فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم بارِک لِمَولانا صاحب الزمان🏴💚
نماهنگ زیبا ویژه #اربعین
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر در ۱۳ صفر طلا خریدهاید این ویدئو را ببینید..❗️
#خرافات
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
. اگر طبع همسر شما صفراوی هست چه تجاربی در رابطه با نوع بیان عواطفش دارید؟😌🤔 برامون بفرستید: 🆔@a
تجربیات شما در خصوص رفتار همسر صفراوی👆
🔹شناخت طبع و مزاج همسرتون، یک نگاه کلی از مدل شخصیتش به شما میده
که باعث میشه نسبت به علت خیلی از رفتارهاش آگاهی پیدا کنید و با نقاط ضعفش راحت تر کنار بیاید..☺️
یادتون باشه هیچ طبعی، بدون ایراد و ضعف نیست☝️
و هر طبعی، یک سری خصوصیات مثبت داره و یک سری نقاط ضعف⬆️⬇️
در ضمن، اگر شخصی دچار سوء مزاج و به هم ریختگی مزاجی شده باشه، رفتارهای بدی ازش سر میزنه ، پس همه ی رفتارهای بد مخصوص طبع نیست بلکه قسمت عمده اش مربوط به مزاج میشه!
خیلی از مواردی که شما در پیام هاتون گفتید؛ نشانه ی غلبه ی صفرا یا سودا در همسرتون هست که با اصلاح مزاج و محیط و رفتار، قابل حل هستن☺️
💯برای دریافت برنامه ی اصلاح مزاج میتونید از مشاوران کانال ستاره مبین کمک بگیرید:
@setare_mobin
.
اگر خودتان را باور نداشته باشید،
دیگران هم، دلیلی برای باور داشتنِ شما،
پیدا نخواهند کرد؛
دیگران شما را همانگونه میبینند که خودتان میبینید،
چهبسا کمتر از آن...
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچکترین خادم اربعین👶🏻🥺
#اربعین
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرح گل با خیار و هویج🥕🥒
#ترفند
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥@delbarkade
♨️با اینکارا واسه آقاییت دلبری کن❤️🔥👇
باهات شوخی میکنه آروم گازش بگیر🙊
همیشه مطیع و ساکت نباش ازفریبندگی کم میکنه❤️🔥😌
بزار رو پات بخوابه و نازش کن؛ مردا عاشق نوازشند♥️
از لباسهای خوشگل و جذاب استفاده کن👗👡
گاهی وقتا ی خوراکی مقوی درست کن بگو واس عشقم بخوره قوت بگیره👑🤌
#دلبری
بیا اینجا حرفهای درگوشی بشنو↙️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب مگه چیه؟
بچه ها هم خسته میشن!🥲
ماساژ دادن بچهها در اربعین❤️
#اربعین
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #ملکهی_برفی8 #اعتماد صدایی مثل خرناس، اولین ارتباطم با «دیمن» بود. سر قبر عمه رفتم: _آخری
#داستان
#ملکهی_برفی9
#عفریت
_میگم دختر بزرگه رو صدا زد... نه بابا... هر چی اصرار کردم فایده نداشت...
گوشی را این دست و آن دست کردم تا فرمایشاتش تمام شود:
_ ببین یه تیکه مو، ناخن، پوست، هر چی تونستی گیر بیاری ازش خوبه... از خودش هان!
خستهام کرد:
_آشغالا برا چی؟! خیر سرت همسایهشونی اعتماد... خب به یه بهونه برو دم در یه احوالی بپرس...حواست باشه یه وقت سوتی ندی بفهمن منو میشناسی... اِوا آقا شاهپور اومد! من باید برم. فعلاً کار نداری؟
برای خلاصی از حرفهای صدمن غازش بهانه آوردم و گوشی را گذاشتم. شماره مادر فیروزه را گرفتم. سر دختر بزرگتر و کوچکتر با من کلنجار رفت. به زور راضیاش کردم تا با پدر فیروزه حرف بزند.
روز خواستگاری پدرش روی خوش نشان نداد. به محض اینکه برگشتیم، امید ساکش را بست.
_هان خیره!
لبخند معناداری زد:
_صبح میخوام برم کمپ.
در برابر لبخندم ادامه داد:
_اگه اینو برام بگیری قول میدم ترک کنم.
همین یک جمله کافی بود تا تمام هم و غمم را بگذارم روی خواستهاش. اول از همه خانه را عوض کردیم. بالاخره اعتماد یک تار مو از فیروزه برایم آورد:
_نمیدونی با چه فریبی تونستم اینو بیارم. چند بار رفتم دم خونه تا خود فیروزه اومد، دست کشیدم به موهاش و با تعجب پرسیدم کوتاه کردی؟!
طلسم را نوشتم. به بهانه حرف زدن رفتم دم خانهشان. فیروزه را در بغلم فشار دادم و طلسم را در جیبش انداختم. امیدوار بودم موقع ورود دیمن، جمله ممنوعه را به زبان نیاورد.
همه چیز خوب جلو رفت. تنها سنگ جلوی پا، پدر فیروزه بود. قرآنهای صبحگاهی و زبان ذکرگویش، بزرگترین سد برای من و دیمن بود. امید تهدیدم کرد به اور دُوز. زدم به سیم آخر.
همان روز سراغ کمال رفتم. لاغر شده بود. میدانستم بیمارستان بوده. معلوم بود هنوز سر فرم نیامده:
_بد نباشه آقا بهادری. رسیدن بخیر!
از دیدن من اخم کرد:
_اول صُبی دنبال دشت خیر بودیم.
خودم را جمع و جور کردم:
_والا اگه خیرخواه بودین، بخت دخترتون رو نمیبستین!
ابروهای پر پشت مشکیاش در هم رفت:
_اَصْ من میخوام بخت بچمو ببندم!
با دست بیرون را نشان داد:
_ شما بفرما. خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!
از این حرفش دندانهایم را به هم سابیدم. انگشت اشارهام را آوردم بالا:
_از من بترس! بذار فیروزه عروسم بشه.
چشمان درشتش گشاد شد:
_برو زنیکه... عجب گیری افتادیم!
چشمهایم را ریز کردم:
_بد میبینی آقا بهادری.
چشمهاش گرد شد:
_ ول کن زندگی ما نیستی ها؟!
نزدیکتر رفتم. آهسته گفتم:
_یه چیزی میخوام بگم و زحمت رو کم کنم.
لبخندی یک طرفه زدم:
_نمیتونی عروسمو به اون برادرزادهات شوهر بدی...
صورتش قرمز شد:
_اسم دختر منو به زبونت نیار.
با همان لبخند براش لاف آمدم:
_من نمیذارم. یه دعا براش نوشتم...هــــــوم... به جز پسر من با هیچکس نمیتونه ازدواج کنه.
قفسه سینهاش تند تند بالا و پایین رفت. با صدای بلندش شمرده گفت:
_سا کت شو عفریته...
شانههام را بالا بردم و خونسرد گفتم:
_برای عروسم موکّل گرفتم. هر جا بره باهاشه. خلاصه که مواظبشه.
_این چرت و پرتا رو ببر برا اونا که این حرفا رو باور میکنن.
معلوم بود حرفم را باور نکرده. اطلاعات دست اولی که دیمن داده بود را رو کردم:
_الان جمهوریان. رفتن برا آخر هفته خرید کنن؟
نفسهاش تند شد. صداش به زور از گلوش بیرون آمد:
_جنازه دخترمو نمی...
رنگش به کبودی رفت. دماغم را بالا گرفتم. به خیال اینکه حرفم روش تأثیر گذاشته از دکانش بیرون زدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشیش آمریکایی:
وقتی وارد حرم امام حسین شدم نیروی الهی را حس کردم
👤 کنت جی فلاور کشیش مسیحی آمریکایی پس از حضور در حرم امام حسین (علیهالسلام)، ماتومبهوت شده و میگوید:
🔺تا زمانی که نفس در بدن دارد نام حسین را بلند خواهد کرد.
#اربعین
❥❥❥@delbarkade
حال میکنی حمد و توحید رو نمیخونی ها😉😂
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری103 #عاقبت خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل ب
#داستان
#فیروزهی_خاکستری104
#نفرت
_خیلی اصرارش کردم تا بذاره با امید ازدواج کنی اما تو گوشش نرفت... بهش گفتم...
نفسهایش به شماره افتاد:
_ها... هه... ها... گفتم برات... موکّل گرفتم...
تند نگاهش کردم. به زور لبخند محوی روی یک طرف لبش نشست:
_نترس... ها... هه... فکــ کنم واسه این قلـبش ایستاد.
حس کردم همین الان باید قلبم بایستد. صورت مادرشوهرم خوشحالتر از آن بود که به خاطر حس عذاب وجدان، این حرف را زده باشد.
_چه من باشم... چه نه... زندگیت بنده امیده... فکـ نکنی... من نباشم... هـــــه... ها...
نفس در سینهاش حبس شد. چشمانش در حال خارج شدن از حدقه، به جایی غیر از من خیره ماند. فکر میکردم در لحظات پایانی عمرش، بخواهد حلالش کنم. ملکه، ابریشم یا هر کس دیگری که بود؛ با خباثتی که هرگز از او ندیده بودم، از مرگ بابا و طلسمی که به پایم بسته بود حرف زد. در اتاق باز شد. پاهایم توان ایستادن نداشت. پرستار با فریاد دیگران را صدا کرد:
_دکتر رو پیج کن.
به شانهام کوبید.
_خانم اینجا چی کار میکنی؟!
تعادلم به هم خورد. همان یک ذره توان از دستم رفت. چشمانم سیاهی رفت...
چشم باز کردم. روی تخت دراز کش بودم. ماسک اکسیژن و سرم وصل بود. هنوز صدای نفسهای مادر امید در گوشم بود. در اتاق باز شد. امید با صورتی خیس و چشمانی قرمز، دماغش را تند تند بالا کشید. از این حرکتش احساس عُق زدن پیدا کردم. یک کاغذ دستش بود. کنار تختم نشست. سرش را روی تخت گذاشت و هق هق گریهاش بلند شد. قلبم به درد آمد. صورتم را برگرداندم. نفسهایم تندتر شد. به جای ترحم، تمام وجودم پر از نفرت بود. بعد از قدری گریه، امید سرش را بلند کرد. به زشتی صورتش وقت گریه و خنده عادت کرده بودم. برگهی داخل دستش را بالا آورد. با صدای خشدار به زور گفت:
_یکی میره یکی میاد جاش...
سعی کرد گریهاش را کنترل کند:
_فیرو اگه دختر بوت باس اسمش رو بذاریم ملکـ...
دنیا روی سرم خراب شد. بالاخره فهمید. سرش جیغ کشیدم:
_گمشو... برو بمیر...
آنقدر خودم را زدم تا پرستارها روی سرم ریختند. دستانم را گرفتند و به زور آرام بخش زدند.
فرانک از بیمارستان ترخیصم کرد. مثل یک مُردهی متحرک با او رفتم. مامان از مازوبن خودش را رساند. بغلم کرد و در گوشم آرام گفت:
_تسلیت!
در عکس العمل شدیدی گفتم:
_مامان فقط تبریک بگو بهم! تبریک بگو به خودت، تبریک بگو به فرانک...
مامان با چشم گرد به فرانک نگاه کرد. فرانک آب دهانش را قورت داد:
_از دیروز که آوردمش همینطوره. هزیون میگه.
تند نگاهش کردم:
_من هزیون میگم؟! من؟! قاتل بابام به درک رفت... قاتل زندگیــــــــــم...
بلند شدم. کِل کشیدم. بشکن زنان پا کوبیدم. سینا وحشت زده نگاهم کرد. فرانک بغلش کرد و به اتاق رفت. مامان دستانم را چسبید:
_مامان، فیروزه، قربونت برم!
سعی کرد بغلم کند. رقصکنان خندیدم:
_امروز تو دلم عروسیه... امروز روز شادیه...
بغض مامان ترکید. نشست و بلند بلند گریه کرد. دستش را گرفتم:
_پاشو پاشو مامان خوشحال باش تو هم باید برقصی قاتل شوهرت مُرده...
چشمانم به چشمان مامان خیره شد:
_قاتل دخترت امروز میره به درک... خوشحال نیستی؟!
همان جا روی زمین نشستم. خودم را زدم:
_بابامو کشت... امید زندگیمو کشت... بدبختم کرد...
به شکمم چند ضربه زدم:
_بدبختم من... بدبخت...
مامان کنارم نشست. سعی کرد دستانم را بگیرد.
در هیچ کدام از مراسمهای مادرشوهر شرکت نکردم. بعد از سالها فهیمه به دیدنم آمد. بغلم کرد و فقط گریه کرد! مینا و امیر با هم به دیدنم آمدند. با دیدن امیر بغضم ترکید:
_امیر میدونی رفتی برا قاتل عمو کمالت فاتحه خوندی؟! میدونی اون زنیکه تو رو دوباره یتیم کرد؟!
رو کردم به جمع خانواده:
_هی میگم نرید سر قبرش... هی میگم براش فاتحه نخونید.
مینا زود بغلم کرد. امیر روی مبل کناری نشست:
_حرف بزن. گریه کن. انقده تو خودت نریز. بگو چی شده؟! چطور عمو کمال رو کشته؟!
حرفهای او آب روی آتشم بود. مینا نوازشم کرد:
_آره قربونت برم! حرف بزن.
همه گوش شدند. ماجرای آخرین ملاقات مادرامید با بابا را با سانسور جلوی مینا گفتم. هق هق مامان بلند شد. فرانک با چشمان اشکبار برای همه شربت آورد. امیر با چشمان سرخ نگاهم کرد. صدای بغض آلودش به زور بیرون آمد:
_خودش اینا رو گفت؟!
_با پوزخند گفت و رفت به درک...
دستش را به موهایش کشید. بلند شد و بدون گفتن یک کلمه بیرون رفت. مینا به دنبالش تا دم در رفت. اثری از او ندید. فکر کردم فقط من درد بزرگ قلب او را میفهمم. به مینا نگاه کردم. در دلم به او گفتم: «اگه شیطنتهای مادر امید نبود الان من به جای تو نگران امیر بودم.»
مینا دوباره کنارم نشست. دست به کمرم کشید. گونهام را بوسید. عذاب وجدان گرفتم. به خودم نهیب زدم: «اصلاً خدا خواسته تو رو از سر راه این دو تا برداره!»