✅ ڪاش در صحرای محشر
وقتےخدا پرسید:
"بنده ی من روزگارت را چگونه گذراندی؟"
مهدی فاطمہ برخیزد و بگوید:
"منتظر من بود"
آقا جان! هرجای دنیایی
دلمان اونجاست.!🤲❤️
✨أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج الساعه✨
💞جهت سلامتی، تعجیل و تسهیل در ظهور مظلومترین امام، مهدی (عجل الله تعالی فرجه): صلوات با ذکر فرج💞
@delneveshte_hadis110
🕊🌸این متن فوق العاده را بخونین🌸🕊
🌸گویند : مرغیست به نام « آمـیــن »
🕊مرغی آسمانی ؛
🌸در بلندترین نقطهٔ آسمان ،
🕊آنجا که بخدا نزدیکتر است می پَـرَد
🌸و سخن می گوید !
🕊او شنوا ترین موجود ِ جهان ِ هستی است
🌸هر چیز را که می شنود
🕊دوبـاره ، به نام فرد ِ گوینده
🌸آنرا تکرار می کند ! و آمین می گوید
🕊این است که همهٔ آیین ها می گویند
🌸مراقب کلامت باش
🕊این است که می گویند
🌸تنها صداست که می ماند
🕊این است که می گویند
🌸دیگران را دعا کنید
🕊این است که اگر دیگرانی را نفرین کنیم
🌸روزی خود ما دچار آن خواهیم بود
🕊مرغ آمین ؛هر آنچه که بگوئـیـــم را
🌸با اسم خود ِ ما ، جمع می کند
🕊و به خداوند اعلام می کند
🌸آنگاه در انتهای جمله آمـیـن می گوید
🕊پس همیشه برای همه خیر و خوبی بخواهیم
🌸برایتان بهترینها رو آرزو دارم🙏🏻
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
نه از افسانه میترسم...
نه از شیطان....
نه از آتش نه ازهرمان....
نه از فردا نه از مردن....
نه از پیمانه می خوردن....
خدا را میشناسم ازشما بهتر...
شما را از خدا بهتر.....
خدا از هر چه پنداری جدا باشد....
خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد....
نمی خواهد خدا بازیچه دست شما باشد....
که او هرگز نمی خواهد چونین آیینه ی وحشت نما باشد.....
حراس از وی ندارم من....
هراسی را از این اندیشه ها در پی ندارم من.... خدایا بیم از آن دارد....
مبادا رهگذری را بیازارد.....
نه جنگی با کسی دارم نه کس بامن....
بگو زاهد..
بگو زاهد پریشان تر تو یا من....
خدا را میشناسم ازشما بهتر....
شما را از خدا بهتر...
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
روزي ملانصرالدين خطايي مرتکب ميشود و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند .
حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند اما مقداري رافت به خرج مي دهد و به وي مي گويد:
اگر بتواني ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزاني از مجازاتت درمي گذرم . ملانصرالدين نيز قبول مي کند و ماموران حاکم رهايش مي کنند .
عده اي به ملا مي گويند: مرد حسابي آخر تو چگونه مي تواني به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي ؟
ملانصرالدين مي فرمايد :
انشاءالله در اين سه سال يا حاکم مي ميرد يا خرم...
هميشه اميدوار باشيد بلكه چيزي به نفع شما تغيير كند
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
812d61d7ed44ea13a1ed30ce5250c4ea23973286-360p.m4a
1.48M
مــذهبی ها گـــاهـے...😐👌🏻
#اســتادپنـاهیــان
#کــپیآزاد
#نشــرحداکثری
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
✍خواص خواندن آیت الکرسی :
1️⃣ هنگام خارج شدن از منزل ؛ هفتاد هزار فرشته نگهبان شما خواهند بود...
2️⃣ هنگام ورود به منزل ؛ قطحے و فقر هرگز به منزل تان نرسد...
3️⃣ بعد از وضو ؛ هفتاد مرتبه درجه را بالا مے برد...
4️⃣ قبل از خواب ؛ فرشته ها تمام شب محافظ شما باشند...
5️⃣ بعد از نماز واجب ؛ فاصله بین شما و بهشت فقط مرگ مےشود...
📕 ثوابالاعمال و عقابالاعمال
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
امير المؤمنين عليٌّ عليهالسلام- به فرزندش حسن عليهالسلام- :
براى اين كه ديدهشان به نامحرمان نيفتد آنها (زنان) را در پرده نگه دار ؛ زيرا هر چه بيشتر در پرده باشند براى تو و آنها بهتر است و بيرون رفتن آنها بدتر از اين نيست كه اشخاص نامطمئن بر آنان وارد كنى . اگر توانى كارى كنى كه مردى جز تو را نشناسند اين كار را بكن .
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
بانو!
دستانت بوی نجابت می گیرند،
وقتی
در انبوه نگاه نامحرمان،
مرتب میکنی “چادرت” را . . .
“سیاهِ ساده سنگینت را . . .”
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت139
چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشمهای شفاف نورا سُر خورد. بغلش کردم.
–مبارکه عزیزم. خیلی برات خوشحالم. با گریه گفت:
–دیدی توهم نزدم اُسوه، من مطمئن بودم. تکونهاش رو احساس میکنم. نگاهی به شکمش انداختم.
–پس خیلی وقته، چرا زودتر نگفتی؟
–آخه جدیدا تکون میخوره، من خودمم باور نمیکردم. اونم با این مریضی و نازایی بیشتر شبیه معجزس. اوایل که تکون میخورد خودمم فکر میکردم توهم زدم.
–شوهرت میدونه؟
–نه، از سرکار میره مسجد، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیاد.
جعبه شیرینی را طرفش گرفتم.
–این رو برای تو خریدم. اولین ویارونه از طرف من. بعدشم به شوهرت زنگ بزن زودتر بگو دیگه.
خندید.
–کار از ویارونه و این حرفها گذشته...
راستی چرا برگه آزمایش رو به آقا راستین دادی؟
–خودش برداشت برد. وقتی بهش گفتم عمو شدی اونقدر شوک زده شد که مات و مبهوت رفت تو خونه.
–بهش گفتی؟
–آره، خواستم غافلگیر بشه.
–غافلگیر چیه؟ سکتش دادی.
چشمکی زدم و گفتم:
–پس زودتر برو داخل، که اگه پس افتاده بود یه آبقندی چیزی دستش بده.
–من چرا؟ مادرش هست.
–باشه بابا عروس تنبل. حالا بدو برو خونه، هوا سرده، مواظب نینیتم باش.
دستم را کشید.
–بیا بریم داخل اینجوری که نمیشه، خودت شیرینی خریدی...
حرفش را بریدم.
–سهم من رو نگه دار حالا فردا پس فردا دوباره میام پیشت میخورم. الان نمیشه.
–دستت درد نکنه اُسوه جان. در حقم خواهری کردی. انشاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده.
چهرهاش دیگر آن رنگ پریدگی قبل را نداشت. گونههایش گلگون شده بود. انگیزه و امید به زندگی را از چشمهایش میشد خواند. خیلی برایش خوشحال شدم.
وارد شرکت که شدم بلعمی را در حال خوردن شیرینی دیدم. یک پیش دستی پر از شیرینی روی میز بود.
سوالی نگاهش کردم.
–دیابت نگیری یه وقت.
لبخند زد و پیش دستی را به طرفم گرفت.
–بیا بخور که دیگه گیرت نمیادا، بعد با چشم به طرف اتاق راستین اشاره کرد و ادامه داد:
–عمو شده خیلی ذوق زدس. من از وقتی اینجا کار میکنم آقای چگینی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. به ولدی هم گفته چیزی درست نکنه میخواد همه رو مهمون کنه. گفتش بچه که به دنیا بیاد سه روز به همه ناهار میده.
لبخند زدم و یک شیرینی برداشتم.
–ولدی حسابی خوشحاله نه؟ نه اتفاقا غمباد گرفته، نشسته تو آشپزخونه.
شیرینی را سرجایش گذاشتم.
–عه چرا؟ بعد به طرف آشپزخانه رفتم.
ولدی روی صندلی نشسته بود و ذکر میگفت.
–سلام. چرا اینقدر دمغی؟
آهی کشید و گفت:
–علیک سلام. هیچی بابا وقتی آقا گفت داره عمو میشه، من با خوشحالی حال نورا خانم رو پرسیدم گفت که برای نورا خانم دعا کنم میگفت امید نداریم بچه بمونه، آخه میدونی که بنده خدا سرطان داره، فکر کن با این وضع اینقدر خوشحاله، اگه نورا خانم مریض نبود چی کار میکرد.
سرم را تکان دادم.
ولدی دوباره گفت:
–دلم برای نورا خانم کبابه، نه به این که کلا بچه دار نمیشده، نه به حالا که تو این مریضی بچه دار شده.
روی صندلی روبرویش نشستم.
–من که دیشب دیدمش خیلی حالش بهتر بود.
–وا! کجا دیدیش؟
تازه یادم آمد که اینجا کسی نمیداند ما با هم همسایه هستیم.
با مِن ومِن گفتم:
–خب از اون روز که اینجا با هم آشنا شدیم، دیگه دوست شدیم گاهی همدیگه رو میبینیم.
ولدی به میز خیره شد.
–میدونی دلم برای آقا هم میسوزه، خیلی خوشحاله، اگر اتفاقی بیفته...
–دستم را روی دستش که روی میز بود گذاشتم:
–تو دعا کن، مطمئنم باش که دعات برآورده میشه، اونوقت هیچ اتفاقی نمیوفته.
بلعمی وارد آبدارخانه شد و رو به من گفت:
–چند دقیقه پیش آقای چگینی پرسید امدی یا نه، گفتم هنوز نیومدی، فکر کنم کارت داره، میخوای ازش بپرس.
بلند شدم.
خانم ولدی گفت:
–تو برو، من شیرینی و چاییت رو برات میارم تو اتاقت.
به بلعمی اشاره کردم و گفتم:
–ورنداری مثل مال این یه تپه شیرینی برام بیاریا.
–نه بابا، بیارمم تو بخورش نیستی، این خودش برداشته برده. نمیدونم این همه میخوره کجا میره. چاقم نمیشه.
بلعمی گفت:
–با این شوهری که دارم اونقدر حرص میخورم که همش آب میشه.
ولدی گفت:
–والله تو خودتم کم حرص اون بدبخت رو درنمیاری. به ادامهی بحثشان گوش نکردم و به طرف اتاقم رفتم. با خودم فکر کردم اگر راستین با من کار داشته باشد خودش میگوید. بهتر است الان به اتاقش نروم.
پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم و مشغول کارم شدم.
نیم ساعت بعد ولدی با سینی چای و شیرینی وارد شد و پرسید:
💕join ➣ @God_Online 💕
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
این دو شلوار را دشمن پاره کرده؛
یکی در جنگ نرم (فرهنگی)
و دیگری در جنگ سخت (نظامی)
یکی قهرمان عزت و جوانمردی و دیگری قربانی ضعف و خودباختگی!
#سبک_زندگی_اسلامی
#سبک_زندگی_غربی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>