eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سخنرانی حاج آقا قرائتی 💠موضوع: هیچ وقت برای توبه دیر نیست @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
‌💠 بأیِّ ذَنبٍ قُتِلَت🥀 ♨️آنان که نمی‌توانند در میدان مبارزه با رزمندگان فاطمیون افغان مبارزه کنند، با بمب گذاری و کشتار دخترکان مظلوم افغانستان از تیپ فاطمیون انتقام می گیرند. 💢البته رسم دشمنان اهل بیت علیهم السلام این است که انتقام پدر را از دختر می‌گیرند. 🔳 شمر زمان دوباره به زخمم نمک زده با تازیانه دخترکان را کتک زده 🔳تا کِی دعای اشک بخوانیم در قنوت تا کِی سرِ حسین به نِی،مرگ بر سکوت @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
Shab27Ramazan1400[02].mp3
6.06M
🎙قهرمان کوچک من (زمزمه حضرت علی اصغر) 🔺با نوای: حاج میثم مطیعی 👈 متن شعر: MeysamMotiee.ir/post/2421 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
DoaVedaBaMaheRamazan1397[02].mp3
41.39M
🤲 دعای وداع زین العابدین (ع) با ماه مبارک رمضان (دعای ۴۵ صحیفه سجادیه) 🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی 📆 اجراشده : مورخ ۱۳۹۷/۰۳/٢١ 👈 مشاهده متن : Meysammotiee.ir/post/1405 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
‌🌿سبزترین فصل سال 🌿 ✨ز جاده‌های خطر، بوی یال می‌آید کسی از آن سوی مرز محال می‌آید ✨صدای کیست؟ خدایا، درست می‌شنوم؟ دوباره بوی صدای بلال می‌آید ✨مشام جنگل آتش گرفته می‌سوزد که بوی سوختن از یک نهال می‌آید ✨ز بس فرشته به تشییع لاله آمد و رفت صدای مبهم برخورد بال می‌آید ✨مپرس از دل خود، لاله‌ها چرا رفتند؟ که بوی کافری از این سؤال می‌آید ✨بیا و راست بگو: چیست مذهبت ای عشق؟ که خون لاله به چشمت حلال می‌آید ✨به لحظه لحظه این روزهای سرخ قسم که بوی سبزترین فصل سال می‌آید... @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
شب‌ باجادوی پر رمزو رازش ستارگان ‌درخشانش ماه ‌تابانش ‌ازراه ‌رسید تاآرامش‌ و  عشق ‌راهدیه‌ کند برجسم وجان شما  شبتون بخیر درپناه خدای یکتا ✨🌙🌟✨🌙🌟
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 🦋❤️ دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین. خدایا، در این ماه با رحمتت فروگیر و توفیق و خود نگهداری نصیبم کن و از تیرگی های تهمت دلم را پاک گردان، ای مهربان به بندگان با ایمان. 💖🌹🌻🦋❤️🦋💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
آقا! من منتظرم و هر روز، برای آمدنت یک دعا می کنم؛ اما برای نیامدنت کارهای زیاد...! ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
سلام صبح بخیر زيباترين سلام دنيا طلوع خورشيد است که تقدیمتان میکنم برایتان قلبی خالی ازکدورت زندگی عاشقانه و لحظاتی ناب آرزومندم ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فردا به شرکت بروم و کارم را شروع کنم با خواندن پیامش استرس و تپش قلب گرفتم. نمی‌دانستم چطور باید با او روبرو بشوم. حس‌های عجیب و غریبی در من رشد می‌کرد که نه به نور نیازی داشت نه به آب و نه توجه. نمی‌‌دانم چه‌جور موجودی بود وقتی موضوع را پیامکی به صدف اطلاع دادم گفت که اول برای چند روز از صارمی مرخصی بگیرم تا جای پایم را در شرکت سفت کنم بعد از فروشگاه تسویه کنم. گفت نباید بی‌گدار به آب بزنم. چرا به فکر خودم نرسید فردای آن شب کت بلند و دامن کتان تا قوزک پایم را پوشیدم. روسری سورمه‌اییم را که هم رنگ کت و دامنم بود را سرم کردم و جوری مرتبش کردم که هیچ مویی از آن بیرون نباشد. مادر وارد اتاق شد و با دیدنم پرسید: –چرا لباس کارت رو نپوشیدی؟ –مامان یه جوری میگید لباس کار انگار.. همون مانتو دامن قهوه‌ایت رو می‌گم. این همه پول دادی واست دوختن –خب مجبور بودم. خودتون که مانتو صدف رو دیدین، هم کوتاهه هم مدل مغنعه‌اش ضایع است. هر چی به صارمی گفتیم حداقل قد مانتوها رو بلند‌تر بگیره قبول نکرد. منم مجبور شدم برم از همون رنگ پارچه پیدا کنم و برای اون مانتو دامن بدوزم وگرنه اون مانتو رو با شلوار نمیشد پوشید کوتاه بود الانم تو یه شرکت کار پیدا کردم، دارم میرم اونجا، اگه کارش خوب باشه دیگه از دست فروشگاه راحت میشم –خب پس دیگه اون روسری قهوه‌ایی من رو نمی‌خوای دیگه نگاه متعجبم را به مادر دوختم –کدوم روسری؟ –وا! همون که ازم گرفتی با اونیفرم لباس فروشگاه ست کردی دیگه –آهان، نه، یدونه برات می‌خرم مامان، اون دیگه کهنه شده –نمی‌خوام، روسری خودم رو بده، الان اون روسری کلی گرون شده، مگه می‌تونی لنگش رو بخری نوچی کردم و روسری را از کمد برداشتم و به دستش دادم. ریمل را که برداشتم مادر گفت: –باز که از این آت و آشغالها.. –مامان، من حتی یه کرمم نمیزنم، فقط یه کم ریمل میزنم، آخه مژهام خیلی کمه مادر به طرف در اتاق رفت –وا مژه به اون بلندی داری، مگه ندیدی اون روز امیر محسن به خواهرت چی گفت؟ –نه. چی گفت؟ –گفت آرایش کردن بیرون از خونه یعنی اعتماد به نفس نداشتن و حرفی برای گفتن نداشتن. بعد همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت ادامه داد: –البته تو بزن واقعا چی داری واسه گفتن، نه اخلاق داری، نه هنری داری، نه.. بقیه‌ی حرفهایش را نشنیدم چون از اتاق دور شده بود پوفی کردم و پنجره را باز کردم. ریمل را به بیرون پرت کردم و پنجره را محکم بستم. آنقدر محکم که دوباره صدای مادر درآمد –چه خبرته شکست اون شیشه‌ها بلند گفتم: –این پنجره شیب داره خودش یهو بسته میشه تقصیر من نیست "پس چرا صدای دل من رو نمی‌شنوی که راه به راه با حرفات می‌شکنه مامان جان" مادر دوباره وارد اتاق و به طرف کمد رفت و زمزمه‌وار با خودش گفت: –نمیشه به بچه‌های الان حرف زد، خوبه نگفتم آرایش نکن. از اون عمت حداقل یاد بگیر، داخل خونه عروسکه، ولی بیرون ساده و.. باز هم بقیه‌ی حرفش را نشنیدم چون از اتاق بیرون آمده بودم وارد شرکت که شدم خانم بلعمی، همان ارایشی که یک خانم انتهایش بود ظاهر شد –آقای چگینی گفتن قراره از امروز مشغول به کار بشید "مامانم تو رو ببینه چی میگه" با شنیدن اسم راستین لبخند بر لبم آمد —خود آقای چگینی کجا هستن؟ –تو اتاقشونن. میز کارتون رو گذاشتیم تو اتاق آقای طراوت با تردید پرسیدم: –من باید دقیقا چی کار کنم؟ اشاره به اتاق در بسته‌ایی، که در کنار اتاق راستین قرار داشت کرد –برید تو اتاق، کامران خان هستن، براتون توضیح میدن از کنار اتاق راستین که می‌گذشتم در اتاقش را باز کرد و گفت: –چند لحظه بیایید کارتون دارم کمی جا خوردم "بابا یه سلامی یه علیکی چرا یهو از اتاقت می‌پری بیرون، ترسیدم" وارد اتاق شدم و سلام کردم نگاهی به سرتا پایم انداخت –بفرمایید بشینید از دستش دلخور بودم. می‌دانستم نباید دلخور باشم. ولی برای قانع کردن خودم شاید به زمان نیاز داشتم. به روبرو خیره شدم سرد گفتم: –ممنون من راحتم، شما حرفتون رو بزنید –به کامران سپردم همه چیز رو براتون توضیح بده، اگر مشکلی داشتید حتما به من بگید. به طرف در خروجی پا کج کردم و گفتم: –ممنون –اُسوه خانم دوباره با شنیدن اسمم از دهانش نفسم بند آمد گفتم: –میشه تو محیط کار اسم کوچیکم رو صدا نزنید؟ –اینجا همه راحتن مشکلی نداره اخم کردم –ولی من راحت نیستم دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و روبرویم ایستاد «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>