eitaa logo
💕دلبرونگی💕
109.2هزار دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
659 ویدیو
10 فایل
کانال دلبرونگی همسرداری، سیاست زنانه، تجربیات زنانه...💕🌸 ارسال تجربیات 👇🏻 @FATEMEBANOOO لینک کانال جهت ارسال https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 تبلیغات ما👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3365863583C9d1f0a5b90
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🍃 شبتان نیک به امید فردایی دوباره ان شالله😍🙏🌸 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
هدایت شده از تبلیغات عروس
اگه دنبال لباسای خوشگل با قیمت مناسب برای خودت و بچه‌هایی، فروشگاه مادر و کودک ننه‌حسین رو دنبال کن😊❤️ ‼️اینجا یه عالمه لباس ناز زنونه، دخترونه و پسرونه، با قیمت مناسب، و طرح جذاب دارن😍 ❤️ پس با خیال راحت، برای خودت و بچه‌ها، یه جا خرید کن و از شلوغی بازار و ترافیک خیابونا راحت شو😊 بزن‌روی لینک‌و واردکانال‌فروشگاه شو👇🏻 https://eitaa.com/nanehosein 🌻 🌻 🌻 🌻 🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🌸🍃 فاطمه بانو هرروز یک صفحه :، به امید خدا .. دوستان برای همدیگه دعا کنیم🙏🏻🌸 سوره .. 🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
💕دلبرونگی💕
دلانه ی زیبای مهرو.... بهار ۱۳۶۰..... 🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🌸 مامان معذب دست محمد و من رو گرفت و پشت سر بشری و ایمان وارد خونه ی اقدس خانم شدیم حیاط خونشون بزرگ و قشنگ بود و خیلی زود من و بشری و ایمان با دختر کوچیک اقدس خانم که اسمش سمیه بود مشغول بازی تو حیاط شدیم موقع شام بود و هنوز خبری از اکرم خانم و توحید نبود، اقدس خانم سفره ای وسط سالن خونه پهن کرد و بدون اینکه نگاهی به مامان بندازه رو به بشری و ایمان گفت +بچه ها برید دستتون رو بشورید بیایید شام... بعدم چشم غرهای به مامان رفت و گفت میخوای بچه ات رو شیر بدی برو تو ،اتاق ممکنه یکدفعه شوهرم بیاد خونه بعدم غرغرکنان گفت +زنی که خونه خراب کن باشه دیگه براش مهم نیست داره خونه ی کی رو خراب میکنه ،که غافل شم میشینه سر خونه زندگی من، خواهر منو بگو چقدر ساده اس این زن رو راه انداخته دنبال خودش که مامان رنگش پرید و خودش رو جمع و جور کرد. اون موقع ها دیدم زیاد نمیفهمیدم دور و اطرافم چی میگذره اما بعدها که مامان از خاطراتش برام میگفت یادم میومد که چقدر اقدس خانم با بی رحمی با مامان حرف میزد وبی توجه به دلی که میشکوند هرچی تو دلش بود رو حواله ی مامان میکرد اون شب من و بشری و مامان تو اتاق دختر اقدس خانم خوابمون برد، با صدای گریهی اکرم خانم از خواب بیدار شدم، جز من هیچکس تو صبح اتاق نبود، دستی به موهای پریشونم کشیدم و با همون صورت نشسته وارد سالن شدم اکرم خانم نشسته بود وسط سالن و داشت با صدای بلند گریه میکرد پای بچه ام رو قطع ،کردن ای مادرت برات بمیره... ای خدا این چه سرنوشتی بود... شوهرم که اونجور... عدنانم هم.. ای خدا من چه گناهی به درگاهت کردم... یکدفعه کسی تنهای بهم زد که باعث شد محکم زمین بخورم با بغض به اقدس خانم که زمینم زده بود نگاه کردم لیوان آب قندی دستش بود و سعی میکرد خواهرش رو آروم کنه و همزمان تشری به من زد و گفت یالا بروی چیزی بنداز رو موهات مرد تو این خونه داریم با بهت نگاهی به مامان ،انداختم مامان لب گزید و محمد رو زمین گذاشت و به سمت من اومد از روی زمین بلندم کرد و در حالی که زیر لب دلداریم میداد من رو به سمت اتاق برد و یکی از روسریهای خودش رو که برامم خیلی بزرگ بود انداخت روی موهام و با صدای گرفته ای گفت +مهرو جانم دختر قشنگم... تا وقتی اینجا هستیم هرچی گفتن بگو چشم، باشه دخترم؟ با بغض گفتم اشک ما چرا اومدیم اینجا مامان؟ خب میموندیم خونه ی بی بی سکینه... گونه های مامان نشست و با گریه گفت روی امان از بی کسی ،دخترم امان از بی کسی و نداری که آدم رو به هر کاری وا میداره... 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🍃🌸 زندگی واقعی فرشته ... به روایت از شما (چندقسمتی...) 🍃
🍃🌸 زندگی واقعی فرشته ... به روایت از شما (چندقسمتی...) 🍃
💕دلبرونگی💕
🍃🌸 زندگی واقعی فرشته ... به روایت از شما (چندقسمتی...) 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸 لبخندی زد و گفت : چطوری فرشته؟ بغض بدی گلومو گرفته بود . گفت : اقا جون بهت غذا نمیده که رنگ به رو نداری ؟ خواستم حرف بزنم ولی بغضم اجازه نمیداد . و گفت : با چادر چقدر خوشگل میشی . به چشمام زل زد و گفت : نمیخوای حرف بزنی؟؟ دلم واسه صدات تنگه فرشته با این حرف اشکام جاری شدن . اخمی کرد و گفت : ب جون خودت ادامه بدی گریه رو خودمو میکشم پوزخندی زد و گفت : هرچند خودم نکشم اینا میکشنم با بغض لب زدم : شاهین چشمای شاهین سرخ شده بود لب زد : جان شاهین به سختی لبامو تکون دادم و گفتم : دوست دارم خندید و گفت : منم دارم . مگه میشه دوست نداشته باشم و گفت : کسی نباید اشکای ناموس شاهینو ببینه ها 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🍃🌸 لبخندی زد و گفت : چطوری فرشته؟ بغض بدی گلومو گرفته بود . گفت : اقا جون بهت غذا نمیده
🍃🍃🍃🍃🌸 دلتنگ بند به بند وجودش بودک و گفت : فرشته کسی اذیتت نمیکنه که . سرم رو تکون دادم که گفت : مامانم چطوره؟؟ با بغض گفتم : داغون سرشو پایین انداخت . با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم : شاهین هر اتفاقی که افتاد بدون به جون خودت به جون بابا علی من عاشقتم طاقتی برام نمونده بود . از جان بلند شدمو از اتاقبیرون رفتم به صدا زدنای شاهین توجهی نکردم . اشکامروی صوزتم می غلتیدند . روی تخت نشسته بودم . دلم تنگ شاهین بود . و مغزم مشغول ناصر . موهام رو دور انگشتم میپیچوندم . یعنی باید خ ون بس شدن رو قبول میکردم؟ راهی جز این برام نمونده بود . زنده موندن شاهین از کنار من بودنش خیلی مهم تره . بدون صحبت با بقیه به ناصر زنگ زدم و خواستم که یه جا باهاش صحبت کنم . 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
💕دلبرونگی💕
🍃🍃🍃🍃🌸 دلتنگ بند به بند وجودش بودک و گفت : فرشته کسی اذیتت نمیکنه که . سرم رو تکون دادم که گف
🍃🍃🍃🍃🌸 توی ماشینش نشستم . بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : طلاقمو از شاهین بگیر بعد رضایت بده تا شاهین آزاد بشه پوزخندی زد و گفت : با خون بس شدن آشنایی؟ گفتم : وقتی شاهین آزاد شد ، منم زنت میشم . با کلی بحث ، قبول کرد وقرار شد وکیلش کارای طلاق منو آماده کنه . بعد از یه هفته ، احضاریه طلاق غیابی برای عمو حسین فرستاده شد . توی اتاق بودم که در اتاق باز شد و زنعمو گفت : اخ فرشته تو دیگه جیکار میکنی طلاق چیه این وسط آروم گفتم : اینجوری شاهین آزاد میشه . عمو گفت : نمیزارم بیفتی زیر دست ناصر . شاهین اعدامم شد ، شد با بغض رو به عمو گفتم : عمو چجوری این حرفو میزنید . شاهین همه عمر منه . نباشه نیستم . تنها راه موندنش هم اینه . بابا هیچ حرفی نمیزد انگار در برابر این مشکلات کم اورده بود . با مخالفت های فراوان من از شاهین جدا شدم . شبی ک طلاق گرفته بودیم ، شاهبن سکته کرده بود . و من تا صبح اشک ریختم . بخاطر بختم . 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸
🌸🍃 در رابطه با خانم محترمی که گفتند: 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 من توی روزهای خواستگاری خواهرم درگیر پروژه شدم و شهرمون نبودم.... 🍃
💕دلبرونگی💕
🌸🍃 در رابطه با خانم محترمی که گفتند: 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 من توی روزهای خواستگاری خواهرم درگیر پروژه شدم و شهر
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊 سلام و درود بر فاطمه بانو مدیر محترم کانال 🌹🌹🌹 در رابطه با خانم محترمی که گفتند: 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 من توی روزهای خواستگاری خواهرم درگیر پروژه شدم و شهرمون نبودم. وقتی صیغه محرمیت رو خوندن تازه فهمیدم چی شده. اون آقا پسر شماره من رو به مادرش میده تا برای امر خیر تماس بگیرن و نمیدونسته ما دوتا خواهریم. توی جلسه اول که خواهرم رو میبینه به مادرش میگه من این دختر منظورم نبوده ولی چون دو سال ازم کوچیکتر بود مادر من و مادر آقا پسره مخالفت میکنن با اینکه آقا پسر و من مشکلی نداشتیم. توی جلسه خواستگاری هم از خواهرم در مورد من سوال میکنه که خواهرم در مورد من میگه اون خواستگار داره و اصلا شما رو دوست نداره. شب و روزم شده گریه. از نامردی که مادرم وخواهرم در حقم کردند. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 سلام بر شما انشالله که در پناه خداوند متعال باشید ببین خواهر محترم قسمت هرچه باشه نه کم دهند نه زیاد!! گر نستانی به ستم دهند!!!!! پس ناراحت نشو نه از مادرت نه از خواهرت شما خدای بسیار قدرتمند و توانا و خالق هستی داری!!! پس به درس ادامه بده و خیلی هم خوشحال باش که برای خواهرت خواستگار آمده!!!! و زیاد هم به شوهر خواهرت نزدیک نشو و بگذار این‌ها زندگی‌شان را شروع بکنند و شما هم توکل به خدا کن شاید در این مورد خیریت بوده و قسمت شما چیزی خیلی بهتر از اینی که الان هست باشد مطمئناً همین طور خواهد بود و شما در آینده همه چیز را خواهید دید و خوشبخت خواهید شد انشالله که موفق باشید و خدا پشت و پناهت باشد فقط توکل به خدا کن و بس موفق باشید 🍃🌸 آیدی من و لینک کانال دلبرونگی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 @FATEMEBANOOO🍃🌸