر لب گفتم: «همه چی پول نیست که...»
خودم را به خیر و قسمت راضی کردم. با فکر قسمت، یاد امیر افتادم. دندانهایم را به هم فشار دادم:
«هیچوقت نمیبخشمش آدم پرروی خودخواه رو! بره گم شه»
برای خلاص شدن از این افکار، سراغ پنجره رفتم. خبری از مرد نبود. دوباره امید را صدا زدم.
_نچ... اَه! فیرو...
بالش را روی سرش گذاشت.
تا سر کوچه رفتم. از فکر گم شدن، ایستادم. با اسپری رنگ یک فلش مشکی روی دیوار کشیده بودند. جلوی فلش نوشته بود حرم. دل به دریا زدم. هرچه نزدیکتر رفتم، قلبم با شدت بیشتری به سینهام کوبید. پیچ و خم کوچهها را با نشانهها به خاطر سپردم. با دیدن ورودی حرم، در آسمان بودم. کوچک شدم و خودم را در پیراهن پرچین، دست در دست بابا دیدم. از اولین و آخرین زیارتم یازده سال گذشته بود. بابا را کنارم حس کردم. عبایم را مرتب کردم. قدم به صحن گذاشتم. سرم گیج رفت. پاهایم سنگین شد. هر چه به ضریح نزدیکتر شدم، سنگینی بیشتری حس کردم. روبروی رواق طلا به نردهها تکیه دادم. نتوانستم بیشتر از آن جلو بروم. سر درد امانم را برید. خانمی دستم را گرفت.
_حالِدون خوبِس؟!
نشستم. ولم کرد و باعجله رفت. دو دقیقه بعد با لیوانی آب برگشت:
_از سقاخونِس بخور حالِد جا بیاد. حاملهای؟ شووَرِد کوجاس؟ خودات تَنایی اومدی؟
تپش قلب امانم را برید. همه چیز به دورم چرخید.
_وَخی تا پیش ای خادمچیا ببرمِد.
بدون اراده با کمک او بلند شدم. چند قدم رفتیم. کمی حالم بهتر شد. نزدیک خروجی صحن تقریبا سرگیجهام رفع شد. هنوز سرم درد داشت. تپش قلبم کمتر شد. تشکر کردم و از خانم جدا شدم. رو به ضریح مطهر با بغض ایستادم:
_قربونت برم آقا! بعد این همه سال اومدم، یتیم و داغدارم...
بغضم ترکید. تمام دلتنگیهایم را از نبود بابا همانجا گفتم. با مامان و فرانک تماس گرفتم. گذر زمان را نفهمیدم. در آن نیمه شب، رفت و آمد بین کوچهها قطع نشده بود. از یکی دو کوچه گذشتم. حس کردم کسی دنبالم از کوچهها میگذرد. به بهانهی سنگ ریزه داخل کفشم ایستادم. از گوشه چشم نگاه کردم. قلبم از جا کَنده شد. نگاه مرد هیکلی مسافرخانه با نگاهم گره خورد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🪅🎊🪅🎊🪅🎊🪅🎊🪅🎊
🎊 فرا رسیدن عید سعید قربان روز اوج بندگی و تجلی ایثار ابراهیمی را تبریک عرض می نماییم.
#عید_قربان 💚🎊
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدبانوهای گل یک شیرینی خوشمزه آوردم براتون😍
امروز درست کنید و کنار خانواده لذت ببرید🌷
شیرینی فوری بدون همزن🙋🏻♀️😋
مواد لازم :
آرد نصف لیوان
کره نرم ۶۰ گرم
گردو خورد شده سه چهارم لیوان
شکر ۱ قاشق غ
هل ۱ق غ
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍رهبر انقلاب:
هر کسی که به سمت زندگی و فرهنگ و سبک زندگی غربی برود،او مرتجع است.
نگذارید کشورتان به سمت ارتجاع برود؛
نگذارید ارتجاع در بدنهی کشور,جاگیر بشودونفوذ کند
۱۴۰۱/۳/۱۴
❥❥❥@delbarkade
سلااااااام😍
ما اومدیم با #چالش جدید😎
ایام انتخابات نزدیکه
و همونطور که میدونید، شما در خانواده، به عنوان همسر و مادر؛ نقش تربیتی و اثر گذار دارید😌
🛑نظرتون راجع به انتخابات پیش رو چیه؟
🛑 کاندید مورد علاقه و انتخاب شما چه ویژگی هایی باید داشته باشه؟
🛑تا چقدر موفق شدید نظر همسر و خانوادتون رو نسبت به انتخابات و کاندید مدنظرتون تغییر بدید؟
🦋اینجا برامون بفرستید :
@admin_delbarkade
(یه تقلب بهتون برسونم😉👇
شما به هرچیزی که علاقمند باشید، این قدرت رو دارید که کم کم خانواده رو هم به سمت اون علاقه بکشونید
با لطافتها و ظرافتهایی که خدا در وجودتون قرار داده و بعضا ازش بی خبرید🙌)
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری82 #مشهد چند ساعت در کوچه پس کوچههای اطراف حرم گشتیم. نزدیک ظهر، یک اتاق
#داستان
#فیروزهی_خاکستری83
#در_کوچه
دستمال یزدی دور گردنش را جابجا کرد. سرش را به نشانه سلام پایین آورد:
_بفرما آبجی
دماغش را پاک کرد و تنبان کردیاش را بالا کشید. آب دهانم را به زور پایین دادم. منتظر ماندم تا کمی فاصله بگیرد. چشمانم در تاریک و روشن کوچه دو دو زد. دم مسافرخانه ایستاده بود. بیتوجه داخل رفتم. دنبالم آمد. گامهایم را تند کردم و پلهها را دو تا یکی کردم. هر چه میرفتم نمیرسیدم. طبقه سوم از من دورتر میشد. کنار اتاق، دنبال کلید دست توی کیفم بردم. از لرزش دستانم کلید در قفل جا نرفت. صدای گامهای مرد نزدیک شد. کلید از دستم افتاد. بالاخره قفل را چرخاندم و در باز شد. به محض رسیدن مرد، داخل شدم. در را محکم بستم. امید سرش را بلند کرد:
_کیه؟
نفس زنان در تاریکی گفتم:
_منم عزیزم. خوبی؟ چقدر پله داره!
به خودم مسلط شدم. دست روی کلید چراغ گذاشتم. امید خواب بود. از چشمی، بیرون را نگاه کردم. خبری نبود.
از شوق زیارت، بعد از نماز صبح خوابم نبرد. امید همچنان روی تخت غلت میخورد. اینبار دلم برایش نسوخت. کف پایش را قلقلک دادم. مشت و مالش کردم. به زور پلک باز کرد:
_فیرو اذیت نکن بذا بخوابم.
_چه خبره از دیروز ظهر خوابی! من گشنمه... نه ناهاری، نه شامی! روده کوچیکه، روده بزرگه که هیچی معده و جیگرم رو هم خورد...
با صدای خشدار گفت:
_جون جیگر
اخم کردم:
_اَخ یادم نیار
لبش کش آمد:
_منظورم جیگر توئه خوشکله.
نیشگونش گرفتم:
_پاشو خیر سرت اومدیم ماه عسل اون از شمال اینم از اینجا.
_از جیب ساک دستیم قوطی قرص رو بهم بده که بتونم پاشم.
ساکش را گشتم. یک قوطی پلاستیکی بینام و نشان یافتم. دو قرص خطدار مسکن برداشتم. سرش را بالا آورد:
_دو تا به درد من نمیخوره نازنین قوطی رو بیار.
چشم و ابرو بالا اندختم:
_هو چه خبره؟! تازه یکی رو برا خودم آوردم.
_چیه باز سرت درد میکنه؟
_امید دیشب تو حرم حالم بد شد. انگار منم دیگه یکی برام جواب نمیده!
_اینا دوزش پایینه بیشتر باید بخوری
_امید قبلاً سرحال میشدم با این قرصها اما تازگی خوابم میبره...
بعد از صبحانه، بهانه حرم را گرفتم. امید داخل مغازهای رفت. دلم با حرم بود و چشمم به اجناس. صدای اذان بلند شد که دوزاریام افتاد:
_وای امید الان دو ساعته تو بازار میچرخیم!
بدون عجله با من هم قدم شد. دم حرم ایستاد:
_باید برم دشویی تُو برو تو. یه ساعت دیگه همینجا همو میبینیم. گم نکنی ها!
با تردید سر تکان دادم. برای اینکه به نماز برسم معطل نکردم. بعد از نماز، به طرف ضریح رفتم. این بار هم حال دیروزم تکرار شد. سنگینی و سرگیجه و سردرد. مقاومت کردم. به هر زوری بود خودم را به ضریح نزدیک کردم. همین که پا به روضه منوره گذاشتم، از بند آزاد شدم. سنگینی و سرگیجهام رفت. سردرد همراهم بود. از شدت اشتیاق، به این وضع اهمیت ندادم. زیارتنامه را خواندم و سر ساعت خودم را به قرارم با امید رساندم. روبروی ورودی نشسته بود. با دیدن من به ساعتش نگاه کرد. لبخندی از رضایت زد:
_آفرین دختر خوب!
در بازار چرخیدیم. سوغاتی خریدیم. نزدیک غروب، لنگ لنگان به مسافرخانه برگشتیم.
_فردا میریم طرقبه میگن حرف نداره.
صبح با ماشین به سمت طرقبه رفتیم. ناهار خوردیم و تا عصر در آلاچیقی نشستیم. هوا دلپذیر و بهاری بود. امید سیگاری روی لبش گذاشت.
_امید...
_سرم درد میکنه فیرو.
_خب قرص بخور عزیزم سیگار به چه درد میخوره؟!
پوفی نفسش را بیرون داد. سیگار را سر جایش گذاشت. لبخند زدم و تشکر کردم.
خوشی زیر دلم زد. یکدفعه به امید گفتم:
_امید از وقتی تنها شدیم واقعاً بهم خوش گذشته!
از بالای چشم نگاهم کرد:
_یعنی با مامانم اینا خوش نمیگذره دیگه؟!
_ منظورم اینه بالاخره ماه عسلمونه. وقتی با اونا بودیم تو اصلاً به من محل نمیدادی!
حالت صورتش تغییر کرد. اخم کوچکی بین ابروهایش افتاد:
_تو همش خودتو بالا میگیری انگار تافته جدا بافتهای! نخواستم چیزی بِت بگم ناراحت نشی.
چشمانم گرد شد:
_من خودمو بالا میگیرم؟! امید من تا حالا خونوادهات رو اینطوری ندیده بودم. شوکه شدم!
_چشونه مگه؟! آدم میره سفر خوش بگذره و صفا کنه نه مِثِ تو
لبهایم آویزان شد.
_امید خیلی بیانصافی من همه چی رو ندیده گرفتم و حرفی نزدم تا سفرمون خراب نشه.
_ها مثلاً چی میخواستی بیگی؟!
_هیچی
_نه بوگو تو رو خدا!
_ولش کن نمیخوام روز قشنگمون رو خراب کنم.
دستش را به طرفم پرت کرد. سرش را برگرداند:
_برو بابا خرابش کردی
بلند شد. لبهی کفشش را خواباند و رفت.
انتظار این عکسالعمل را نداشتم. فکر کردم تا وقتی از دلم درنیاورده حرف نزنم. یادم افتاد سرش درد میکند. تصمیم گرفتم به رو نیاورم.
_چقدر طول دادی؟! خوبی؟
تند نگاهم کرد:
_اگه بذاری...
سیگارش را روشن کرد.
❥❥❥@delbarkade
"یکجا به کنار تو
ارزد به جهان با غیر..."
😍صبحت بخیر بهترین رفیقم💕
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایام امتحانات حرم امام حسین علیه السلام😍🥺
درس خواندن در چنین مکانی آرزوست...❤️
❥❥❥@delbarkade