#ارسالی_اعضا
#ایده_معنوی_اعضا🍃🍃🍃🍃🌹
سلام بانو😇🌸
سوره #نور
#آرامش
دفع استرس و اضطراب
علامه طباطبایی ؛
دست بر قلب خود گذار و
آیه ۳۵ سوره #نور را بخوان
اضطراب از شما زایل گردد
📚 روزنههایی از عالم غیب ۲۱۱
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
عطر چادرنمازم.... 🍃🍃🍃🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸
#چادر نمازم را تازه شسته ام ؛
عطرِ اسطوخودوسِ نرم کننده از درزهایش میپرد تویِ هوا..
کجکی میخندم !
این بویِ #قدیمی را دوستش دارم من را میبرد به قدیمتر ها کنارِ #صابون هایِ حمامِ #خانه یِ #مادربزرگ که آنطرفِ #حیاط بود!
چادر را می اندازم روی سرم #نماز بخوانم که
برایم مینویسی : عزیزم من رسیده ام کنارِ عمودِ ۵٧٠ ؛
تمامِ حواسم از خانه یِ مادربزرگم میدود و می آید پیش تو
مسیرِ #نجف به #کربلا
کنارِ عمودِ ۵٧٠!
وسطِ عطرِ کُندر و اسفندِ #موکب ها،
لا به لایِ سیاهیِ #پرچم ها که رویش نوشته اند : #یا_حسین (ع) ،
زیرِ گرمایِ پنجاه درجه؛
گرمم میشود
دخترکی با لهجه یِ #عراقی و #چادر_عربی ظرفِ کوچکِ آبی تعارفم میکند حتی!
دستم را دراز میکنم که #آب را بگیرم و قطره ایی بریزم تویِ حلقم که پسرکم پایین چادرم را میکشد که میشود #تسبیح #شرف_الشمس را ببرد؟
حواسم برمیگردد پیشِ جانمازم که زودتر از تسبیح به غارت رفته!
تسبیح را با نخِ دیگری سَرِهم بندی کرده ام و دانه هایش را دوباره به هم رسانده ام ؛
همین هفته یِ گذشته مثلِ لات و #لوطی هایِ #قدیم
آنقدر دورِ انگشتِ کوچکش چرخاند که نخِ ابریشم پاره شد و انگار سی و سه دانه شد هزار دانه و هر کدام یک جایی..!
دستم را میبرم بالا
ميروم تکبیرة الاحرام بگويم
كه
عطرِ اسطوخودوسِ #چادر_نماز میپرد ،
و دوباره مینویسی :
تَصَدُّقت بشوم اينجا برق قطع شده و کولرها خاموش ، زیرِ سایه یِ چادرِ موکب نشسته ایم...
پسرکم تسبیح #زرد را میبرد...
#دل و حواسم میرود هزار راه و جا..!
هوووف!
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
اگر گذاشت حواسم جمعِ #خدا بشود....!
💕@Delbarongi 💕
AUD-20211229-WA0006.mp3
12.03M
#ارسالی_اعضا 🍃🍃🍃🍃🍃🌹
سلام خوبین
فایل صوتی از طرف
این ویس رو گوش بدین و بفرستین داخل گروه برا خانمی که میگن جن میبینن
شاید مشکلش حل بشه
💕@Delbarongi 💕
27.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالی_اعضا 🍃🍃🍃🍃🌹
سلام
حال شما؟
در رابطه با خانمی که فرمودند
جن باعث اذیت و ازار ایشون میشه
ویدئوی هست👇 خدمتون میفرستم
اگه مفید دونستید برای ایشون یا کل اعضا لطف کنید ممنون میشم
انشاءالله که راه گشا باشد.
موید باشید.
💕@Delbarongi 💕
#تجربه_اعضا 🍃🍃🍃🍃🍃🌹
سلام من چند وقتی هست که وارد این کانال شدم ومطالب ودلنوشته هاتونو میخونم منم خواستم یکم از زندگیم بگم ومشتاقانه پذیرای نظرات شما هستم من دوران بچگیم هم همش درگیری بود مامان وبه حسابی خواهرشوهر ومادرشوهر هروز جنگ ودعوا به هر حال عادت کرده بودم تقریبا دوازده سالم بود که خاستگار پشت خواستگار وهمه رو پدرم رد میکردن ولی یکی از اقوامشون که اومد انگار بی میل نبودن بدون اینکه از من بپرسن دیدم مادرم بهشون گفت که بره سربازی وبیاد که عقد کنیم😱😱 منم از این اقا به شدت بدم میومد چند روز بعد یع خواستگار دیگه اومد ومن هم از ترس اینکه منو به عقد اون اقادرنیارن پاتو یک کفش که من این پسررو میخام وپدرم به شدت مخالف خلاصه باهر بدبختی بود عقد کردیم یکی دوماه اول خوب بود ولی بعدش اختلافات ودعواها وگیردادنا این مرد شروع شد ومن به خاطر کارنکرده کتک میخوردم درحدالمپیاد ولی به خاطر اینکه خودم اسرار به این ازدواج داشتم هیچی جرات نمیکردم بگم بعد چند وقت فهمیدم اقامعتادهستن وماهمچنان درگیر باخانوادام هم چندبار بحثشون شد ودعوای ما بیشتر به خاطر پدرم بودخلاصه که سختی زیادی دراین یک ساله عقد کشیدم اجازه آب خوردن نداشتم بیررون رفتن که بماندحتی اگر مهمان میومد میگفت اجازه نداری از اتاقت بیای بیرون چراخندیدی چرا به اون نگاه کردی چرا دیر جوابمو دادی چیزی هم اگه میگفتم به بار کتک میگرفت منو باهزار بدبختی عروسی گرفتیم ومن در یک اتاق در خانه پدر شوهر که در اتاق هم داخل خانه اونا بود سه سال زندگی کردم وحالا همه از جریان اعتیاد آقا باخبرشدن ومن رو مقصر میدونستن تو خونه اونا من فقط یک کلفت بودم بشور بساو بپز وهمین ولی شوهر دیوانه وار از همون اول عاشقم بود من دراین تنهایی وبار مشکلات جز خدا وائمه اطهار کسی رو نداشتم فقط توسل میکرردم ودرد دلم رو جز به خدا به هیچکی نگفتم هیچ وقت آبروی شوهرم رو نبردم وتمام این سختی رو فقط به خاطر اینکه منو دوست داشت تحمل میکردم خلاصه بعد چندسالی ایشون خداروشکر ترک کردن وزندگی ما رنگ دیگه ی گرفت ومن دیدم تمام این بدرفتاری به خاطر اعتیاد بوده وما متاسفانه بچه نداریم والان ماهیفده ساله که کنار هم هستیم داستان زندگی من خیلی زیادو پرفراض ونشیبه شاید یه روز بقیشو گفتم تهش میخوام اینو بگم به همه اونایی که از مشکلاتشون گفتن بگم هیچ وقت ناامید نشین وصبر داشته باشین وتوسل به ائمه خیلی جواب میده یقینا هیچ کس تو این دنیا زندگی ایده آلی نداره هیچ وقت ظاهر زندگی بقیه رو با باطن زندگی خودت مقایسه نکن همیشه هم میگم میگم خدایا فقط به خاطر رضای تو تو این زندگی صبر کردم معامله آخرتی کردم خدارو هزاران بار شکر که جواب هم گرفتم
ممنونم از شما وکانال بسیار زیباتون
💕@Delbarongi 💕
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹
کوچه ی عاشقی ..
انار را دوست دارم
نه به خاطر میوه بودنش ...!
انار درست شبیه به دل آدم هاست
که روی درخت زندگی ترک برمیدارد
همانقدر خونین ...
همانقدر سرخ ...
و همانقدر ترش و شیرین ...
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
#ارسالی_اعضای خوبمون... 🍃🍃🍃🍃🌹 #عکس_رو_شما_فرستادین 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
هرچی از خدا میخوای و هر مشکلی داری میتونی با سوره ی #مزمل مشکلتو حل کنی😍
❤️به خوندن این سوره خیلی سفارش شده برای هرحاجتی به خصوص برای مهربانی بین زوجین 💕
سه تا ختم جداگونه از سوره #مزمل براتون میزارم هرکدومو خواستید انجام بدید 👇
🌿ختم اول
این سوره ی مبارکه رو سه بار تلاوت کنید
و به شربت یا آب یا هر نوشیدنی پاک دیگری فوت کنید و همسرتان بخورد بسیار موثره در ایجاد محبت بین زوجین
🌿ختم دوم
پیامبر اکرم فرمودند: هر کس سوره ی مزمل را بخواند سختی های دنیا و اخرت از او برداشته میشود
🌿ختم سوم
برای هر خواسته ای بخصوص جلب محبت روزی یک بار به مدت چهل روز خوانده شود
🌸🍃دوستای خوبم سعی کنید روزی یک بار سوره ی مزمل رو بخونید تا اثرشو در زندگیتون ببینید🍃🌸
💕@Delbarongi 💕
💕دلبرونگی💕
اونقدر سنم کم بود که نفهمیدم اون بله ای که گفتم بله به عاقد بود 🍃🍃🍃🍃🍃🌹صنوبر
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
اون وقت شب اونجا چیکار میکرد؟ رفتم جلو. برام فرشو دو دست لحاف تشک و یه چراغ نفتی واسه گرم کردن اتاق و په دراور کوچیک که دوتا کشو داشت آورده بود. من گفتم آقا بیوک نیاز ندارم خودم میخرم.گفت صنوبر اینا توی انباری افتاده بود. محبوبه گفت بیارم تو استفاده کنی.هما خانم گفت صنوبر خانم فامیل برای این روزاست دیگه. درو باز کرد و آقا بیوک وسایلو آورد تو. من قاليچه هما خانمو دادم و فرشو پهن کردیم.وسایلو گذاشتیم توی اتاقو آقا بیوک رفت.هما خانم سریع رفت یه مقدار نفت اوردو چراغو روشن کرد. وقتی رفت نشستم روی زمینو خداروشکر کردم. خوشحال بودم.از اینکه تنها نبودم خوشحال بودم. فردا صبح که بیدار شدم بچه ها هنوز خواب بودن. چیزی برای صبحانه نداشتیم. نگاه به پولیکه زهراخانم بهم داده بود کردم. چیز زیادی ازش نمونده بود. گفتم میرم باهاش نون میخرم و اگر چیزی تهش موند یکم پنیرم میخرم. چادرمو سر کردمو داشتم میرفتم بیرون که مرضیه بیدار شد.گفتم مرضیه حواست به اکبر باشه. بیرون نرید تا بیام. درو که باز کردم دیدم هما خانم صدام کردم. برگشتم. سلام دادیم.گفت کجا میری؟گفتم میخوام برم نون بخرم. گفت اتفاقا منم میخوام نون بخرم. بیا باهم بریم. توی راه گفت آقا کریم تا نون تازه نباشه صبحانه نمیخوره.وقتی نون خریدیم پولمو نگاه کردم هنوز یه مقدار مونده بود. پنیرم خریدیم.توی راه گفت صنوبر خانم من يه پرده فروشی میشناسم بعد صبحانه بیا بریم برات پرده بخریم. گفتم هما خانم اول باید برم طلافروشی طلامو بفروشم بعد وسیله بخرم. قرار گذاشتیم که بعد از صبحانه بریم طلافروشی. رفتم تو اتاقو به بچه ها صبحانه دادمو منتظر هما خانم شدم. دوتا از النگوهامو برداشتم که بفروشم. موقع رفتن بهم گفت بچه هارو نبرم.خسته میشن.منم قبول کردم. رفتیم طلاهارو
فروختیم.
@Delbarongi 💕💕