دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری102 #ضروری سینا آماده رفتن به کلاس دوم بود که متوجه شدم دوباره باردارم. د
#داستان
#فیروزهی_خاکستری103
#عاقبت
خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل بود. ماجرا را از امید جویا شدم:
_داشته از بانک بیرون میومده یه موتوری کیفش رو میقاپه. مامان مقاومت میکنه. موتوری با خودش میکِشتش سرش میکوبه زمین...
چند ساعت منتظر ماندیم. بالاخره دکتر بیرون آمد. رو به پدرشوهرم گفت:
_شما رو تو اتاقم میبینم.
آرزو گریه کنان دنبال دکتر رفت:
_تو رو خدا بگین مامانم چطوره؟!
_خانم به جای گریه برو براش دعا کن...
با این حرف دکتر همه یخ کردیم. پدرشوهرم سریع به دنبال دکتر رفت. بیشتر از نیم ساعت پشت در اتاق دکتر ماندیم. قیافه پدر امید مثل مردهای زن مُرده شده بود. چند دقیقه روی صندلی کنار سالن به روبرو خیره بود. همه دورهاش کردیم:
_بابا حرف بزن
_مامان چشه
_یه چی بوگو لامصب
یک لیوان آب برایش آوردم. لیوان را فقط در دست گرفت. ایمان لیوان را به زور دم دهانش گرفت. دو قطره خورد:
_میگه یه تومور بزرگ تو سرشه.
همه چندثانیه ساکت شدند.
از اولین پرستاری که دیدم جزییات را پرسیدم.
_تا حالا هیچ علائمی مثل سردرد و تهوع نداشته؟
_چرا همیشه قرص میخورد و میگفت میگرنم اوت کرده. ولی نمیدونم دکتر هم رفته یا نه.
_دکتر تومور رو در آورده اما باید نمونه برداری بشه و چند تا آزمایش هم ازشون بگیریم. دعا کنید بدخیم نباشه.
به خاطر سینا و ضعف بدنی خودم نتوانستم بیمارستان بمانم. بعد از اینکه امید به بیمارستان برگشت، شماره ضروری را گرفتم. با هر بوقی که جواب نداد، ضربان قلبم بالاتر رفت. یک بار دیگر تماس گرفتم. این بار جواب داد:
_تو چرا نیومدی؟! نکنه پشیمون شدی؟! گفته باشم...
_خانم مادرشوهرم تصادف کرده. مجبور شدم برم بیمارستان.
_خیلی خب فردا صبح ساعت ۸ بیا به آدرس جدیدی که میفرستم. این آخرین فرصتته. نیومدی پولت پَر، منم پَر.
تلفن قطع شد. خواب به چشمم نیامد. عوارض سقط جنین را از نت جستجو و حکم شرعیاش را پیدا کردم. حالم بدتر از قبل شد. در دوراهی از دست دادن پول و عواقب کارم ماندم. گریه کردم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای گوشی چشم باز کردم. ساعت از هفت گذشته بود:
_خانم شاهقلی خونهاین؟ دم درم. هر چی زنگ میزنم کسی باز نمیکنه.
از جا پریدم و مثل دیوانهها سینا را بیدار کردم. چند ثانیه با چشم گرد شده نگاهم کرد.
_بدو مامان سرویست دم دره.
بعد از رفتن سینا، تند تند آماده شدم. داخل تاکسی نشسته بودم که امید زنگ زد:
_فیرو زودی خودتو برسون بیمارستان.
_چی شده؟ خیره!
_مامان بهوش اومده میخوات ببینتت.
_مدرسه سینا جلسهاس...
یکدفعه داد زد:
_دارن میبرَنتِش اتاق عمل. میفَمی؟!
_خیلی خب باشه
_گفته تا فیروزه رو نبینم نمیرم. یالا زودتر...
به ساعت گوشی نگاه کردم. یک ربع به هشت بود. پلکهایم را روی هم گذاشتم. زیر لب گفتم: «خدایا چیکار میکنی با من؟!»
امید دم بیمارستان رژه میرفت. با دیدن من به استقبالم آمد. با اخم و تَخم گفت:
_کوجایی په؟!
یاد گرفته بودم که جواب کج خلقیهایش را ندهم تا بددهنی و بیاحترامی نبینم.
مادر امید با صورتی کبود و ورم کرده به زور گوشهی لبش را کش آورد. تمام سرش باندپیچی بود. با صدایی که به زور از دهانش خارج شد، نفس زنان گفت:
_می خوام تنـ ها با فیـ روزه حرف بزنم.
همه با تردید از اتاق بیرون رفتند. کنارش نشستم. دستش را گرفتم و احوالپرسی کردم. بعد از سالها، اولین باری بود که از او نمیترسیدم. کم جان دستم را فشار داد:
_گوش بده به من.
فکر کردم من را برای وصیت کردن امین دیده است.
_من خودم میدونم آخر کارمه. شاید جون سالم به در ببرم از این عمل اما اوضام خیلی خیطه...
_این چه حرفیه؟! ایشاالله...
_هیس. فقط گوش کن. اینا فکر میکنن من نمیدونم. اما خودم خیلی وقته خبر دارم که سرطان همه تنمو گرفته...
نمیدانستم چه بگویم. چشمهایم را از او گرفتم.
_تو خوب میدونی من کیام و چه کارهام.
یک تای ابرویش را بالا برد:
_نمیخوام بگم از کارام پشیمونم. به هرحال این راهی بوده که خودم با علاقه انتخابش کردم. از بچگی دوست داشتم خواستههامو تحمیل کنم به بقیه.
چشمانش درشت شد:
_عاشق قدرت بودم و تسلط رو آدما.
لبخندی روی لبش نشست:
_بهش هم رسیدم.
مکثی کرد و ادامه داد:
_من نمیدونم بهشت و جهنم و این حرفایی که میگن چقدر درسته اما من به بهشت خودم رسیدم.
عکسالعملی نشان ندادم.
_یه چیزی هست که دوست دارم بت بگم...
چشمم بین او و در دو دو زد. فکر کردم خدا کند قبل از اینکه وقت تمام شود حرفش را بزند. لبخند کجی روی لبش نشست:
_اون روزی که بابات فوت کرد، من رفته بودم میدون سراغش.
چشمانم چهارتا شد. نفس در سینهام حبس ماند. دلم خواست جلوی دهانش را بگیرم و ادامه حرفش را نشنوم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلامُ عَلَیکَ يا عَلي بِن الحُسَيِن السَجّاد
شهادت حضرت زینالعابدین امام سجاد علیه السلام تسلیت 🖤
#شهادت_امام_سجاد علیه السلام
❥❥❥@delbarkade
.
♨️ اسماعیل هنیه به شهادت رسید
🔹روابطعمومی سپاه در اطلاعیهای اعلام کرد: بسمالله الرحمن الرحیم انالله و انا الیه راجعون؛ با عرض تسلیت به ملت قهرمان فلسطین و امت اسلامی و رزمندگان جبهۀ مقاومت و ملت شریف ایران، بامداد امروز محل اقامت جناب آقای دکتر اسماعیل هنیه، رئیس دفتر سیاسیِ مقاومت اسلامیِ حماس در تهران مورد اصابت قرار گرفته و در پی این حادثه ایشان و یک نفر از محافظینش به شهادت رسیدند.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ببینید صلابت عروسِ شهید #اسماعیل_هنیه ....👇
ما در معرکه جنگی هستیم که دیدار مجاهدین در جنت الاعلی خواهد بود.
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
. ♨️ اسماعیل هنیه به شهادت رسید 🔹روابطعمومی سپاه در اطلاعیهای اعلام کرد: بسمالله الرحمن الرحیم ا
.
امام خمینی (ره):
منطق شما ترور است لکن با ترور شخصیت های بزرگ ما، اسلام ما تأیید می شود.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه🖤
💠متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملت عزیز ایران!
رهبر شجاع و مجاهد برجستهی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه دیشب به لقاءالله پیوست و جبههی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانهی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینهی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت.
شهید هنیه سالها جان گرامیاش را در میدان مبارزهئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آمادهی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثهی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفهی خود میدانیم.
اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض می کنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
سید علی خامنهای
10 مرداد 1403 مصادف با 25 محرم 1446
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دلمان داغ ابراهیم بود
ناگهان کشتند اسماعیل را 💔
🖤 داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت
یک خبر تسکین این درد است «اسرائیل رفت»
❥❥❥@delbarkade
💠اگر خواستید برای مهمونی که اومده خونتون فقط یه سر بزنه؛ دوباره چایی بیارید...
❌نگید چایی بیارم !؟ چایی بریزم!؟ بازم چایی میل دارین !؟
چون مهمان احساس معذب بودن میکنه و قطعا بعدش میگه:
نه..ممنون! کم کم میریم دیگه!
بجاش قوری چایی رو بیارید و بدون اینکه بپرسین، خودتون چایی بریزین براشون ..اگر نخواستن خودشون میگن 😉
#کدبانوی_هنرمند
#آداب_معاشرت
❥❥❥@delbarkade
سلام به همراهان مهربان دلبرکده🌷😍
اومدم چند دوره ی خیلی عالی و پربار بهتون معرفی کنم که وااااقعا حیفه از دستشون بدین🥲
حتما به این لینک ها سر بزنید و توی ثبت نام تعلل نکنید😉😌
🫀لینک دوره حجامت
👁و دوره عنبیه شناسی:
💢https://eitaa.com/Javaher_alhayat/21839
🔢لینک دوره سفر به دنیای اعداد
🩸و دوره طبایع چهارگانه و گروه های خونی
💢https://eitaa.com/Javaher_alhayat/21855
#دورهآموزشی
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری103 #عاقبت خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل ب
#داستان
#ملکهی_برفی1
#مادرِ_امید
_من میخوامش. همین که گفتم.
مادرم با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهم کرد:
_ورپریده اگه آغات بفهمه این حرفا رو میزنی گیساتو میبُره.
_بذار ببُره. اصلا بگو منو بندازه سیاهچال...
چنگهایم را بالا آوردم و صورتم را کج و معوج کردم:
_هـــــو دوست دارم برم پیش جن و پریا.
نقطه ضعف مادرم را خوب بلد بودم. به خاطر این، قبل از انداختن دمپایی، پا گذاشتم به فرار.
_گیس بُریده نگفتم اسمشون رو نبر...
هیکل چاقش را به زور جابهجا کرد. دمپایی به شیشه بزرگ ترشی کنار در آشپزخانه خورد. با آن صدای نازکش فریاد زد:
_همه این آتیشا از گور اون آفت خیر ندیده بلند میشه.
با خنده بلندی از روی نرده آهنی ایوان، پایین پریدم. نفس در سینه مادر حبس شد. این را از بریده گفتن جملهاش فهمیدم:
_رو آب... ذلیل شی که با این کارات ذلیلم کردی!
با خنده یک طرفهای در اتاق عمه عفت را به داخل هول دادم. تنها منبع نور زیر زمین، پنجرههای توی حیاط بود که عمه دستور سیاه کردنشان را داده بود. عباس و عیسی وسط ظهر تابستان، از ترس عمه رنگ به دست گرفته بودند و تمام چهار پنجره را سیاه کردند. تنها کسی که عمه سرش داد نمیزد و برای رفت و آمد وقت و بیوقت به زیرزمین بازخواستش نمیکرد؛ من بودم. دست به کمر وسط در ایستادم. خواستم برای جرئتی که از خودم نشان دادم، خودی نشان بدهم. از نور زیاد بیرون، داخل ظلمات بود. در آن ظلمات چیزی مثل برق از جلوی چشمم رد شد. صدای جیغ عمه، تمام تنم را به لرزه انداخت:
_گمشــــــــــو بیرون سلیته...
کرک و پرم ریخت. اولین بار بود که عمه سرم داد کشید. رفتم بیرون و همان جا دم در نشستم به گریه. چند دقیقه بعد در باز شد. عمه تن چاقش را روی پلهی روبروم پهن کرد. با دست خالکوبی شدهاش، دستم را گرفت:
_عمه به قربون ناز دختر بشه... تو میدونی چه شاهکاری از دستم پرید؟! تو که ایقد نازک نارنجی نبودی ملکهی عمه...
سرم را بلند کردم. به ستاره ریز خالکوبی شده چانهی عمه زل زدم:
_فقط خواستم بگم بالاخره به مامانی گفتم.
چشمهای سبز کمرنگش برق زد. وقتی بچه بودم میترسیدم به چشمهاش نگاه کنم.
_باریکلا ملکه...
به زور هیکلش را از روی پله بلند کرد:
_بیا تا بت بگم بایس چی کار کنی.
اشکهایم را پاک کردم. بلند شدم و دنبال عمه راه افتادم.
_عمه یه چی بپرسم؟ دعوام نکنی ها.
یکدفعه به طرفم برگشت:
_حالا یه بار دعوات کردم چشم سفید!
خندیدم:
_آخه مامانی وقتی از دسِت عصبانیه صدات میزنه آفت.
پوزخند زد:
_تو هم اَ این به بعد بگو آفت.
لبم را گاز گرفتم و پایین را نگاه کردم:
_ناراحت شدی؟!
_چرا ناراحت؟! اسم شناسنامهای من آفته. بقیه فکر میکنن ناراحت میشم، بهم میگن عفت.
صدایش را خشدار کرد:
_ من که آفت رو بیشتر دوست دارم. حالا مامانیت فکر میکنه به من بگه آفت بهم بر میخوره...
زد زیر خنده:
_بذا فک کنه.
از اعتماد به نفسش خوشم آمد. آمدم خودم را شیرین کنم:
_ قرار بود بهم بگی چی کار کنم عمه آفت جـــون
_ها بشین تا بت بگم.
زیر زمین اندازه دو اتاق دوازده متری بود. وسطش را عمه پرده کشیده بود و پشت پرده، وسایل شخصیش را گذاشته بود. اتاقی که به ورودی راه داشت، محل ملاقاتهای عمومیش با مردم بود. طاقچهها پر بود از مجسمهها و آویزهایی که از دوره گردها و رمالهای هندی میخرید. دو تا تخت چوبی هم با منگولههای پشمی تزیین کرده و کفشان را با پوست بز و گاو پوشانده بود. یک کله بز کوهی بالای تختی که خودش مینشست، گذاشته بود. خودم همراهش بودم وقتی از یک شکارچی توی ییلاق خریدش. شاخهای بلند و پیچدارش را با هم گرفتیم و تا خانه آوردیمش. مامانی از دیدنش غش کرد.
_گوش کن ملکه جونم. اون دعای عشق و عاشقی که یادت دادم با تار موی پسره درست کنی رو میبری دم دکونش؛ حالا هر جور خودت بلدی باید این معجون رو به خوردش بدی.
بلند شد و دفتر بزرگش را آورد:
_درس دوم قفل زبونه که باید سر بابات امتحانش کنی...
یکدفعه نگاهم کرد:
_ببین ملکه چون خودت گفتی از این پسره خوشت میاد من گفتم درسات رو سرش امتحان کنی. اگه فقط برا خرکُنک من گفتی نکنی این کار رو!
دستانش را گرفتم:
_خیالت راحت.
چشمهاش را ریز کرد:
_گفتی اسمش چی بود؟
_شاهپور پسر آقا شاهقلی بزاز
_آها اسمش هم خوبه. شاهپور و ملکه چه سلطنتی کند ملکه...
از تصورش توی دلم قند آب شد.
ظهر، بعد از تعطیلی دبیرستان، راه افتادم رفتم دم مغازه شاهپور. موهایم را دم اسبی بسته بودم. چارقد کوچکی که در کیفم جاساز کردم را بیرون آوردم. دم بازار سرم کردم. چتری موهای قهوهایام روی ابروهای کم پشتم را گرفته بود و صورتم را گردتر نشان میداد. جورابهایم را تا بالای زانو کشیدم. مطمئن شدم سارافون سورمهای مدرسه، تمام پایم را پوشانده. دم دکان منتظر ماندم تا مشتریها مغازه را خالی کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍صبحتهای دختر شهید اسماعیل هنیه و پیام او به نتانیاهو
❥❥❥@delbarkade
#ایده_شیطنت 😜
وقتی بحثِ زبونیِ کوچولو دارین اینجوری با شوخی و خنده تمومش کنید😄👇
درسته من خیلی کوچولوام و زورم به هیکلت نمیرسه ولی به اعصابت که میرسه👻
❥❥❥@delbarkade