eitaa logo
دلبرکده
23.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
❌مردان خشمگین🤬😥 گاهی اوقات آقای همسر، شروع میکنه به زورگویی همراه با ابراز خشم خانمی جان!خیلی وق
. ❌مردان خشمگین🤬 گاهی خانم ناراحته که همسرم جلوی جمع منو ضایع میکنه، سرم داد میزنه و دعوام میکنه و من از خجالت آب میشم...😰 یه سوال❓ شما توی جمع چگونه باهاش رفتار میکنید⁉️ باید از ۲ مدل رفتار بپرهیزید: 1⃣ چسب بودن اینکه توی مهمونی مدام بگید: اینجا بشین اونو بخور اینکارو بکن برات آب بیارم؟ راحتی؟ همش کنارش نشسته باشین و لحظه ای رهاش نکنید❌ هرکس ازش سوال پرسید شما به جاش جواب بدید ⛔️ مثل بچه هایی که دست و پا چلفتی هستن باهاش رفتار کنید و...🚫 البته حرفای ما به معنای بی توجهی کامل به همسر نیست؛ بلکه به اندازه و متعادل 2⃣ضایع کردن و شکستن اقتدارش تو جمع وسط حرفاش نپرید🤦‍♀ حرفاشو نقض نکنید☄ تیکه نپرونید بهش و... این رفتارها رو اگه انجام بدید امکان انفجار و عصبانیت همسر جلوی جمع و توی مهمونی وجود داره💁‍♀ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه مدینه، یه بقیعه، یه امامی که حرم نداره...🥺🖤 👤 کلیپ زیبای «امون ای دل» با نوای حاج‌محمود کریمی تقدیم نگاهتان 🏴 ویژه شهادت امام حسن علیه السلام ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری108 #آشوب داخل تاکسی، باز حرف‌های حاج آقا درستکار ذهنش را درگیر کرد: «ببین
فیروزه حس کرد روح از تنش بیرون رفت. چند ثانیه به امید و سینا خیره ماند. پدر و پسر وسط شیشه شکسته‌ها پهن زمین بودند. از پشت سر فیروزه صدای جیغ تیزی بلند شد. ستیا پای مادرش را گرفت. پشت سرهم جیغ کشید. خون در بدن فیروزه حرکت کرد. اولین کاری که کرد دختر پنج ساله‌اش را به اتاق برد: _هیچی نیست مامان هیچی نیست. سرش را بغل گرفت و در بهت آرامش کرد. مغزش شروع به فرمان دادن کرد: «زنگ بزن اورژانس نه پلیس. اول به امیر بگم بیاد. نه نه امید میکشتش. به فرانک زنگ بزن. بهتره از همسایه‌ها کمک بخوام. نه...» فکرهای مختلف تند و تند از سرش گذشت. هنوز ستیا در بغلش زجه می‌زد. در نیمه بسته اتاق تکان خورد و باز شد. سینا در چهارچوب در ایستاد. وسط بلوز آبی‌اش، یک لکه‌ی بزرگ قرمز بود. چشمان سینا دست کمی از فیروزه نداشت. ستیا را رها کرد. سینا را بیرون اتاق هول داد. بلوز گشاد و بلند سینا را بالا زد. به شکم و سینه‌ی پسرش با وسواس دست کشید. سینا بالاخره حرف زد: _مامان... به گریه افتاد. فیروزه خوشحال شد که پسرش سالم است. با دو دست چند ضربه به صورت پسر زد. با صدایی که نه بلند بودو نه آرام، به او دستور داد: _زود باش ستیا رو ببر بیرون. بلوز خون آلود پسر را به زور بیرون کشید: _ببرش خونه خاله فرانک. ستیا با گریه بیرون آمد. فیروزه لبخند زد و سینا را نشانش داد: _ببین داداشی خوبه. دیگه گریه نکن. با دو دست صورت سینا را گرفت. به چشمان قرمزش خیره شد. همان چشم‌های کمال، پدرش بود: _گوش بده سینا هر اتفاقی افتاد تو و ستیا خونه نبودین. بلندتر گفت: _فهمیدی؟! سینا بی‌صدا گریه کرد. _برو مامان خواهرت رو ببر. لباسی برای سینا آورد. لباس ستیا را در حالیکه در آغوشش بود، پوشاند. بازوی سینا را کشید و دنبالش برد. نگاه اشکبار سینا به جسم خونین پدرش بود. فیروزه صورت او را برگرداند. کیسه زباله‌ی مشکی را دستش داد: _اینو ببر تو یه سطل زباله دور از خونه خودمون بنداز. کارت اعتباری را که همه پس اندازش در آن بود، دست سینا داد: _این پیشت باشه بیست تومن توشه. کمر سینا را به طرف راه پله هول داد: _زود باش اسنپ داره می‌رسه. بچه‌ها با اکراه و چشم گریان پله‌ها را پایین رفتند. فیروز بلند گفت: _رسیدین بهم زنگ بزن. داخل خانه برگشت. به در تکیه داد. لب‌هایش را به هم فشار داد. قفسه سینه‌اش تند تند بالا و پایین شد. آرام به طرف امید رفت. صفحه‌ی شیشه‌ای میز خرد شده و ریخته بود. نزدیک‌تر رفت. امید روی پایه‌های فلزی میز، به پشت افتاده بود. آرام لب زد: _اُ اُم مید. دستش را بلند کرد. به شدت می‌لرزید. خون زیادی روی زمین بود. دست روی سینه‌ی امید گذاشت. متوجه ضربان قلبش نشد. دست لرزانش را به طرف نبضش گرفت. امید با چشم نیمه باز، نفسش را بیرون داد: _فیرو... چشمان فیروزه برق زد: _طاقت بیار الان زنگ می‌زنم آمبولانس با اورژانس تماس گرفت. دوباره کنار امید برگشت. دستش را گرفت: _دووم بیار باشه؟ می‌شنوی؟ امید دوباره چشم باز کرد. فیروزه از فرصت استفاده کرد: _هر کی ازت پرسید بگو من هولت دادم. امید اسم سینا رو نیاری. بگو من هولت دادم. از دهان امید فقط صدایی مثل ناله بیرون آمد. _سینا فقط ترسیده بود. امید دوباره از هوش رفت. فیروزه زجه زد: _امید خواهش می‌کنم دووم بیار. امید... نبضش را حس نمی‌کرد. دوباره یاد بچه‌ها افتاد. تلفن را برداشت. اسم فرانک را به سختی پیدا کرد. _سلام بی‌معرفت جان. _گوش کن فرانک بچه‌ها دارن میان پیشت. هر اتفاقی افتاد باید بگی از صبح پیش تو بودن. به همه همین رو میگی. صدایی از فرانک بلند نشد. فیروزه پرسید: _فهمیدی؟! _چی شده؟! صدای آژیر آمبولانس از بیرون خانه آمد. _باید امید رو ببرم بیمارستان. تلفن را قطع کرد. دکمه دربازکن را فشار داد. با پای برهنه پله‌ها را پایین رفت. از بین نرده‌ها به پایین خم شد: _زود باشین لطفاً طبقه سوم. دو مأمور اورژانس به طرف صدا، بالا را نگاه کردند. با قدم‌های‌ تندتر آمدند. یک ساعت بعد، فیروزه در راهروی اورژانس بیمارستان، گوشی‌اش را بیرون آورد. نوشت: «امید مُرد» دو دقیقه بعد گوشی زنگ خورد. فیروزه فقط به اسم فرانک نگاه کرد. مأمور انتظامی روبروی او ایستاد: _خانم شاهقلی؟! فیروزه مات صفحه گوشی بود. _می‌تونم چند تا سؤال ازتون بپرسم؟ صفحه گوشی خاموش شد. فیروزه هنوز نگاهش به گوشی بود. مأمور صدایش کرد: _خانم شاهقلی از جا بلند شد. فکر سینا ولش نکرد. دیوار روبرو به او نزدیک شد و چرخید. تصویر مأمور پهن و باریک شد. روی نیمکت کنار دیوار افتاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اگه هیچ‌کاری از دستت برنیاد از چشم پیامبر افتادی... 👤 استاد پناهیان ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ توصیه‌های پیامبر اکرم‌صلی‌الله‌علیه‌وآله برای زندگی موفق ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
لحظات جانسوز وداع همسر شهید میلاد بیدی در معراج شهدا شهید بیدی، مستشار نظامی ایران در مجاورت ساختما
💌بخشی از وصیت‌نامه شهید میلاد بیدی خطاب به همسرش: دلتنگم [...]، لکن این دلتنگی را خودخواسته به جان خریده‌ایم زیرا میدانیم که این عاشقانه‌ای میان ما و خداست. از آن عاشقانه‌های احلی من العسل و ما رأیت الا جمیلا... ❤️✨ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 با مچگیری همسرتون، اون رو راستگو نمی‌کنید بلکه باعث میشید اون یه دروغگوی حرفه‌ای بشه! 🔸 با «کیف و جیب گشتن»؛ «گوشی چک کردن»؛ «هی کجایی، کجا میری، کی میای گفتن»؛ «مثل کارآگاه‌ها رفتار کردن» و... امنیت برقرار نمیشه!!! ❎ بدتر باعث میشه اون به دروغ گفتن حریص‌تر بشه چون ممکنه با این رفتارهای شما همسرتون فکر کنه غرورش داره شکسته میشه... ✅ عاقلانه رفتار کنیم. کارآگاه بازی رو بذاریم کنار! اگر هم مشکلی هست با منطق و محبت کردن حلش کنید...🌹🍃 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️دلتنگ حرمم دلم برا نسیم صبح حرمت پر میزنه🖤 🏴 شهادت شاه خراسان، علی بن موسی‌الرضا علیه‌السلام تسلیت باد . ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری109 #بی‌امید فیروزه حس کرد روح از تنش بیرون رفت. چند ثانیه به امید و سینا خی
سوز آنژیوکت او را به هوش آورد. _خوبی؟ فرانک خواهرته؟ ده بار زنگ زد. مجبور شدم جواب بدم. گفتم بیان بیمارستان مفتح. پرستار همینطور که پرده را کنار زد، ادامه داد: _مأمور انتظامی میاد چند تا سؤال ازت می‌پرسه. صورت مأمور را به یاد نمی‌آورد. از روی دکمه‌ی به زور بسته شده‌ی روی شکمش او را شناخت. _خوب هستین خانم شاهقلی؟! تسلیت می‌گم. مأمورم و معذور! می‌دونم تو شرایط خوبی نیستین اما برا تکمیل پرونده نیازه به چند تا سؤال پاسخ بدین. فیروزه آب دهانش را پایین داد و منتظر سؤالات مأمور ماند. _نام و نام خانوادگی... به سؤالاتی که در مورد مشخصاتش بود، کامل جواب داد. _وقتی که این حادثه رخ داد شما کجا بودین؟ فکر کرد... خواست بگوید: «توی اتاق پیش دخترم» یادش آمد بچه‌ها نباید خانه باشند. تمرکز کرد. چیزی را گفت که در ذهنش ساخته بود: _دَ دَستشویی بودم. یه یه صدای وحـشتناک اومد. وَ وقتی اومدم تو سالن دیـ دیدم... نفس نفس زد: _اُ افتاده بود رو میز... شیـ شیشه‌اش از قبل یه ترک داشت... همه‌اش خرد شده بود. مَـ من نمی‌دونم چی شد! زیر گریه زد. مأمور پرسید: _کس دیگه‌ای خونه نبود؟! خیلی سریع با گریه جواب داد: _نخیر. بچه‌ها خونه خواهرم بودن. مأمور در فکر بود که سؤالات بیشتری بپرسد. یکدفعه پرده کنار رفت. _فیروزه چی شده؟! دو خواهر در بغل هم گریه کردند. مأمور بی‌خیال شد. فرانک به کل خانواده خبر داده بود. کمی بعد سر و کله‌ی امیر و مینا پیدا شد. عمو جمال آخر از همه رسید. با هم به خانه‌ی فیروزه رفتند. فیروزه به همه همان چیزی را گفت که به مأمور انتظامی گفته بود. فرانک می‌دانست یک چیزی را پنهان می‌کند. با دیدن صحنه اتفاق، به شهنام نگاه کرد. شهنام چشمایش را روی هم گذاشت. فرانک لبش را گاز گرفت. رؤیا و شاهین با صورتی رنگ پریده رسیدند. رؤیا در بغل فیروزه گریه کرد. امیر رو به خانم‌ها گفت: _فیروزه رو ببرین تو اتاق. یه آب قندی چیزی بهش بدین. تا ما یکم اینجا رو جمع و جور کنیم. مینا جان یه لیست بنویسید از چیزایی که برای مراسم می‌خوایم. خانم‌ها به تنها اتاق خانه رفتند. آقایان دست به کار تمیز کردن شدند. جمال با شهلا و بچه‌ها آمد. ستیا دم در، روی چشم‌های مهدیا را گرفت. سینا با دیدن دوباره میز شکسته، چهار دست و پا شد و به گریه افتاد. _عمو چرا بچه‌ها رو آوردی آخه؟! امیر قبل از همه سینا را بغل کرد. عمو جمال که فکرش را نمی‌کرد، با من و من جواب داد: _خیلی التماس کردن که بیان. دختر تو هم که به ستیا چسبیده. بد کردم... هنوز حرفش تمام نشده بود که گریه سینا در بغل امیر بلند شد: _من بودم، من. من کشتمش. فیروزه با دیدن ستیا از جا پرید: _اینا رو چرا آوردین اینجا... با داد و بی‌داد به سالن برگشت. رنگ جمال سفید شد. فیروزه به سینا حمله کرد: _مگه نگفتم خونه خاله بمونید. برا چی این دختر رو ورداشتی آوردی اینجا. هان با توام... جمال برای جمع کردن گندی که زده بود به شهلا اشاره کرد. ستیا زیر گریه زد: _من می‌خوام بمونم با مهدیا بازی کنم. امیر رو به مینا گفت: _بچه‌ها رو ببر خونه خودمون. ستیا خوشحال شد. جمال هم برای جبران دست سینا را گرفت: _بیا تو هم بریم خونه خودمون اصلاً. به محض رفتن جمال صدای زنگ بلند شد. شهنام داخل گوشی دربازکن گفت: _جونم چیزی جا گذاشتین؟ _باز کن برادرِ امیدم. فیروزه فریاد زد: _چی کار می‌کنید پس چرا هنوز اینجا رو مرتب نکردین؟! همه به هم نگاه کردند. صدای در آهنی گوش خراش و تند تند بلند شد: _باز کنید ببینم آرزو و شوهرش به همراه ایمان داخل شدند. آرزو با دیدن خون روی زمین و میز شکسته جیغ کشید: _این خون داداشمه؟! به زمین چنگ زد و به صورتش کوبید: _بمیرم برا داداش مظلومم! آی امیدم! به طرف فیروزه برگشت: _چی کارش کردی؟ هان؟! بلند شد و به فیروزه حمله برد: _آخرش کار خودتو کردی؟ کشتی داداشمو؟ گلوی فیروزه را گرفت: _کثافت قاتل... فرانک طاقت نیاورد. دستان آرزو را گرفت: _چته دیونه شدی؟! ولش کن ببینم... رؤیا هم به کمکش آمد: _عزیزم این کار رو نکنید. همه عزاداریم. _این عزادار نیست. این تو دلش عروسیه. فیروزه هیچ نگفت. فقط گریه کرد. فرانک دهانش را باز کرد: _احترام خودتو حفظ کن آرزو خانم. امیر با شوهر آرزو صحبت کرد تا همسرش را آرام کند. شاهین با ایمان وارد بحث شد. آرزو دوباره جیغ زد. خودش را از دست رؤیا و فرانک آزاد کرد: _هان چتونه اومدین مدرک جرم رو پاک کنین؟! فکر کردین می‌ذارم داداشمو اینجوری خاک کنین. برای فیروزه خط و نشان کشید: _تا قاتلش رو نبرم بالا دار ول کن نیستم. چشمانش را رو به فیروزه درشت کرد: _خودم طناب دار رو دور گردنت میندازم. حالا ببین. گوشی تلفن را برداشت و شماره صد و ده را گرفت: _آغا اینا برادرمو کشتن؛ دارن مدرک جرم هم پاک می‌کنن. برسین به دادم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پیامبر (ص) متوجه شدند زنی در مدینه کشف حجاب کرده... به جمع دلبران بپیوندید🥰👇 http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگام بکن تو رو خدا...❤️ 👤 کلیپ زیبای «سلطان قلبم» بانوای کربلایی‌حسین خلجی تقدیم نگاهتان ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
تمام شد ؛ اذان مغرب را هم گفتند.. صفر تمام شد… پیرهن مشکی عزای تو را تا میکنم و نمیدانم محرم سال آینده قسمتم شود خودم تنم کنم یا دست کسی گوشه ی کفنم میگذاردش .. در این ناله های آخر، زمزمه‌ ی نامت را از من بپذیر .. چه بی مضایقه خوبی حسین جان✨ خودت را به من بچشان .‌ . .💚 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌙حلول ماه ربیع الاول بر همه شما عزیزان مبارک باد 😍🌸🌺🌸 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری110 #روز_از_نو سوز آنژیوکت او را به هوش آورد. _خوبی؟ فرانک خواهرته؟ ده بار
امیر جلو آمد: _خانم خواهش می‌کنم آروم باشین، اجازه بدین با هم حرف بزنیم. این کاری که می‌کنید به نفع هیچکس نیست. آرزو به او زل زد: _جنابعالی کی باشن؟! امیر سرش را تکان داد و کنار رفت. فرانک دندان‌هایش را به هم فشار داد: _ببینم وقتی داداشت می‌زد خواهرم و بچه‌هاش رو سیاه و کبود می‌کرد، شما کجا بودی؟! آرزو چشم‌های آرایش کرده‌اش را گرد کرد: _خفه می‌شی تو؟! _حرف دهنت رو بفهم. خواهر و برادری این مدلی هستین؛ هر چی بهتون احترام می‌ذاریم، گستاخ‌تر می‌شین. شهنام فرانک را عقب کشید. امیر تلاش کرد قضیه تمام شود: _فیروزه رو ببرین تو اتاق با این دهن به دهن نشین. می‌افته به لج، کار کش پیدا می‌کنه. فرانک با حرص گفت: _غلط کرده نکبت عوضی. زندگی خواهرم رو به گند کشیدن دو قورت و نیم‌شون هم باقیه. اخم‌های امیر در هم رفت. رو به شهنام گفت: _اگه نمی‌تونه ساکت باشه لطفاً ببرش خونه. آرزو به یاشار و ایمان دستور داد: _زود باشین از صحنه عکس و فیلم بگیرین ببینم. خودش نشست و دوباره به سر و سینه‌اش کوبید. پلیس بعد از چهل و پنج دقیقه رسید. کولی بازی آرزو شدیدتر شد: _آغا می‌گن داداش بدبختم خودش خودش افتاده رو این میز و ضربه مغزی شده و شیشه رفته تو نخاعش ناکارش کرده. آخه کدوم عقلی این حرفا رو قبول می‌کنه... سرکار پس بازجوییش نمی‌کنید؟! صد در صد خودش داداشمو کشته. نمی‌خواین عکس بگیرین از صحنه؟! _خانم لطفاً عقب وایسید. پلیس یک گزارش از صحنه نوشت. رو به یاشار و ایمان گفت: _شما بهتره اول شکایت کنید،بعد هم از مراجع قضایی شکایت‌تون رو پیگیری کنید. یاشار و ایمان به دنبال مأمور انتظامی بیرون رفتند. آرزو چشمانش را ریز کرد و به امیر خیره نگاه کرد: _بهش بگو بالای دار می‌بینمت. بعد از رفتن خانواده امید، همه مشغول تمیز کردن خانه شدند. امیر خواست با فیروزه بیشتر حرف بزند. داخل آشپزخانه نشستند. _برای اینکه بتونم به تو و سینا کمک کنم... با شنیدن اسم سینا، فیروزه از جا پرید: _چی کار به سینا داری؟! من کشتمش. داشت منو می‌کشت... همه هاج و واج به او نگاه کردند. اشک‌های فیروزه سرازیر شد و امیر جلوی چشمش تار شد. با دو دست گلوی خودش را گرفت: _گلوم رو گرفته بود. دنیا رو تموم شده دیدم. یه لگد بهش زدم. پرتش کردم. افتاد رو میز... بلند بلند گریه کرد. فرانک از وسط سالن با صدای پر از بغض به طرف او آمد: _خیلی خوب کاری کردی خواهرم خیلی خوب کاری کردی. شانه‌های فیروزه را گرفت و همراه او گریه کرد. رؤیا با چشمان پر اشک به آشپزخانه رفت. با دست لرزان یک پارچ آب قند درست کرد. _ببین فیروزه با این رفتاری که اینا داشتن ما باید منتظر هر چیزی باشیم. من نمی‌خوام توی دلت رو خالی کنم اما اگه قاضی پرونده دستور بده ممکنه بیان ببرنت... فرانک به تندی پرسید: _چی می‌گی امیر کجا ببرنش؟ فیروزه فقط از خودش دفاع کرده. _به هر حال تا مراحل پرونده طی بشه ممکنه یه چند وقتی... تحت نظر باشه. امیر نفسش را بیرون داد: _ تازه فیروزه به مأمورا گفته خبر نداره چطور امید افتاده. اگر بفهمن دروغ گفته که بدتر هم هست. فیروزه سرش را بلند کرد. امیر نگاهش کرد: _اگر از اول راستش رو گفته بودی می‌شد بگیم از خودت دفاع کردی اما الان باید رو حرف خودت بمونی... لب‌هایش را به هم فشار داد و دست داخل موهایش کشید: _هر چند... ادامه حرفش را خورد: _ من برات یه وکیل خوب می‌گیرم ان شاءالله بخیر بگذره. رؤیا یک لیوان آب قند جلوی امیر گذاشت: _آقا امیر حالا تکلیف مراسم چی می‌شه؟! هنوز امیر جواب نداده بود که فیروزه به سرش کوبید: _مراسم تو سر من بخوره که مردنش هم واسه من بدبختیه! امیر آرام رو به رؤیا گفت: _احتمالا عقب بیوفته!