آقای پناهیان:
امشب به خدا قول هایی ندید؛ که میدونید عمل نمیکنید... بگید قول نمیدم چون میدونم خراب میکنم؛ تو بی حساب منو ببخش و مواظب من باش که دیگه گناه نکنم.
#شب_قدر
@delneveshte313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلمتقدیـرمامشبدستتوسـتآقاجاݩ:)💔
#شب_قدر
@delneveshte313
تو را به فضل تو میخوانم و امیدم هست
اگر به قدر تمام جهان خطاکارم..
-سجادسامانی-🌱!
#شب_قدر
@delneveshte313
Mohammadreza Taheri - Ey Khoda Sharmandatam (128)(3).mp3
3.23M
•〖 امشب بگو ای خدا شرمندتم... 〗°
اینجا کسی به غیر تو ما را محل نداد
ما بـنـدهی تو ایم ، فرامـوشمـان نکـن...
#شب_قدر
@delneveshte313
دلنوشته💕
ملاقات علی و فاطمه باشد تماشایی
ز مظلومی کند مظلومه ای امشب پذیرایی...💔
#شب_قدر
@delneveshte313
دلنوشته💕
علی را حق و عشق
گرفتند و چاه و آه
به او بخشیدند
باید هم لبخند بزند
وقت خلاصی از
این دنیا...
#شب_قدر
#یا_علی
@delneveshte313
🌑🌘🌗🌖🌕🌔🌓🌒🌑
احوالِ هوای شهر معلوم نبود
بغض داشت اما رضایت نمیداد به شکستن و ریختن اشک هایش، که باران شود و ببارد و ببارد
شاید هنوز امید داشت به ماندن علی...
ماه ، رویش نمیشد بتابد و آسمان را روشن کند،
خواهانِ تابیدن نبود به روی شهری که خون علی را بر محرابِ مسجد ریخته بودند...
خانهها غرق بودند در سکوتی بی همتا
اما
اگر خوب گوش میکردی، زمزمه هایی را میشنیدی
زمزمه های سر سجاده ی حَسَن را
نه فقط حَسَن
انگار تمام خاک و افلاک آرام أمنیُجیب میخواندند برای سلامتی حیدر...
زینب تکه پارچه ای را در کاسه ی آب فرو کرد
آرام آن را فشرد و روی پیشانی پدر گذاشت
نگاهش کشیده شد به صورت رنگ پریده و آرامِ علی، توان نداشت فاتح خیبر را این گونه ببیند
دلش میخواست پدر بلند شود
دوباره بی کمک برادران، بر پای خود بایستد
دلش میخواست دوباره چشمانش قاب بگیرند قامت رعنای قهرمانش را، تا زیر لب لاحول ولا قوه الا بالله بخواند...
نگاهش را به حُسین انداخت که آنطرف بستر بی حرف دست پدر را در دست گرفته و به چهرهاش خیره شده بود...
حُسین پلک نمیزد، انگار نمیخواست لحظه ای از نگاه کردن به علی غافل شود
هزاران هزار فکر در سرش میچرخید:
پدر، مادر، رسولالله
مسجد و ضربه و محراب
خون و فرق و شمشیر
شیر و طبیب و یتیم
حسن، زینب، کلثوم و عباس...
عباس...
عباس کمی آنطرف تر پایین پای مولا بنشسته بود، سرش خم و دستانش در هم قفل شده بودند
با خودش چه مرور میکرد!؟..
ساعتی پیش را، که داشت همراهِ دیگران از حجره خارج میشد تا پدر بماند و فرزندانِ زهرا
آرزو میکرد که کاش مادر او هم فاطمه بود
اما این آرزو فقط لحظه ای حق ورود به جانِ عباس را داشت، سرش را تکانی داد و با خود گفت، من کجا و فرزندِ دخترِ پیامبر بودن کجا...
اما عباس نمیدانست روزی فرزند فاطمه میشود،
در کربلا، کنارِ نهر علقمه، وقتی دستی در بدن و جانی در تن نداشت، وقتِ رفتن و پرواز کردن که رسد فاطمه او را میخواند، میخواند: عباس، پسرم...
وقتِ خارج شدن از حجره، برای آخرین بار نگاهی به صورت پدر انداختم و بعد نگاهم گره خورد با نگاهِ حَسن و حُسین و خواهران
شاید آنها از احوالِ دلم خبرداشتند و میدانستند که جسمم را میبرم اما جانم کنار بستر میماند...
قطره های اشک آرام بر صورتم میریخت
فکرِ نبودِ پدر...
صدای کلثوم در گوشم پیچید
عباس جان...
بانو صدایم میکرد، به سرعت بلند شدم و سر خم کردم
کلثوم نزدیک تر امد و دید که آرام آرام اشکهایم میریزد، خواند:
_ الهی که کلثوم فدات شه
تو غمگین و گریون بمونی
مگه خواهرت مرده باشه
هر کسی که یاری داره، بره یارش و بیاره
یه نفر تو کل عالم، مثل یار من نداره
ماه من شاه جوونه، ماه من یه پهلوونه
قربونِ قدِ بلندش، ابرو هاش رنگین کمونه...
خدا میداند قند در دلم آب شد و تمام وجودم منتظر بود که خواستِ خواهر را اجابت کند،
شنیدم :عباس جان، پدر تو را میخواند، بیا جانِ خواهر...
پدر من را میخواند...
کنار در اتاق ایستادم که اجازه ی ورودم دهند...
_ نور دل تنگ من، پسر قشنگ من
ای امید بابا، پیش من بیا
تا بزارمْ امشب، ( خود را در آغوش پدر رها کردم)
دستِ تُو تو دستِ حسین و زینب
تا حسینم و یاری کنی، براش علمداری کنی
باید که آبرو داری کنی...
عباس جان ،دستت و به من بده جانِ پدر
حسینم میوه ی دلم! ...
عباس جان دست حسین و بگیر
زینبم، دخترم، بلند شو بایست...
عباس جان خوب به حرفهایم گوش بده
این حسین صحیح و سالم، قامت زینب کشیده
مبادا این بشه بی سر ( و حسین را به آغوش کشید)
زینبم قامت خمیده...
بی صبرانه منتظر آن روزم که پدر میگوید...
که علمدار برادر باشم و جایی که باید، آبرو داری کنم
عباس غرق در خود به پدر خیره شد
صورتِ پدر نقطه تلاقی نگاهِ اهل آن خانه بود
نماز حسن تمام شد...
سجاده را جمع و به دیوار تکیه کرد
طبیب گفته بود شیر برای پدر خوب است...
بلند شد و کمی از آن را داخل کاسه ای ریخت
به دست زینب داد و شانه ی حسین را فشرد
عباس هم به کمک آمد، پدر را بلند کردند، شیر کمی لب و دهان مولا را تَر کرد
با چشم به دنبال خواهر کوچکترش گشت
پس از مادر، کلثوم را همیشه میشد میانِ چادر خاکی اش پیدا کرد...
امشب هم سَر بر زانو با چشمان پر اشک به پدر خیره شده بود و اشک ها بی صدا روی صورتش می غلتیدند، به کنارش رفت و اورا برادرانه به آغوش کشید...
صدای هق هق کلثوم سکوت خانه را شکست
و بهانه ای شد برای زینب که بی حرف در آغوش حسین غرق شود و اشک هایش را بریزد...
رفتن پدر برای اهل خانه سخت بود
برای دختران سخت تر
و برای حسن و حسین و عباس...
ماه رویش نشد بیش از این به خانه علی خیره بماند
ابر ها را به روی خود کشید و بالاخره باران بارید...
#شب_قدر 🕊
_ شاید روایتِ این شب ها در هزار و چهارصد سالِ پیش🥀
التماس دعا...
@delneveshte313
با اینهمھ غفلتم از حضور، چھ رحیمانھ ،
رفیق ماندۍ...(:°
#شب_قدر
@delneveshte313🍁
🍂
ما را به حضرت مهدی(ارواحنا فداک) برسانید فقط....
غم هامان به کنار؛
خواسته ها و آرزو های دیگرمان به کنار،
امشب
تنها شما را آرزو میکنیم؛
#اللهمعجللولیکالفرج
#شب_قدر
@delneveshte313🍁🍃