eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اكنون ابن ملجم به بازار كوفه مى رود تا خريد كند. در بازار با على(ع) كه همراه با ميثم تمّار است، برخورد مى كند، راهش را عوض مى كند و به سوى ديگرى مى رود. على(ع) كسى را به دنبال او مى فرستد. ابن ملجم مى آيد. على(ع) از او سؤال مى كند: ــ در اينجا چه مى كنى؟ ــ آمده ام تا در بازار كوفه گشتى بزنم. ــ آيا بهتر نبود به مسجد مى رفتى؟ بازارى كه در آن ياد خدا نباشد جاى خوبى نيست. على(ع) مقدارى با او سخن مى گويد... * * * ابن ملجم خداحافظى مى كند و مى رود، على(ع) رو به ميثم مى كند و مى گويد: ــ اى ميثم! اين مرد را مى شناسى؟ ــ آرى! او ابن ملجم است. ــ به خدا قسم او قاتل من است. پيامبر اين خبر را به من داده است. ــ آقاى من! اگر اين طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانيم. ــ چه مى گويى ميثم؟ چگونه از من مى خواهى كسى را كه هنوز گناهى انجام نداده است به قتل برسانم؟! من مات و مبهوت به مولاى خود نگاه مى كنم و به فكر فرو مى روم. به خدا تاريخ هم مبهوت اين كار على(ع) است. هيچ كس را قبل از انجام جُرم، نمى توان به قتل رساند! حكومت ها، هزاران نفر را مى كشند به جُرم اين كه شايد آنها قصد داشته باشند حاكم را به قتل برسانند، امّا على(ع) مى گويد من هيچ كس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمى كنم. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🌿﷽🌿 هميشه در شگفت بودم كه چه طور اين ديوانه بازي هاي من جلب نظر مادرم را نمي كند و سوءظن كسي را بر نمي انگيزد. از اين كه از اعتماد و اطمينان پدر و مادرم سوءاستفاده كرده بودم احساس گناه مي كردم و مصمم تر مي شدم دل اسير را از بند جدا كنم. ولي فقط دلم نبود كه او را مي خواست. قطره قطرە خونم بود. بند بند وجودم بود. تك تك سلول هايم بودند و تنها مخالف در سراسر بدنم، مغز بيچاره ام بود كه هر چه مي كوشيد به جايي نمي رسيد. هيچ كس از او فرمان نمي برد. با اين همه باز با خود مي جنگيدم و هيچ نبردي از اين سهمگين تر نيست. مي خواستم .موفق بشوم. ولي سرنوشت ديگري برايم رقم خورده بود يك روز، هنگام برگشتن از منزل عمه ام، درست نزديك دكان رحيم، درست در همان هنگام كه نفس من سنگين :مي شد و قلبم مي خواست از گلو بيرون بيايد، مادرم رو به من كرد و خنده كان گفت .ديشب آقا جانت يك خبر خوب به من داد - :چون ديد كه حيرت زده نگاهش مي كنم، اضافه كرد يك خواستگار خوب برايت پيدا شده. عمو جانت تو را براي منصور خواستگاري كرده. به آقا جانت گفته، بگذار .تا شيرين كام هستي كاممان شيرين تر شود :دايه كه در نيمكت مقابل ما در كالسكه نشسته و منوچهر را در بغل گرفته بود نخودي خنديد .به به، مبارك است مادر جان، منصور جوان مقبوليست - :مادرم گفت: .دايه خانم، حواست جمع بچه باشد. محكم بگير نیفتد - وا، خانم جان دفعه اولم كه نيست بچه بغل مي كنم. مگر آن سه تا را انداختم كه اين يكي را بيندازم؟ ... انگار - .دست و پا چلفتي هستم و بق كرد و نشست. مادرم خنديد. من هم بق كردم. مادرم به حساب شرم و حيا گذاشت. اين يكي ديگر جاي بهانه نداشت. به قول دايه جانم پسر عمويم بود. خوش قيافه بود. ثروتمند و تحصيلكرده بود – نه به ثروت پسر عطاالدوله ولي دست كمي هم از او نداشت – سر به راه بود. گرچه ده سالي از من بزرگتر بود ولي تازه بيست و پنج سال بيشتر نداشت. به پدرش گفته بود از وقتي كه محبوبه به دنيا آمد به خودم گفتم اين زن من است. تا حالا به پاي او صبر كرده ام، باز هم مي كنم. من فقط او را مي خواهم. از همان عالم بچگي او را مي خواستم. با اين همه، با آن كه به حكم دختر عمو و پسر عمو بودن بارها او را ديده بودم و در اين ديدن هيچ قيد و بندي در كار نبود، به حكم آنچه در مثل ها آمده كه عقد پسرعمو و دخترعمو را در اسمان ها بسته اند، هرگز حتي يك بار نيز رفتاري از خود نشان نداده بود كه من دست كم به گوشه اي كوچك از احساسات او نسبت به خودم پي ببرم. شايد غيرت و تعصّب فاميلي در اين راه يار او بود. شايد خودداري و كف نفس بيش از حد،ّ شايد چون مرا صد در صد از آن خود مي دانست دلیلی براي عجله كردن و به قول قديمي ها سبك كردن خود نمي ديد. به هر حال مادرم و دايه جان متعقد بودند اين از متانت و نجابت اوست. هر چه به گذشته فكر مي كردم و رفتار او را مي كاويدم، نقطه ضعفي پيدا نمي كردم. ديگر بهانه اي نداشتم. هر دختري به سعادت من غبطه مي خورد و آرزومند اين ازدواج مي شد. هر دختري به جز من. 🌳🌳🌳🌳 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بلند بلند گریه میکرد و حرف میزد: -خدایا باشه، باشه بازم نمیگم چرا.... خدایا میگم چطوری؟ چطوری زندگی کنم، خدایا درد دادی، درمانشم بده، .... خدایا چیکار کنم با این ودیعه هایی که به من سپردی؟ چطوری بزرگشون کنم؟... خدایا با این دل خرابم چیکار کنم... خدایا تو رب منی، تو خدای منی، تو الهه منی... من جز آغوش تو به کجا پناه ببرم؟.... سهیل که توی اتاق کارش بود و فاطمه از وجودش بی خبر بود، با صدای فاطمه از خواب بیدار شده بودو از توی پنجره به بالکن نگاه میکرد،به راز و نیاز فاطمه گوش میداد و با خودش فکر کرد فرشته ای رو میبینه که بال و پرش شکسته، خودش بال و پرش رو شکسته بود، از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت، در بالکن رو که نیمه باز بود آروم باز کرد و پشت فاطمه روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داد... فاطمه که متوجه حضور سهیل نشده بود همچنان زار میزد و راز و نیاز میکرد. تا اینکه کم کم خورشید شروع کرد به طلوع کردن . سهیل که تا اون لحظه ساکت بود، آروم گفت: خورشید داره طلوع میکنه، میگن هر کی موقع طلوع خورشید بیدار باشه و طلوع رو از اول تا آخرش ببینه، هر آرزویی کنه بر آورده میشه... فاطمه که از حضور سهیل بی اطلاع بود ترسید، فوری برگشت،قلب سهیل با دیدن چشمهای ورم کرده و متعجب فاطمه که به سختی باز میشد، لحظه ای از حرکت ایستاد،با مهربونی و در عین حال جدیت مستقیم زل زد توی چشمهاش، میخواست فاطمه صداقت رو از چشمهاش بخونه، میخواست بفهمه که داره بهش راست میگه و گفت: اگه بهت بگم توی تمام این دوسالی که بهت قول دادم، حتی یک بارم کار حرامی انجام ندادم باور میکنی؟ فاطمه برگشت به سمت خورشید و چیزی نگفت، سهیل ادامه داد: برای دیشب خیلی حرف دارم که باید بهت بگم و تو هم باید بهم گوش بدی.... اما الان فقط اینو می تونم بگم که باور کن من به خاطر تو دو سال تمام حتی یک بار هم زیر قولمون نزدم، مخصوصا زیر قولی که براش دست روی قرآن گذاشتم. اینها رو گفت و منتظر واکنش فاطمه شد، اما وقتی با سکوتش مواجه شد گفت: -نمی خوای چیزی بگی؟ حرفم رو قبول نکردی یا اینکه...به فاطمه که حالا پشتش رو بهش کرده بود نگاهی کرد، اما وقتی دید حرف زدن بی فایدست اون هم سکوت کرد. و هر دو با هم به تماشای طلوع آفتاب مشغول شدند، و در دل دعا میکردند، فاطمه دعا میکرد که خداوند بهش راه رو نشون بده، خدا خودش زندگی به هم ریختش رو سر و سامون بده و سهیل دعا میکرد که خدا هیچ وقت فاطمه رو ازش نگیره، مخصوصا حالا که دو سال تمام سر قولش به فاطمه ایستاده بود. هر دو در حال راز و نیاز با خدا بودند، یکی بر سر سجاده و دیگری نشسته بر خاک... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🪴 🌿﷽🌿 آرزوي شهادت يادم هست خيلي با اعتقاد به جمعي از رزمندگان عراقي ميگفت: لحظه‌ي شهادت نام مقدس يا حسين را به زبان داشته باشيد تا خود آقا بالاي سرتان بيايد. کل وسايل همراه هادي، در همه‌ي مدت حضور در ميادين نبرد، فقط يک ساک دستي کوچک بود. تعلقات او از همه‌ي دنياي مادي بريده شده بود. در دوران نبرد خيلي کم غذا ميخورد، ميگفت: شايد بقيه‌ي رزمندگان همين را هم نداشته باشند. کم ميخوابيد و به واقع خودش را براي وصال آماده کرده بود. هادي در خط نبرد هم وظيفه‌ي روحاني بودن و مبلّغ بودن خود را رها نميکرد. در آنجا هم، وظيفه‌ي هر کس را به آنها متذکر ميشد. زماني هم كه احتياج بود در كار تداركات و رساندن آب و آذوقه كمك ميكرد. ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 بگذار شمر با دست و پاى خونین از قتلگاه بیرون بیاید، سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند و به دست خولى بسپارد و زیر لب به او بگوید: ))یک لحظه نور چهره او و جمال صورت او آنچنان مرا به خود مشغول کرد که داشتم از کشتنش غافل مى شدم . اما به خود آمدم و کار را تمام کردم . این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است .(( بگذار این ندا در آسمان بپیچد که : ))قتل الامام ابن الامام)((( اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن ! سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین مى کوبد و هستى را به آرامش دعوت مى کند. سجاد را ببین که چگونه بر سر کائنات فریاد مى کشد که ))این منم حجت خدا بر زمین !(( و با دستهاى لرزانش تلاش مى کند که ستونهاى آفرینش را استوار نگه دارد. شکیبایى ات را از دست مده زینب ! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است . اینک این ملائکه اند که صف به صف پیش روى تو زانو زده اند و تو را به صبورى دعوت مى کنند. این تمامى پیامبران خداوندند که به تسلاى دل مجروح تو آمده اند. جز اینجا و اکنون ، زمین کى تمام پیامبران را یک جا بر روى خویش دیده است . این صف اولیاست ، تمامى اولیاءالله و این خود محمد )صلى الله علیه و آله و سلم ( است . این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است ، محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهارى بر روى گونه هایش فرو مى ریزد. یا جداه ! یا رسول اللّه ! یا محمداه ! این حسین توست که ... نگاه کن زینب ! این خداست که به تسلاى تو آمده است . خدا! ببین که با فرزند پیامبرت چه مى کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه مى آورند؟ ببین که نور چشم على را...(( نه . نه ، شکوه نکن زینب ! با خدا شکوه نکن ! از خدا گلایه نکن . فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار و هاى هاى گریه کن . خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه . خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا سیراب شو، اشباع شو، سرریز شو. آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى : ))خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن !(( ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷