💕دلبرونگی💕
🌸🍃 سرگذشت دختری به نام نقره... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
منم اونقدري ازش حساب مي بردم که حرفش رو پيش نکشم. واقعيت اين بود که من هر کي که بودم و هر گذشته اي که داشتم خونه ي اونا به قول خودش يه کلفت بودم. اينکه اون زمان دخترها بخوان درس بخونن و برن مدرسه ، هنوز جاي بحث داشت و خيلي ها اون رو خلاف شرع مي دونستن. چه برسه به اينکه يه کلفت رده پايين بخواد يه همچين کاري بکنه . وقتي به اين چيزها فکرميکردم، به کل نا امید میشدم.مدرسه اي هم که آيناز درش درس خونده بود و ديپلم گرفته بود ، مدرسه ملي بود يعني پولي بود به قول معروف دولتي نبود . مدارس دولتي اون زمان به پسرها اختصاص داشت .آيناز مي گفت که اگه تايماز بتونه آشنا پيدا کنه که از من يه امتحان بگيرن و اجازه بدن به جاي خوندن ابتدايي از دبيرستان شروع کنم ، اونطوري هم هزينه اش کمتر در مي ياد و هم من زودتر ديپلم مي گيرم . مي گفت اگه اين کار شدني باشه ، خودم باهات کار مي کنم و بهت درس مي دم تا آماده ي امتحان بشي.دو روز مونده بود به زمان حرکتمون که ازم خواستن به ديدن رباب خاتون برم . لباسام رو مرتب کردم و لچکم رو کشيدم جلوتر و رفتم به ديدنش.تقه اي به در زدم و با کسب اجازه وارد شدم . لباس زيبايي پوشيده بود که وقار و زيباييش رو چند برابر کرده بود . نگاهي به سرتاپام کرد و گفت : براي مسابقه حاضري؟
گفتم : اگه خدا بخواد بله.
گفت : صدات کردم تا اين لباسها رو امتحان کني. اين گيوه ها رو هم بپوش ببينم اندازه ات هست يا نه .من تو رو يه خان زاده معرفي مي کنم و دوست ندارم ظاهر و مهمتر از همه رفتارت خلاف اين رو نشون بده . اونجا که رفتيم از کنارم تکون نمیخوری و بی اجازه من حرفی نمیزنی .گفتم : چشم بانو . . . همه ي سعي ام رو براي حفظ آبروي شما مي کنم . الان شايد بهترين فرصت براي پس دادن درسهاي دايه ام باشه که يه عمر به من آموزش داده.سری تکون داد و و به لباسها اشاره کرد .لباسها رو برداشتم و با ترديد بهش نگاه کردم که يعني کجاعوض کنم که گفت : همينجا عوضش کن . من که نامحرم نيستم !!!
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸
سلام به فاطمه بانو اعضای محترم گروه تو این سال ها واقعا پشیمان شدم از اینکه پول های دستم می امد والکی هدر میدادم اگر با اون پول ها طلا میخریدم برای پس انداز الان برای اینده بچه هام خیالم راحت پول چونکه شوهرم ولخرجه وبه فکر فردا نیست خواستم به اعضای محترم گروه بگم اگه توانستن حتما طلای دست دوم یا حتی سکه پارسیان بخرن از خریدن لباس های اضافی بهتره
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸
سلام عزیزم واقعا خدا قوت دلتون شاد این کانال خیلی کمک حال زندگی ما شده از تجربه های خانما استفاده میکنیم ..
ولی طرف حرف من با خانمی که خاطره تعریف کردن گفتن چای و نبات بردن سرخاک بقیه فکر کردن فروشیه خدا خیرت بده من اینقدر خندیم ک نگو 🤣🤣🤣خیلی خیلی جالب بود خدا پسر خالتون رو هم بیامرزه
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
#آیه_های_دلبرونگی🍃🌸🍃🍃
شبتان نیک به امید فردایی دوباره ان شالله
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
🍃🍃🍃🌸🍃
فاطمه بانو هرروز یک صفحه :#قرآن_خوانی، به امید خدا ..
دوستان برای همدیگه دعا کنیم🙏🏻🌸
سوره #فصلت..
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🌸🍃 دختری روستایی به نام بلور جان..... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
اینجوری شد که فروردین سال ۶٩ فریبا عروس شد، دلم میخواست بعد این همه سختی کشیدن خوشبخت بشه و طعم واقعی زندگی رو بچشه، شوهرش پسر خوبی بود، تو مخابرات کار میکرد و پسر آروم و سربه زیری بود و برخلاف فریبا که همیشه در حال حرف زدن بود محمد تا ازش سوال نمیشد جواب نمیداد، هوشنگ هم کلی تحقیق کرده بود و خیالش راحت شده بود که محمد پسر خوبیه، خانواده ی خوب و بی آزاری هم داشت که اصلا کاری به کار کسی نداشتن و سرشون به زندگی خودشون بودفریبا بعد ازدواجش هم دست از کار نکشید و همچنان برای قالی بافی میومد، اما کار قالی بافی بعد مدتی حسابی کمر و دستمون رو اذیت میکرد، برای همین بعد آماده شدن واحد بالا کم کم کار خودمون رو کم کردیم و دیگه من و فریبا بیشتر روی کار دیگران نظارت میکردیم و خودمون کار نمیکردیمدار قالی ها کم کم زیاد و زیاد تر شد و کاری که روزی با فریبا شروع کرده بودیم حالا تبدیل به یک کار بزرگ شده بود که با ده زن و دختر جوون در حال انجامش بودیم، فرش هامون گاهی به سختی و گاهی با قیمت کم فروش میرفت اما از شرایط راضی بودیم، همینکه تونسته بودیم شغلی برای خانم های خونه دار ایجاد کنیم تا درآمدی داشته باشن برامون کافی بود، کارمون سود آنچنانی نداشت چون من اصرار داشتم بخش زیادی از سود کار به کسانی برسه که کار بافتن فرش رو به عهده دارن اما همون سود کم عجیب برکت داشت برامونمن بیشتر روی کار بافتن زن ها نظارت میکردم و فریبا به کمک هوشنگ کار فروش فرش ها رو به عهده داشتهمین کار باعث میشد کمتر فکر و خیال بکنم، احساس مفید بودن میکردم. بعد سال ها حس میکردم آدم مفیدی هستم و میتونم باری از دوش هوشنگ بردارمزمان میگذشت و کار ما روز به روز پیشرفت میکرد.از امید هم بی خبر نبودم، هفته ای یکبار زنگ میزد و مختصر در مورد شرایط زندگیش برام میگفت، حالش خوب بود، زبان آلمانی رو یاد گرفته بود و در کنار درس خوندن شنا هم میرفت و به صورت حرفه ای آموزش میدید، دلم میخواست یکبار دیگه ببینمش اما امید هیچوقت تمایلی برای برگشت نداشت، روزهای اول فکر میکردم به خاطر پناهنده شدنشون دیگه نمیتونن بیان ایران اما امیر به گوشم رسونده بود که رضا از راهی غیر پناهندگی وارد آلمان شده و اونجا کار میکنه. با این وجود امید تمایلی به برگشت نداشت و هربار اظهار دلتنگی میکردم با گفتن اینکه هروقت بتونه برای دیدنم میاد بحث رو عوض میکرد
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 خاطره جذاب خانوم کانالمون... 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
سلام به فاطمه خانم وهمه اعضای دلبرونگی امیدوارم هرجاهستیدخسته نباشید وبا روزمرگیها حال دلتون خوب باشه خواستم امروز یه کم هوایه کانال عوض بشه بقول دوستمون که گفته بیاید یه خورده ازشادی هامون هم بگیم همش که غصه وغم نیست اون دوستمون درست میگن هممون غم داریم شادی هم داریم یه خورده ازشادیهامون هم بگیم جوکانال عوض بشه حالا یه طنزکه توخانواده ام اتفاق افتاد میگم یه کم بخندید مادرشوهرمن خیلی سفرهایه زیارتی دوست داره وخداروشکر اعمه هم میطلبن وایشون سفرکربلا سوریه زیاد رفتن ویه بارمکه عمره مشرف شدند یبار مادرشوهرم رفته بودکربلا وما یعنی همه ی بچه هاش چون ایشون زیاد به زیارت مشرف میشن ماهم پارچه هایی که ازسالهایه قبل نوشته بودیم رو نگه داشته بودیم ایشون که میخواستن تشریف بیارن پارچه رو میزدیم درخونه خلاصه ماپارچه رو زدیم ایشون تشریف آوردن بعد یکی ازهمسایه ها اومد برا دیدن مادرشوهر گفت حاج خانم مکه تشریف داشتید؟ مادرشوهرم گفت نه مادر کربلا بودم همسایه گفت پس چرا پارچه مکه درخونه زدید؟ مارو بگو 😑 مادرشوهرم بنده خدا😳 دوباره گفت مادر من زیاد سفرهایه زیارتی میرم بچه ها دیدن هردفعه بخوان بنویسن کاره بیهوده است پارچه هارو نگه داشتن حتمأ عجله کردن اشباه زدن وشروع کرد به خندیدن الهی صدوبیست سال سایه اش بالا سرمون باشه زنه خوبیه بچه هایه کانال فکرنکنید من ومادر شوهرم همیشه گل وبلبل بودیم نه من ۲۸ ساله عروسشم اون اول که عروسش شده بودم من کم سن وسال بودم اونم بعضی وقتا توقعاتی ازمن داشت که من عقلم نمیکشید مادرهم نداشتم که نصیحتم کنه جلو کسی تحقیرم میکرد به شوهرم میگفتم اونم میگفت مادرمه نمیتونم بهش چیزی بگم خودت یه جورباهاش کناربیا خلاصه کلام حالا خیلی باهم خوبیم خیلی دوسش دارم فکرمیکنم اگرخدایه نکرده یه روز ایشون ازاین دنیا بره خیلی بهم سخت میگذره حالا عمرکه دست خداست شایدمن زودتر ایشون ازاین دنیابرم فاطمه خانم دستت دردنکنه اگه صلاح میدونی بزار کانال تشکر
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 عده ای از راهزنان در بیابان به دنبال مسافری می گشتند تا اموالش را به غارت ببرند 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
عده ای از راهزنان در بیابان به دنبال مسافری می گشتند تا اموالش را به غارت ببرند
، ناگاه مسافری را دیدند ، با اسبان خود به سویش رفتند و به او گفتند : هر چه داری به ما بده او گفت : راستش هشتاد دینار بیش ندارم
که چهل دینارش را بدهکارم و با چهل دینار دیگر باید زندگیم را تاءمین کنم و به وطن برسم
. رئیس راهزنان گفت : رهایش کنید ، از قیافه اش پیداست آدم بدبخت و بی پولی است .
راهزنان از آنجا رفتند و همچنان در کمین بودند تا کاروانی دیگر برسد و به غارت دارایی اش بپردازند ، اما پس از ساعتها انتظار کسی را نیافتند .
آن مسافری که هشتاد دینار داشت در راه به محلی رسید و طلبکار خود را یافت و چهل دینار بدهی خود را پرداخت کرد و به سفر خود ادامه داد .
راهزنان باز سر راه او را گرفتند و گفتند : هر چه پول داری به ما بده و گرنه تو را می کشیم . او گفت : راستش را که گفتم هشتاد دینار پول داشتم ،
چهل دینار بدهکاریم بود که پرداختم و اکنون چهل دینار دیگر بیشتر ندارم که برای خرج زندگیم می باشد .
به دستور رئیس راهزنان اثاثیه او را به هم ریختند و همه چیزش را گشتند . بیش از چهل دینار نیافتند . رئیس راهزنان به او گفت :
راستش را بگو بدانم چطور شد تو با این که در خطری جدی بودی سخن حقیقت و راست بر زبان جاری کردی ؟
گفت : من در دوران کودکی به مادرم قول دادم که دروغ نگویم . راهزنان از روی مسخره خندیدند .
ولی ناگهان جرقه ای از نور در دل و وجدان رئیس راهزنان تابید و آه سردی کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت قول دادی که دروغ نگویی و این گونه پایبند قولت
هستی ؟ ما پای قولمان به خدا نباشیم که از ما پیمان گرفته گناه نکنیم ؟ !
همین عمل نیک مسافر مؤمن و راستگویی او رئیس راهزنان را دگرگون کرد و به توبه واداشت . او از راهزنی دست کشید . و به راه خدا رفت .
🍃🌸
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
@FATEMEBANOOO🍃🌸