#دخترک_نابینا
سرگذشت شفایافته ی دستان حسین بن علی...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
مرد ،ناامید و پریشان دخترکش را در آغوش گرفته از خانه ی طبیب خارج میشود
غمهای عالَم به دلش نشسته و کوههای امید در بَرَش فرو نشسته
سر دختر را به شانه گذارده ، حیران و سرگردان در کوچه های مدینه گام بر میدارد
سلمان که به سوی خانه ی مولایش در شتاب است، نگاهش میرسد به عبدالله بن عامر و حال پریشان پدر، وقفه می اندازد در رفتن سلمان
حال را جویا میشود و این همه غصه را سبب میپرسد
دخترک تنها چهار سال دارد، دیدگان نا بینا و پاهایی عاجز از راه رفتن، طاقت پدر را از کف ربوده است و امروز بهترین طبیب شهر نیز دست رد بر سینه اش زده
سلمان دستی به روی دخترک میکشد
- عبدالله ،طبیب حاذقی در مدینه سراغ دارم که درد از زمینیان و آسمانیان مداوا میکند
- سلمان درنگ نکن، به ارزش تمام اموالم، بهای طبیب را میپردازم
سلمان سری تکان میدهد :کاش طبیبی که منمیشناسم تو نیز میشناختی، کاش نَمی از فضائلش را چشیده بودی ...
سلمان دق الباب میکند خانه ی طبیب را، و علی بن ابیطالب در میگشاید
سلمان خوش آمدی، دلتنگت بودیم، بعد از رسول خدا، کمتر کسی درِ این خانه را مینوازد
مولای من به حاجتی ، خدمت رسیده ام و بیماری همراه دارم
علی نگاهی به صورت دخترک انداخته دست نوازشی بر سرش میکشد
- سلمان بیمار آورده ای، طبیب را هم بیاور
-طبیبی غیر از شما نمی شناسم مولای من
- حسینم را بگو بیاید، طبیب این دختر حسین است و بس
سلمان که خود دلتنگ حسین شده، حسین را در آغوش گرفته بوسه بر ماهِ رویش میزند و نزدِ علی می آید
- حسینم این دختر به تو توسل جسته و درمانش به دستان گره گشای تو میسّر میشود
کاسه ی آبی فراهم میشود، حسین بن علی دست در آب برده بر سر و روی دخترک قطراتی از آب میپاشد
دختر به دوپا بر میخزد و میگشاید چَشمانی که به امروز نگشوده بود و چهره ی دلربای حسین ، اول دیده ی دیدگان دخترک میشود
دختر چنان شیفته و شیدای این رخِ مه سیما شده که نه پلکی میزند و نه چهره بر میگرداند
او که شفایافته ی دستان حسین است ، میشود عاشق کوی این خاندان و به همان کودکی خانه زاد خانه ی علی
پدرش تاجر شام است و دختر در خانه ی علی میماند
او خدمتگزار زینب میشود و زینب کبری آموزگار تربیتش
او عشق علی به زینب را میبیند، دلدادگی حسین با زینب را نظاره میکند، مقام و منزلت زینب را درک میکند
و خود میشود شیفته ای از شیفتگان زینب کبری و دست پرورده ای از دانش آموختگان مکتب زینب
ایام میگذرد و دست قضا جدایی می اندازد میان دختر عبدالله بن عامر و خاندان نبوی
آفتاب طلوع کرده ودر خرابه ی شام زینب هنوز بیدار ، سر کودکان به دامن گذارده روی خاک ها نشسته است
زنی شتابان به سوی خرابه می آید
بزرگ کاروان شما کیست؟سوالی دارم
زینب کبری که دستانش سایه بان صورت اطفال کرده تا نور خورشید بیدارشان نکند، نگاهی می اندازند چهره ی زن را
- بپرس سوالت را
- میگویند شما از مدینه آمده اید، آیا محله بنی هاشم را میشناسید؟
- آری میشناسم
- نام علی بن ابیطالب را میشناسید؟
- آری میشناسم
نفس زن در سینه حبس میشود
- مولایم حسین بن علی و خانمم زینب کبری را نیز میشناسید؟؟؟
آه از سینه ی پردرد زینب بر میخیزد
- آری میشناسم...
زن به دو زانو بر زمین میخورد دست به دامان زینب میشود
- مرا از حال مولایم حسین خبری بده
مرا از کوی بانویم زینب باخبر کن
فراق ، طاقتم ربوده و جدایی امانم بریده است
دلتنگم روی طبیبم را ، بی قرارم دامان آموزگارم را
مرا از اولاد علی خبری برسان
زینب کبری نگاهی به گِردِ خرابه می اندازد، از سویدای دل آه میکشد
- اینان که به رخت اسیری ، به خاک خرابه آرمیده اند، اولاد علی مرتضایند
من که ریسمان ظلم بر بازوانم بسته اند، دخت فاطمه ی زهرا، زینبم
و آن سری که از دار العماره ی یزید به زیر آویخته ، جانِ جانانم حسین است....
اختصاصی دلدادگی💙
🖌گل نرگس
@deldadegi
دلدادگی💙