#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت219
همه در خانهی بیتاخانم جمع بودیم. چند خانم کنار بیتاخانم نشسته بودند و هر دفعه که بلعمی بیتاخانم را مامان صدا میکرد با هم پچ پچ میکردند. انگار به گوشهایشان شک داشتند و میخواستند بدانند بقیه هم همان کلمه را شنیدهاند. بعد که پرسیدم گفتند که آنها خواهرهای بیتا خانم هستند.
جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دل بلعمی برای پسرش شور میزد. میگفت کسی را ندارد که دنبال بچه برود. من گفتم که میتوانم با پدرم بروم. او هم به مهدکودک زنگ زد و از آنها خواست که پسرش را تحویل من بدهند. من و پدر برای تحویل گرفتن بچه رفتیم.
آنقدر این پسر بچه شیطان بود که باورم نمیشد. دقیقا از دیوار راست بالا میرفت.
بلعمی میگفت وقتی به خانهی پدرش زنگ زده و به زن پدرش گفته که چه اتفاقی افتاده، او پس از گفتن تسلیت و پرسیدن شرایط و موقعیت بلعمی با دلسوزی گفته، الهی بمیرم حالا میخواهی کجا زندگی کنی؟ بلعمی با گریه میگفت حرفش برای یک لحظه داغ شهرام را از یادم برد. با خودم فکر کردم، مگر میشود یک نفر این قدر دور اندیش و نگران زندگیخودش باشد آن هم در این شرایط بهرانی و سخت دختر همسرش. شاید هم باید فکر میکردم مگر میشود یک نفر اینقدر سنگدل باشد.
پدر از پسر بلعمی پرسید:
–اسمت چیه آقا کوچولو؟
او همانطور که در صندلی عقب ماشین با جعبهی دستمال کاغذی کلنجار میرفت گفت:
–شروین.
پدر نگاهی به من انداخت و پرسید:
–مگه شروین اسم پسره؟ لبخند زدم.
–اسپرته، هم رو دختر میزارن هم پسر.
به روبرو خیره شد و گفت:
–مردم چه اسمهایی میزارن، همیشه رو اسمهایی که حرف "ش" داشت حساسیت داشتم.
با تعجب پرسیدم:
–چرا؟
–از بس که خدابیامرز مادرم رو اسم گذاشتن حساس بود. میگفت اسم شخصیت بچه رو میسازه، رو بچههاتون اسمی نزارید که حرف "ش" داشته باشه. خوب نیست.
–چرا میگفتن خوب نیست؟
–مادرت خیلی زود از دنیا رفت. دقیقا وقتی مادرت سر تو حامله بود. من هیچ وقت ازش دلیلش رو نپرسیدم؟ ولی نصیحتش همیشه تو گوشمه، اصلا اون موقعها همه چی فرق داشت. ماها زیاد از بزرگترها دلیل نمیپرسیدیم فقط میگفتیم چشم.
برگشتم و نگاهی به شروین انداختم. همهی برگههای دستمال کاغذی را درآورده بود و روی کف ماشین ریخته بود. هینی کشیدم و جعبهی دستمال را از دستش گرفتم و زیرلب گفتم:
–بابات حق داشته هفتهایی دو روز بیاد خونه.
پدر اخمی کرد و گفت:
–عیبی نداره. بعد جلوی یک مغازه نگه داشت و رو به شروین گفت:
–با یه بستنی چطوری؟
شروین بالا و پایین پرید و گفت:
–آخ جون، آخ جون، میخوام خودم انتخاب کنم. بعد فوری در ماشین را باز کرد.
–عجب بچهی مستقلی!
پدر فوری خودش را به او رساند و بغلش کرد و گفت:
–خطرناکه پسرم، دیگه یهود در ماشین رو باز نکن.
شروین گفت:
–من که پسر تو نیستم. پسر بابا شهرامم هستم.
فکر میکنم این بچه سه سالش بود شاید هم کمتر ولی به اندازهی یک بچهی شش، هفت ساله میفهمید.
پدر همانطور که با شروین حرف میزد و میبوسیدش به طرف مغازه رفتند. نمیدانم چرا دلم گرفت. شاید دلم میخواست پدر به جای شروین بچهی مرا در آغوش میکشید. ناخوداگاه آهی کشیدم که احساس کردم چیزی در قلبم سوخت.
گوشیام را درآوردم و عکس تابلویی که راستین آن شعر را نوشته بود را نگاه کردم. از تابلو عکس گرفته بودم که هر وقت دلتنگ میشوم نگاهش کنم و حالا چقدر زیاد دلتنگش بودم. در تمام عمرم این همه فشار روحی را تحمل نکرده بودم. از وقتی فهمیدم شهرام تیر خورده ترسم از پریناز و دارو دستهاش بیشتر شده و برای راستین نگرانتر شدهام. برای آنها که کشتن راستین کاری ندارد. البته این که چه کسی به شهرام تیر زده هنوز مشخص نیست ولی من هیچ کس را جز آنها نمیتوانم برای انجام این کار تصور کنم.
#ادامهدارد...
💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🏴🖤🏴🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت226
–یادته اخرین بار بهت چی گفتم؟ اینجوری مواظبش بودی؟
چرا این بلا رو سرش آوردی؟ مگه چیکارت کرده بود؟
تو حق نداری بری، من نمیزارم. فکر کردی شهر هرته؟ میدونی تو این مدت چه بلایی سر همهی ما آوردی؟ میدونی الان مادرش تو چه حالیه؟ فکر کردی...
حرفم را برید و فریاد زد.
–من نمیخواستم اینطوری بشه، کلی فکر خوب براش داشتم. خب نشد. از همون اولش بد شانسی آوردیم که بیشترشم تقصیر خودش بود.
پوزخند زدم.
–با خیانت به کشورت میخواستی همه چیز خوب...
–دهنت رو ببند. این حرفها به تو نیومده. گوشهی مانتواش را کنار زد و اسلحهایی که نصفش دیده میشد را نشانم داد و ادامه داد:
–حرص من رو درنیارا، من اعصاب ندارم. یه کاری نکن همینجا خلاصت کنما، نگفتم بیای اینجا واسه من نقش فرشتهی مهربون رو بازی کنی. گفتم بیای ببریش بیمارستان، حالش که خوب شد دوباره میام دنبالش. از دیدن اسلحهایی که به کمرش بود شوکه شدم.
راستین رو به پریناز در حالی که ابروهایش را درهم گره زده بود گفت:
–بسه، مگه نمیخواستی بری؟ پس منتظر چی هستی؟ بعد رو به من اخمهایش را باز کرد و دنبالهی حرفش را گرفت:
–میخوای نزاری بره که چی بشه؟ دنبال دردسر و بدبختی هستی؟
پری ناز روی مبل تک نفره نشست و نگاهی به موبایلش انداخت و با ناراحتی گفت:
–به محض امدن ماشین میرم.
رو به راستین گفتم:
–زنگ میزنم آمبولانس بیاد بعد بلافاصله شروع به گرفتن شماره تلفن کردم.
پریناز با یک جهش گوشی را از من گرفت و دگمهی کناریاش را فشار داد و گفت:
–بعد از رفتن من زنگ بزن. تاکسی اینترنتی خبر کردم چند دقیقه دیگه میاد.
اعتراض آمیز به گوشیام اشاره کردم.
–اینم به اون قبلیه ملحقش نکنی، عاریه گرفتمش.
پوزخند زد.
–یعنی نداشتی یه گوشی بخری؟
–نه، پول حلال دراوردن سخته، اونم واسه یه دختر، باید رو حساب کتاب خرج کنم. البته نه این که اصلا نداشته باشما، داشتم. ولی چون همکارهای جنابعالی زدن وسایل کبابی پدر من رو سوزوندن، مجبور شدم بدمش به...
پریناز با اخم حرفم را برید.
–دوباره تو زبون درازی کردی؟ هر بلایی سرتون میاد چرا پای من رو میکشی وسط؟
راستین با تعجب پرسید:
–رستوران آقای مزینی رو؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و کوتاه و مختصر برایش توضیح دادم.
اخی گفت و کمی جابه جا شد و زیر لب گفت:
–تو این شرایط خیلی سخته.
پریناز فوری از جایش بلند شد و بالای سر راستین ایستاد.
–چی شد؟ اگه درد داری مسکن بیارم.
راستین به حرفش اهمیتی نداد.
پریناز روی صورت راستین خم شد.
–دیگه از دستم راحت میشی من دارم میرم. چشمهایش شفاف شد و تند تند پلک زد. دوباره نگاهی به گوشیاش انداخت و با خودش گفت:
–ماشین رسید.
کیفش را از روی مبل برداشت و به طرف در خروجی رفت. جلوی در ایستاد و صدایم کرد. با اکراه به طرفش رفتم.
گوشیام را به طرفم گرفت.
–بگیر زنگ بزن. فوری گوشی را گرفتم. دستم را گرفت و با یک حالتی که از پریناز بعید به نظر میرسید گفت:
–تو رو خدا مواظبش باش. با تعجب نگاهش کردم. احساس کردم هر لحظه رفتار و شخصیتش تغییر میکند. عاجزانهتر از قبل حرفش را ادامهداد:
–من بدون راستین نمیتونم زندگی کنم، نه این که نخوام، نمیتونم. من به جز اون کسی رو ندارم. ولی تو بدون اون میتونی، چون دورت پر از...
حرفش را بریدم:
–چرا میگی کسی رو نداری؟ تو خاله داری، پدر و مادر...
حالت چهرهاش عوض شد. مثل وقتی که لجش درمیآمد دندانهایش را روی هم فشار داد.
–منظورم کسی که دوسش داشته باشم. جون مادرت اینقدر خودت رو به گیجی نزن. خواستم بگویم خب من هم دوسش دارم، من هم بدون او نمیتوانم، اما در عوض پرسیدم:
–اونم همین حس رو نسبت به تو داره؟
#ادامهدارد...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت227
نفسش را محکم بیرون داد.
–قبلا همین حس رو داشت، ولی حالا...
لبخند تلخی چاشنی حرفش کرد و ادامه داد:
–البته بازم همون حس قدیمش برمیگرده، بزار خوب بشه، همه چی دست خود آدمه، میتونم دوباره عاشقش کنم. فقط کافیه اونجوری باشم که اون میخواد، سخته، ولی شدنیه.
با خودم گفتم اگر دلش جای دیگری گیر باشد چه؟ باز هم شدنیست.
خم شد و کفشهایش را پوشید.
–من دیگه برم، ماشین دم در معطله.
بعد از رفتنش در را بستم و به آمبولانس زنگ زدم.
راستین به زحمت بلند شد و نشست. آنقدر درد کشید که صورتش قرمز شد.
نگران کنارش ایستادم.
–اگه درد دارید خب دراز بکشید.
اخمهایش را باز کرد.
–کمرم درد گرفت از بس دراز کشیدم. میخوام تا امدن آمبولانس بشینم.
امروز راحتتر میتونم دردش رو تحمل کنم. هر روز از درد داد میزدم. با دیدن تو اونقدر انرژی گرفتن که راحتتر میتونم تحمل کنم.
خجالت زده و سربه زیر روی مبل تک نفرهایی که چند دقیقهی پیش پریناز نشسته بود، نشستم و با مِن و مِن به راستین گفتم:
–پریناز... خیلی... به فکرته..
پوزخندی زد و گفت:
–تا حالا دوستی خاله خرسه به گوشِت خورده؟
نگاهش کردم و او ادامه داد:
–دقیقا همونه، اون خرسم میخواست به اون مرد کمک کنه ولی کشتش. پای من رو ببین، میدونی تو این مدت چقدر مسکن خوردم؟ گاهی از درد حتی غذا نمیتونستم بخورم. هر دفعه کار واجب داشتم و مجبور بودم بلند بشم از درد اونقدر دندونهام رو روی هم فشار میدادم که از دردش شبها نمیتونستم بخوابم. فکر کن تو این اوضاع اون برای من از علاقش میگفت. تو جای من باشی چیکار میکنی؟ تو این مدت به اون بُعد از شخصیتش که از من پنهان کرده بود پی بردم. اون مثل بچهی لج بازی میمونه که برای رسیدن به خواستش حاضره تاصبح گریه کنه و خودش رو از بین ببره. کسی که به خودش رحم نمیکنه احتیاج به روانپزشک داره. تو این مدت به اندازهی تمام عمرم برای خودم متاسف شدم. خوشحالم که این اتفاق افتاد و من اون یک ذره عذاب وجدانی هم که داشتم رو دیگه ندارم. از این که یک سال از عمرم رو...
صدای آژیری باعث شد حرفش را ادامه ندهد.
گفتم:
–آمبولانس امد.
–نه، این آژیر مال ماشین پلیسه.
–ماشین پلیس؟ پیش خودم فکر کردم که به آقارضا گفته بودم که تنها بیاید و به پلیس خبر ندهد یا نه...چیزی یادم نیامد.
بعد از چند لحظه زنگ آیفن چند بار پشت سر هم زده شد. بدون این که بپرسم کیست دگمهی آیفن را فشار دادم و در آپارتمان را باز کردم.
راستین همانطور که از درد صورتش را جمع کرده بود پرسید:
–کی بود؟
به طرف پنجرهی سالن رفتم.
–نمیدونم.
راستین از عصاهایی که کنارش بود کمک گرفت تا بلند شود.
خواستم پرده را کنار بزنم و پنجره را باز کنم. ولی آنقدر گردوخاک روی پرده بود با تکان دادنش به سرفه افتادم.
راستین گفت:
–بیا اینور، به چیزی دست نزن، اینجا همه چی کثیفه.
به طرفش رفتم و صورت منقبض شدهاش را از نظر گذراندم.
–چرا بلند شدید؟ عجله نکنید، الان آمبولانس میاد. همان موقع آقا رضا جلوی در ظاهر شد و با دیدن راستین گل از گلش شکفت.
به طرفش دوید و محکم در آغوشش گرفت و گریه کرد. راستین هم گریه کرد ولی درد امانش را بریده بود.
جلوتر رفتم و رو به آقا رضا گفتم:
–پاشون عفونت کرده، مواظب باشید. آقارضا تازه متوجهی من شد و گفت:
–پریناز رو گرفتن. سر کوچه تو ماشین، اگه یه دقیقه دیرتر میرسیدیم فرار کرده بود.
بعد راستین را از خودش جدا کرد و نگاهی به پایش انداخت. راستین شلوار راحتی تنش بود.
آقارضا گفت:
–بیا بشین یه نگاهی به پات بندازم. بعد به راستین کمک کرد و روی کاناپه نشاندش. همان موقع دو پلیس به همراه دو پرستار وارد شدند.
#ادامهدارد...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
🍃🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت229
با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشهی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد.
–بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت.
از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم.
پریناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد.
–آقا الان با این وضع که من نمیتونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی میترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم.
بعد به من نگاه کرد و گفت:
–به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بیخبر نزار.
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن،
"دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت میزند نادان دوست»
–من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟
پلیس پشت فرمان خندید و رو به پریناز گفت:
–حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده.
پریناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت:
–یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانهام را بالا انداختم و گفتم:
–توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقهی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمیدونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. میگفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون میخواست تو زودتر بری، با این حساب فکر میکنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پریناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟
چهرهاش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد.
–میدونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد.
–ربطی به من نداره، خودتم میدونی.
مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد:
–آدم میتونه عشقش رو فراموش کنه؟
از حرفش جا خوردم. ادامه داد:
–من اگه میتونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمیانداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو میکردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگهایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم.
با شنیدن صدای آمبولانس گفتم:
–من دیگه باید برم. دارن راستین رو میبرن بیمارستان.
جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم میآید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایهی آدمها چیزی میسازد که خودش میخواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور میآید.
با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت:
–خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم.
#ادامهدارد...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت234
بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و از همان جلوی در گفت:
–من امروز زودتر میرم، مادرشوهرم زنگ زد...
با دیدن چشمهای خیسم حرفش نصفه ماند.
جلو آمد و با تعجب پرسید:
–چی شده؟
فوری خودم را جمع و جور کردم و لبخند تلخی زدم.
–هیچی، یه کم دلم گرفته بود.
جلو آمد و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت.
–میدونم من رو محرمت نمیدونی، ولی من میفهمم این اشکها از سر دل گرفتگی نیست. منم این روزها رو گذروندم. روزهای تلخیه، خیلی تلخ.
او هم بغض کرد و ادامه داد:
–من خواستم تلخی این روزها رو تموم کنم، خواستم دیگه از دلتنگی اشک نریزم و همیشه کنار خودم داشته باشمش. اونقدر مطمئن بودم که اونم برای من میمیره که بیخیال همه چیز شدم و عجله کردم. فکر کردم با ندید گرفتن خیلی چیزها میتونم به هدفم برسم. البته به خواستم رسیدم ولی...
سرش را بلند کرد و التماس آمیز نگاهم کرد.
–تو نکن.
سوالی نگاهش کردم.
–صبر کن، عجله نکن، شده تا آخر عمر این عشق رو توی دلت نگه دار ولی جلو نرو، بزار اون دنبالت بیاد. بهش اجازه بده بیتابت بشه، بزار اون به فکر بیفته که برای به دست آوردن تو یک راه بیشتر نیست. اگر صبور باشی اون میفهمه که هیچ راه میانبری وجود نداره و همین ارزش تو رو میبره بالا، در آینده توی زندگی خیلی بیشتر رو تو حساب میکنه کلا زندگیت یه جور دیگه...
با دیدن چشمهای از حدقه درآمدهام بقیهی حرفش را خورد و زود بلند شد.
–ببخشید زیادی حرف زدم. فقط خواستم تجربم رو بگم. خداحافظ.
بعد هم فوری بیرون رفت.
بلعمی درست میگفت ولی شرایط من با او متفاوت بود. راستین در بیمارستان بستری است. فکر نکنم لااقل یک پیام دادن و حالش را پرسیدن مشکلی ایجاد کند وقتی خودم را جای او میگذارم توقع زیادی نیست.
به امید این که الان گوشیاش دستش باشد یک اساماس برایش فرستادم و خیلی رسمی حالش را پرسیدم. بعد از فرستادن پیام دیگر چشم از گوشیام برنداشتم تمام هوش و حواسم پیش صدای گوشیام بود. ولی خبری نشد.
بارها و بارها از پیام فرستادنم پشیمان شدم. مدام به این فکر میکردم که نکند پیامم را خوانده و جواب نداده، که اگر اینطور باشد چقدر برایم سنگین بود.
گاهی هم خودم را دلداری میدادم و میگفتم اصلا شاید گوشیاش دستش نیست. شاید پریناز اصلا تحویلش نداده، یا بلایی سر گوشیاش آمده و جایگزین نکرده.
این فکرها دیوانهام کرده بود. گاهی آنقدر غرقشان میشدم که خود به خود بغض میکردم. کلا از اشتها افتاده بودم و مدام احساس ضعف داشتم.
چند روزی گذشت ولی باز خبری از راستین نشد. دیگر طاقتم طاق شده بود. بغضهایم دیگر صبور نبودند و قدرت زیادی پیدا کرده بودند برای بیرون ریختن.
تا این که یک روز صدف به خانهمان آمد.
بدون این که من حرفی بزنم خودش گفت:
–میخوام به نورا زنگ بزنم و حالش رو بپرسم.
چشمهایم برق زد و با عجله گفتم:
–حال برادرشوهرشم بپرس.
کنارم روی تخت نشست.
–چرا خودت نمیپرسی؟
دیگر نتوانستم حرف نزنم.
–بهش پیام دادم جوابم رو نداد.
–هزارتا دلیل هست واسه کارش، شاید اصلا ندیده، ناراحت نباش الان دلیلش رو میفهمیم.
شمارهی نورا را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن احوال تک تک خانوادشان پرسید.
–راستی نورا جان گوشی آقا راستین دستشه؟ آخه امیرمحسن میخواست بهش زنگ بزنه حالش رو بپرسه.
نورا هم جواب مثبت داد.
بعد دوباره صدف پرسید:
–همون شماره قبلیشه؟ میخوام شمارش رو از اُسوه بگیرم، گفتم ببینم شمارش رو عوض نکرده. سرم را به گوش صدف چسباندم تا جواب نورا را بشنوم. قلبم ضربان گرفته بود. کاش بگوید شمارهاش را عوض کرده است. ولی گفت:
–آره، همون شمارشه، گوشی و یه سری وسایل که پریناز ازش گرفته بوده بعد بهش داده، اینم تو یه نایلون به آقا رضا سپرده بود. بعد که تو بیمارستان بستری شد آقا رضا براش آورد. بعد هم شروع به تعریف کردن از آقا رضا کرد. که چقدر این روزها هوای راستین را دارد.
#ادامهدارد...
💖🌹🦋💖🌹💖🌹
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت243
–میدونی واجبتر از پروتز پام در حال حاضر چیه؟
دستی را که روی دنده گذاشته بود را نگاه کردم.
–از کجا بدونم.
با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی حدسم نمیزنی؟
میتوانستم حدس بزنم ولی خودم را به بیخبری زدم.
–خب شاید میخواهید سرمایه شرکت رو...
دستش را به علامت منفی تکان داد.
–نه بابا، خیلی پرت شدی. بعد چند دقیقهایی سکوت کرد و بعد زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
–میخواستم بگم با خانوادت صحبت کنی آخر هفته بیاییم خواستگاری.
اصلا فکر نمیکردم حالا و اینطور ناگهانی مطرحش کند. دستپاچه شدم و به دستهایم زل زدم.
او هم به روبرو خیره بود. انگار گفتن این حرف برایش سخت بود.
ترسیدم با سکوتم اذیت شود و فکرهای ناجور کند. برای همین گفتم:
–فکر کنم مادرتون صحبت کنن بهتر باشه.
نگاهش به طرفم چرخید.
–پس یعنی خودت مشکلی نداری؟
متعجب نگاهش کردم.
–چه مشکلی؟ احساس کردم غرورش اجازه نداد به پایش اشاره کند و موضوع دیگری را مطرح کرد.
–فکر میکنی خانوادت رضایت بدن؟
دلم میخواست خوشحالش کنم، نمیخواستم ضعفی که در پایش دارد برایش برجسته شود برای همین خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:
–داماد به این خوبی کجا گیرشون میاد.
با چشمهای گرد شده پقی زیر خنده زد. من هم با گونههای سرخ شده لبخند زدم.
فوری گوشیاش را برداشت و پیامکی برای کسی فرستاد. بعد از چند دقیقهایی که پیامک بازیاش تمام شد گفت:
–یه چیزی تو زیرزمین خونمون دارم درست میکنم که دلم میخواد زودتر بیای ببینیش.
–چی؟
–دلم میخواد خودت ببینیش.
تو این یک ماه به محض این که میرفتم خونه روش کار میکردم. البته هنوز یه کم کار داره، برای روزی ساختمش که روی دیوار خونهایی نصب بشه که صاحبش من و تو هستیم. موقع ساختنش فکرم همین بود. بعد از مکثی خندید و ادامه داد:
–واسه خودم بریدم و دوختم، هنوز خواستگاری نیومده به فکر تابلوی خونمون هستم. شده مثل اون ضربالمثله، یارو رو تو ده راه نمیدادن سراغ کد خدا رو میگرفت.
از حرفش خندهام گرفت.
برعکس گذشته خیلی آرام و با خونسردی رانندگی میکرد.
به خانه که رسیدم مادر اخمهایش در هم بود. با دیدن من گفت:
–تو خبر داشتی؟ دوباره آخرین نفر من باید بدونم؟
هاج و واج نگاهش کردم.
–از چی؟ چی شده؟
روی مبل نشست و گفت:
–مریم خانم زنگ زده میگه اگه اجازه بدید آخر هفته بیاییم خواستگاری، بهش میگم باید با دخترم صحبت کنم میگه اُسوه جون جواب مثبت رو داده فقط شما اجازه حاج آقا رو بگیرید بهم خبر بدید.
"پس راستین تو ماشین به مادرش پیام داده بود که به مامان من زنگ بزنه."
–باور کن مامان همین الان راستین بهم گفت، من نمیدونم اینا چرا اینقدر حول تشریف دارن.
مادر گفت:
–برای این که پسر ناقصشون رو میخوان قالب ما کنن. تو چی کم داری که...
وقتی چشمهای از حدقهدرآمدهی مرا دید خودش بقیهی حرفش را خورد.
بغض کردم.
–باورم نمیشه شما داری این حرف رو میزنی، اگه اینجوری باشه پس مادر صدف چی باید بگه؟ صدف چی کم داره که...
مادر حرفم را برید و گفت:
–اونم قبلا نامزد داشته، یارو ول کنش نبوده میخواسته از شرش خلاص بشه امده با امیرمحسن...
چنان هین بلندی کشیدم که مادر ساکت شد.
–مامان تو رو خدا اینجوری نگید، اصلا کی اینارو به شما گفته؟
مادر از روی مبل بلند شد.
–خود یارو نامزد قبلیش امده بود در خونه و همه چی رو به من گفت.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و پرسیدم:
–خب شما چیکار کردید؟
–منم همه چیز رو به امیرمحسن گفتم. البته اون خبر داشت صدف قبلا همه چیز رو بهش گفته بوده.
سعی کردم خونسرد باشم.
–با این حال بازم دلیل نمیشه، صدف میتونست بره با کس دیگهایی ازدواج کنه، اون عاشق امیرمحسنه. واقعا دوسش داره.
–خب آره، عاشقشه، تو چه دردته، میخوای تو فامیل بگن اونقدر موند موند آخرشم رفت با یه...
جدی و محکم گفتم:
–مامان...مگه راستین چه ایرادی داره؟ موقعی که اون تیر خورد منم اونجا بودم، اگه اون تیر به پای من میخورد چی؟ اصلا همین فردا از خیابون رد بشم تصادف کنم و نقص عضو پیدا کنم دیگه حق زندگی ندارم؟
–اون پسر قبلا نامزدم داشته، مدتها با دختره ارتباط داشته، پسر برعکس برادرش کلا انگار راحته، ماشالا ایراد یکی دوتا نیست که... من به خاطر خودت میگم. تو طاقتش رو نداری، نمیخوام توام مثل امینه یه خط در میون قهر کنی بیای اینجا. وقتی مورد بهتری هست چرا...
حرف زدن با مادر بیفایده بود. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. دیگر نمیخواستم حرفهایش را بشنوم. اگر میماندم حتما حرفهایی میزدم که بعدا پشیمانیام فایدهایی نداشت.
#ادامهدارد...
⚘💧💜⚘💧💜⚘💧💜
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#یاقوتاحمر🪴🪴
#قسمتاول🪴🪴
کارِ زرگري را از يازده سالگي نزد دايي ام حاج سيد مصطفي خدايي و برادرم حاج حسين شروع کردم.آنها شريک هاي خوبي براي خودشان و استادان دلسوزي براي من بودند. من هم سعي مي کردم شاگرد خوب و حرف شنوئي براي آنها باشم و حسابي دل به کار بدهم. به سنّ هفده سالگي که رسيدم همه اساتيد و پيش کسوتانِ فن زرگري و قلم زني، تأييدکردند که من به مقام استادي رسيده ام. از بچّگي آرزوي ديدن گنبد وگلدسته هاي طلايي حرم امام رضا عليه السّلام را در دل داشتم. درباره ي کبوترهاي امام رضا عليه السّلام و نغمه هايِ عاشقانه اي که زير سايه ي لطف آن آقا براي يکديگر مي خواندند خيلي چيزها شنيده بودم. دوست داشتم من هم مثل آن کبوترهاي عاشق، هر روز آقا را زيارت کنم و به پرواز در بيايم و دورِ سرش بچرخم و قربان- صدقه اش بشوم. وقتي ديدم سه تا شاگرد دايي و برادرم هم ميل زيارت آقا امام رضا عليه السّلام را دارند از خدا خواستم. مسأله را با پدر و مادرم در ميان گذاشتم، آنها هم دليلي برايِ مخالفت پيدا نکردند. قرار سفر که گذاشته شد نفري سيصد تومان از دستمزدهايمان را که اين چند ساله اندوخته بوديم گذاشتيم رويِ هم و داديم دستِ سيف اللّه. آخر مسووليّت ها را بين خودمان تقسيم کرده بوديم و مسؤوليّت سيف الله اين بود که مادر خرج باشد. يک اتاق چهارتخته تويِ مسافرخانه اي که مقابل غسّالخانه ي خيابانِ طبرسي بود اجاره کرديم به شبي 35 ريال. روز سوّم، قبل از اذان صبح از خواب بيدار شدم. خواستم رفقايم را هم از خواب بيدارکنم تا با يکديگر براي زيارت و شرکت در نماز جماعتِ صبح حرم عازم شويم، امّا وقتي ديدم که صداي خرّ و پوفشان تا وَسط صحن اسماعيل طلا مي رسد، با خود گفتم: نه بابا! تا جايي که من اينها را مي شناسم، اهلش نيستندکه اين موقع شب، خواب به اين شيريني رو وِل کنند و بيايند حرم براي نماز و زيارت. اين بود که وضوگرفتم و تنهايي راهيِ حرم شدم.
#ادامهدارد
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا عليه السّلام ❤️❤️❤️
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
#یاقوتاحمر🪴🪴
#قسمتدوم🪴🪴
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
هم نمازش به دلم نشست و هم زيارتش. وقتي از حرم خارج شدم و راه مسافر خانه را در پيش گرفتم احساس سَبُکي و راحتي مي کردم. هواي تميز صبحگاهي، صداي گوش نواز و روحاني نقّاره خانه ي حضرت و طلوع طلايي خورشيد از سمت مشرق، بهترين و شاعرانه ترين حالاتِ روحي را براي من فراهم کرده بودند. ولي افسوس که اين حال و هوا، زياد دوام پيدا نکرد. از جلوي مسافرخانه چي که رد مي شدم صدايم کرد: - آهاي جوون اصفهوني! به طرفش برگشتم و سلام کردم. جواب سلامم را که داد، پرسيدم: - اتّفاقي افتاده؟! - اتّفاقي که نه، ولي رفيقات ساکهاشونو وَرْداشتند و شناسنامه هاشونو هم تحويل گرفتند و رفتند. گفتند تو دوست داري چند روزي بيشتر تويِ مشهد بموني و دست آخر هم اجاره اتاق رو از تو بگيرم... مسافرخانه چي همچنان داشت يک ريز حرف مي زد که سرم گيج رفت و بقيّه حرفهايش را نشنيدم. زانوهايم سُست شدند و نزديک بود تا بخورند. عرق سردي روي پيشاني ام نشست. مسافرخانه چي پرسيد: - چي شده پسر؟! اتّفاقِ بدي افتاده؟ چرا رنگت شده مثل زعفرون؟! بي آن که جوابش را بدهم از همانجا برگشتم به سمتِ حرم. توي بازارچه که راه مي رفتم هوش و حواس نداشتم و گاهي تنه ام مي خورد به اين و آن. دست کردم توي جيب هايم، همه ي پول هايم را که چند تا سکّه بودند در آوردم و شمردم، هفت يا هشت ريال بيشتر نبود: «خدايا! حالا من توي اين شهر غريب چيکار کنم؟» يکدفعه چشمم افتاد به ساعت وستندواچ نووي که پشت دستم بود. به راحتي صد تومان مي ارزيد. کمي دلَم آرام گرفت.آن را از دستم باز کردم و به چند نفر کاسب مغازه دار نشان دادم: «آقا! اگه ممکنه اين ساعتو از من گرو بگيرين و يه چهل پنجاه تومني به من قرض بدين. به خدا اين ساعت صد تومان مي ارز ه...» امّا طوري به من نگاه مي کردندکه انگار دارند به يک دزدِ حرفه اي نگاه مي کنند! حالم بيشترگرفته شد و اشک داغ به ميهماني نگاههاي سردم آمد و در خانه ي چشمانم سُکني گزيد. نفهميدم کِي رسيدم وسط صحن اسماعيل طلا، کنار سقّاخانه ي حضرت! ديگر جلوتر نرفتم و از همانجا روکردم به امام رضا عليه السّلام و گفتم: آقاجون! اوّلين باريه که به پابوست اومدم. جوونايِ توي سنّ و سالِ من، همين که دوزار و ده شايي دستشون مياد، ميرن دنبال هرزگي! امّا من از بچگي تا حالا کارکردم و پولامو جمع کردم و اومدم زيارتت. سيصد تومن پس اندازمو دادم دستِ اين سيف اللّهِ بي معرفت تا با خيال راحت بتونم ضريحتو توي بغل بگيرم و باهات دردِ دل کنم. اون هم که اين جوري شد.
#ادامهدارد
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
#یاقوتاحمر🪴🪴
#قسمتسوم🪴🪴
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
حالام رويِ اينو ندارم که دست گدايي پيش اين و اون دراز کنم. کسي رو هم که توي اين شهر ندارم، مثل خودت غريبم! يا امام رضاي غريب! تو رو به جان مادرت زهرا عليها السّلام دردمو دوا و مُشْکِلَمُو چار ه کن. تا وقتي مُشْکِلَمُو حل نکني، از اينجا يه قدم هم جلوتر نميام و ديگه هم پامو توي حرمت نمي ذارم. حرف هايم را که زدم، اشک هايم را باآستين کُتِ گشادي که بر تن داشتم پاک کردم و از همان راه بازارچه ي باريک سمتِ بَسْتِ طبرسي برگشتم به طرفِ مسافرخانه. توي راه بدجوري شکمم قارّ و قورّ مي کرد. چشمم افتاد به مردي که روي گاري دستي هويج مي فروخت. دو ريال هويج خريدم و شستم و همانجور که به راهم ادامه مي دادم شروع کردم به گاز زدن به آنها. تويِ عالم خود بودم که ناگاه يک نفر مرا به اسم صدا زد: - حسن آقا! حسن آقا! رويم را که بر گرداندم پيرمردِ تسبيح فروشي را داخل مغازه اش ديدم که پيراهن عربي بر تن، چفيّه اي بر سر و شال سبزِ رنگ سيّدي خوش رنگي برکمر داشت. هرگز او را نديده بودم. به طرفش که مي رفتم با انگشت اشاره، خودم را نشان دادم و پرسيدم: - با من بوديدآقا؟! - بله با شما بودم. مگه شما، حسن آقا، برادرحاج حسين آقا زرگر که شريک حاج سيد مصطفئ خدايي اصفهانيه نيستي؟ - بله درُسته. - همين چند ماه پيش، حاج سيد مصطفي، اينجا پيش من بود. من هم دويست تومن به او بدهکارم. حالا هم که اگه خدا قبول کنه، عازم زيارت خانه اش هستم. خواستم پيش از سفرِ مکّه، همه ي بدهکاريهامو تسويه کرده باشم. خوب شدکه امروز شما رو اينجا ديدم. اگه زحمت نيست اين پول رو برسونين به حاج سيد مصطفي. بعدش هم يک دسته اسکناس بيست توماني تا نخورده ي نوگذاشت روي شيشه ي پيشخوان. اسکناس ها را که شمردم دَه تا بودند. چند قدمي که رفتم برگشتم و پرسيدم: - مي بخشيدآقا سيد. من الان به اين پول ها احتياج دارم، اجازه دارم در اونها تصرّف کنم، بعداً توي اصفهان دويست تومان به دايي ام تحويل بدم؟ وقتي با لبخند جواب داد: - شما صاحب اختياريد... از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم.
#ادامهدارد
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
#یاقوتاحمر🪴🪴
#قسمتچهارم🪴🪴
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
دو شب ديگر هم در مسافرخانه ماندم. بعد هم اجاره ي پنج شب مسافرخانه را پرداختم و يک بليط اتوبوس دوازده توماني هم گرفتم و برگشتم به اصفهان. وقتي دويست تومان را گذاشتم جلوي دايي ام، با تعجّب پرسيد: - اين ديگه چي چي است پسر؟! وقتي داستان پيرمرد تسبيح فروش داخل بازارچه ي بستِ طبرسي مشهد را برايش تعريف کردم، رفت توي فکر وگفت: - نخير! من يه همچي آدمي رو نمي شناسم. از کسي هم تو مشهد پولي طلب ندارم. اصلاً چهار پنچ ساله که من به مشهد نرفته ام! حتماً اون پيرمرد تو رو با کس ديگه اي اشتباه گرفته. بايد هر طوري شده اين پول رو بِهِش برگردوني. وقتي به محضرآيه اللّه ارباب رسيدم و قصّه را برايش تعريف کردم، او هم همان حرفي را گفت که دايي ام گفته بود. چند ماه بعدکه به همراه مادرم مشرّف شدم به مشهد، پيش از آن که امام رضا عليه السّلام را زيارت کنم، رفتم توي همان بازارچه تا پول پيرمرد تسبيح فروش را به خودش برگردانم، ولي هر چه گشتم پيدايش نکردم. از کاسب ها و مغازه دارهاي اطراف، سراغش را گرفتم، ولي جواب همه اين بود: - ما الان چندين و چند ساله که اينجا کاسبي مي کنيم، ولي هيچوقت نه يه همچين مغازه اي اينجا ديده ايم و نه يک همچين پيرمرد تسبيح فروشي! وقتي آيه اللّه ارباب، گزارش مرا شنيد، برق شادي از چشمانش جهيد و در صفحه ي آينه ي دل من منعکس گشت. از جايش بلند شد، جلو آمد، با دو دست، سرِ مرا گرفت وگلبوسه اي بر پيشاني ام کاشت و گفت: «خوشا به سعادتت حسن! اين پول رو امام رضا عليه السّلام براي تو فرستاده و براي تو طيّب و طاهره. در عين حال من اونو براي تو دستگردون مي کنم تا خيالت راحتِ راحت باشه. حالا مي توني با اين سرمايه ي مبارک، کسب وکار مستقلّي براي خودت راه بيندازي. انشاءاللّه که برکت خواهدکرد.» صلاتِ ظهر بود که پاي درخت جلوي مغازه اي که اجاره کرده بودم، باآستين هاي بالازده نشسته بودم و داشتم دست هايم را مي شستم تا وضو بگيرم.آفتابه ي مسي در دست شاگردم بود و داشت اَب مي ريخت روي دست هام. يکدفعه اي سايه اي افتاد روي سرم و ايستاد. سرم را که بالا آوردم پيره زني خميده را ديدم که چين و چروک هاي توي صورتش از عمري طولاني و پُر از درد و رنج حکايت داشت. در نگاهش مهرباني و محبّت موج مي زد. وقتي نگاهم در نگاهش گِرِه خورد گفت: - درد و بلاي تو بخوره تويِ سرِ دو تا پسر من که نجسي مي خورن و نماز هم نمي خونن. نه نه جون! دست نمازِتو که گرفتي چند تا نگين قديمي دارم که از مادر بزرگم رسيده به مادرم و از اونهم رسيده به من. دوست ندارم بيفته دست اين پسراي بي سر و پا و برن با پولش نجسي بخورن و قمار بزنن. ببين اگه به دردت مي خوره ازَم وَرِشون دار و پولِشونو بِهِم بده. وقتي گِرِهِ گوشه ي چهار قدش را باز کرد و نگين ها را ريخت روي ترازو، سه تا نگين بيشتر نبود، يک فيروزه و يک عقيق و يک نگين درشت قرمز ديگر که من آن را نمي شناختم. با خود گفتم؛ «لابد اين هم يک جورعقيق است ديگر. مي توانم آن را هم به قيمت عقيق از او بخرم. حالا اگر کمتر هم مي ارزيد اشکالي ندارد، جاي دوري نمي رود.» رو کردم به پيره زن و گفتم: - ببين نه نه! من اين نگين بزرگه رو نمي شناسم ولي حاضرم اونو هم به قيمت عقيق آزَت بخرم. جمعاً مي شه شونزده تومن. چي مي گي؟
#ادامهدارد
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
#یاقوتاحمر🪴🪴
#قسمتپنجم🪴🪴
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
وقتي شانزده تومان را گرفت، کُلّي دعايم کرد و رفت. هنوز پيرزن از پيچِ کوچه نپيچيده بود که سر و کلّه ي آقاي هيمي پيدا شد. او يک تاجر معروف جواهرات و مردي يهودي بود که در خيابانِ چهارباغ مغازه داشت و اجناس ما را مي خريد. چشمش که به نگين ها افتاد يکراست رفت سراغ نگين درشت قرمز. آن را برداشت و با دقّت و وسواس شروع کرد به بررسي اطراف و جوانبش! محوِ تماشاي آن شد و بي آن که چشمش را از آن برگيرد به من گفت: - پسر! تو رو چي به اين جور جواهرا؟! تو هنوز اوّلِ کارته، بهتره که از اين معامله هاي بزرگ نکني، خطرناکه ها. با شنيدن اين حرف ها، شستم خبر دار شد که انگار يک خبرهايي هست. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: - مالِ خودم که نيست،آمونتيه. - حالا من مي تونم اينو امشب ببرم خونه و فردا پس بيارم؟ - گفتم که،آ مونتيه. - حاضرم يک برگ چک صد هزار تومني پيشت گرو بذارم. با شنيدن رقم صد هزار توماني، هوش از سرم رفت و بيشتر حواسم را جمع کردم و قاطعانه تر جواب دادم: - خيلي متأسّفم.آمونتيه، اجازه ندارم. همين که آقاي هيمي پايش را از مغازه گذاشت بيرون، نگين ها را محکم بستم توي يک دستمال و گذاشتم توي جيب کتم و پريدم روي دوچرخه هرکولسم و به سرعت خودم را رساندم به درب منزل استاد قديمي ام حاج محمّد صادق زرگر. وقتي حاج محمّد صادق، استکان چايي را گذاشت جلوام، با لبخند پرسيد: - چته حسن؟! خيلي هوْل بَرِت داشته، چطور شد اين موقعِ روز ياد ما کردي؟! به جايِ آن که جوابش را بدهم دستمال را از جيبم درآوردم، گره اش را باز کردم و گذاشتم مقابلش. يکراست رفت سراغ نگين درشت قرمز رنگ و گفت: - ياقوت! ياقوت نابِ سي و دو تراش! پسر اين دست تو چيکار مي کنه؟! وقتي ماجرا را برايش تعريف کردم گفت: - من خودم حاضرم اينو به شصت هزار تومن از تو بخرم. نقدِ نقد! سرم را انداختم پايين و حسابي رفتم توي فکر. همانطور که به استکان چايي سرد شده خيره شده بودم جواب دادم: - اگه اون پيرزن مي دونست که اين نگين اينهمه ارزش داره هرگز حاضر نمي شد اينجوري مفت بدهدش به من. من بايد او رو پيدا کنم و نگين ها رو بِهِش برگردونم... اين را گفتم و دستمال نگين ها را گِرِه زدم و گذاشتم توي جيبم و از منزل حاج محمّد صادق زرگر خارج شدم. مدّت ها کارم شده بود گشتن به دنبال آن پيرزن. هر چه بيشتر مي گشتم کمتر پيدايش مي کردم. قبل از اين ماجرا هر روز او را مي ديدم که از جلوي مغازه ام رد مي شد امّا از آن روز به بعد، انگار يک قطره آب شده بود و رفته بود توي زمين!
#ادامهدارد
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
#بهلولنبّاش🪴
#برگاول🪴
✨﷽✨
در امالی شیخ صدوق صفحه بیست و هفت نوشته شده بود:
یک روز معاذ بن جبل در حالی که گریه می کرد به رسول اکرم (ص) وارد شد و سلام کرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گریه اش را جویا شد. معاذ عرض کرد: یا رسول اللَّه جوانی رعنا و خوش اندام بیرون خانه ایستاد و مانند زن بچه مرده گریه می کند و در انتظار است که شما به او اجازه ورود دهید تا خدمت شما برسد و منظره آن جوان همه را گریان نموده، حضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: ای جوان چرا گریه می کنی؟
جوان گفت: ای رسول خدا گناهی مرتکب شده ام که اگر خدا بخواهد به بعضی از آنها مرا مجازات کند، بایستی مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمی کنم که هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگیرم.
حضرت فرمود: آیا شرک به خدا آورده ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: قتل نفس کرده ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: بنابراین توبه کن که خدا ترا خواهد بخشید و لو بزرگی گناهانت به اندازه کوهها عظیم باشد.
گفت: گناهانم از آن کوههای عظیم بزرگتر است. حضرت فرمود: پروردگار متعال گناهانت را می آمرزد و لو به بزرگی زمین و آنچه در آن است، بوده باشد. جوان گفت: گناهان من بزرگتر است. تا به اینجا رسید، حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: وای بر تو ای جوان گناهانت بزرگتر است یا خدای متعال؟ جوان تا این سخن را از پیغمبر شنید خودش را به خاک انداخت و گفت منزه است پروردگار من، هیچ چیز بزرگتر از او نیست. در این موقع حضرت فرمود: مگر گناه بزرگ را جز خدای بزرگ کسی دیگر هست که ببخشد؟
جوان گفت: نه یا رسول اللَّه. سپس سکوت کرد و چیزی نگفت در این هنگام حضرت فرمود: حال ای جوان یکی از آن گناهانی را که مرتکب شده ای بیان کن تا ببینم چه کرده ای که اینقدر نا امید هستی؟
جوان گفت: یا رسول اللَّه، هفت سال است که به عمل زشتی دست زده ام؛ به گورستان می روم و قبر مردگان را نبش کرده و کفن آنها را میدزدم. این اواخر شنیدم دختری از انصار از دنیا رفته. من هم طبق معمول به منظور سرقت کفن او به جستجوی قبرش رفتم. تا اینکه قبرش را پیدا کردم رویش یک علامت گذاشتم تا شب بتوانم به مقصودم برسم و کفن را بربایم.
سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود آمدم سر قبر دختر و گورش را شکافتم. جنازه دختر را از قبر بیرون آورده و کفنش را از تنش بیرون آوردم، بدنش را برهنه دیدم آتش شهوت در وجودم شعله ور شد نگذاشت تنها به دزدی کفن اکتفا کنم، از طرفی وسوسه های فریبنده نفس و شیطان، نتوانستم نفس خود را مهار کرده و خود را راضی به ترک آن کنم.
خلاصه آنقدر ابلیس، این گناه را در نظر زیبا جلوه داد که ناچار با جسد بیجان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازه اش را به گودال قبر افکندم و بسوی منزل برگشتم. هنوز چند قدمی از محل حادثه نرفته بودم که صدائی به این مضمون بگوشم رسید: ای وای بر تو از مالک روز جزا چه خواهی کرد؟!
#ادامهدارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>