#سكوتآفتاب🪴
#قسمتسییکم🪴
🌿﷽🌿
ماه رمضان فرا مى رسد، مردم براى انجام عبادت به مسجد كوفه مى آيند، آنها از دين، فقط نمازش را مى شناسند، امّا مگر جهاد در راه خدا و دفاع از دين خدا وظيفه هر مسلمان نيست؟
موقع نماز هزاران نفر در مسجد جمع مى شوند، امّا وقتى على(ع) آنها را به جهاد فرا مى خواند فقط گروهى اندك، پاسخ مى گويند.
همه مشغول عبادت هستند، يكى نماز مى خواند، يكى قرآن مى خواند، ديگرى دعا مى كند، ناگهان صداى گريه اى از محراب به گوش مى رسد، خداى من! اين على(ع) است كه در سجده گريه مى كند!
چند نفر از ياران واقعى او جلو مى روند و مى گويند: مولاى ما! چه شده است؟ گريه جانسوز تو قلب ما را آتش زد. چه شده است؟ ما تا به حال نديده ايم كه تو اين گونه اشك بريزى؟
على(ع) رو به آنها مى كند و برايشان سخن مى گويد: "در سجده بودم و با خداى خود راز و نياز مى كردم كه خوابم برد. در خواب پيامبر را ديدم، پيامبر رو به من كرد و گفت: على(ع) جان! خيلى وقت است كه تو را نديده ام، من مشتاق ديدار تو هستم...".
به راستى چه رازى در اين سخن بوده كه اشك على(ع) را جارى كرده است؟
گويا دعاى على(ع) مى خواهد مستجاب شود، اين گريه، اشك شوق على(ع)بود. هيچ كس اين را نفهميد، على(ع) فهميد به زودى در بهشت مهمان پيامبر خواهد بود و از اين دنيا و غصه هاى آن راحت خواهد شد.
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتسییکم🪴
🌿﷽🌿
دوان دوان وارد كوچه شدم. آن
جا قدم آهسته كردم هر چه آهسته تر مي رفتم، قلبم سريع
تر مي زد. تا به پيچ كوچه برسم، ديگر هوا براي تنفّس
نبود. يا بود ولي آن قدر سنگين بود كه از گلوي من پايين
نمي رفت. انگار همه تهران بوي گل را از زير چادر من
حس مي كردند. انگار همه بازاچه مراقب من بودند. يك
كوچه، دو كوچه، سر كوچه سوم پيچيدم. خش خش صداي
.ا ّره. اين بار الواري را از ميان ا ّره مي كرد. اصلا متوجه
حضور من نبود
كنار در دكان ايستادم. پاي چپم را از پشت اندكي بلند كردم
و خم شدم. يعني مثلا دارم كفشم را درست مي كنم. گل
را با دست راست گرفته بودم و دست خود را به چهار
چوب در دكان تكيه داده بودم. يعني چهار چوب را گرفته
ام
كه نيفتم. گل از بيرون ديده نمي شد. فقط او مي توانست
گل را درون چهار چوب دكانش ببيند، عاقبت سر بلند
:كرده بود تا ببيند اين كيست كه دهانه در دكان را مسدود
كرده، يا شايد هم خوب مي دانست. گفت
.سلام -
:همان طور كه با پاشنه كفشم كلنجار مي رفتم رو به سوي
او كردم و گفتم
.سلام -
نمي دانستم نفسم چطور بالا مي آيد. گل را در دستم ديد.
صبر كردم تا مرد رهگذري كه مي گذشت دور شود و در
پيچ كوچه ناپديد شود. گل را رها كردم و به راه افتادم. و
دقيقه سكوت و دوباره صدي ارّه. به سقاخانه رسيدم. پيچه
.را بالا زدم. شمعها را با عجله روشن كردم
.خدا كند به حقّ پنج تن خانم جان راحت فارغ شود -
:انگار از خدا خجالت مي كشيدم. باز آهسته گفتم
.من هم از اين عذاب فارغ شوم -
خواستم برگردم. چند نفر در زير بازارچه بودند. صبر
كردم. اين دست و آن دست كردم. پا به پا شدم تا همه
بروند.
.ولي يكي مي رفت و يكي مي آمد. بالاخره به در دكان
رسيدم. مي خواستم رد شوم. بازارچه شلوغ بود
.خانم كوچولو -
بر جا ميخكوب شدم. شاخه گل روي ميز نجّار بود. چشمانم
از فرط وحشت گشاد شدند. واي اگر آقا جانم اين را اين
جا ببيند! راستي كه هنوز بچه بودم. انگار در تمام دنيا فقط
در يك خانه گل محبوبه شب وجود داشت. انگار نمی
دانستم آقا جان و همه اهل خانه گرفتار درد زايمان مادرم
هستند. تازه اگر هم آقا جان فارغ بود اصلا
نمي داد كه به اين دكان زپرتي نگاه بيندازد. چه رسد به
گل را در آن تشخيص بدهد و آن را به اين كه اين شاخ
:دختر وجيه و تربيت شدە خودش ربط بدهد. او گل را
برداشت
اين مال شماست؟ -
.نه، مال شماست
از چه بابت؟ -
.اجرت قاب عكس -
خنديد و من خوشحال شدم. دندان هايش رديف و سفيد و
محكم بود. مثل اين كه مشكل فقط دندان هاي او بود كه
كمتر از دندان هاي پسر عطاالدوله نبودند. قربان قدرت
خدا بروم. اين شاگرد نجار در اين دكان كوچك چه قدر
زيباتر از پسر محترم و زيباي شازده خانم مي نمود. يا
شايد به چشم من اين طور بود. الحق كه جاي او اين جا
نبود.
:جاي او در كاخ پادشاهي بود. سكوت برقرار شد. گفتم
.جلوي چشم نگذاريدش -
.به چشم -
خم شد و گل را پشت الوارها گذاشت. آن چنان كه ديگر از
بيرون ديده نمي شد. اگر چه به نظر من عطر آن تا ته
.بازارچه پرده دري مي كرد
اسم شما چيه دختر خانم؟ -
.دو طرف بازاچه را نگاه كردم. چه موقع خلوت شده بود؟
نمي دانم
.محبوبه
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتسییکم🪴
🌿﷽🌿
کلافه تر
میشد. دلش میخواست فاطمه حداقل به حرفش گوش بده،
بهش فرصت بده تا براش توضیح بده... اما اشکهای
آشکار فاطمه، اخمش، دستهای روی گوشش همش خبر
از چیزی میداد که خیلی سهیل رو میترسوند...
آروم دستهای یخ زده فاطمه رو توی دستهاش گرفت،
میخواست حرفی بزنه، بگه که رابطش به شیدا خیلی
وقته که
تموم شده، بگه که شیدا فقط اومده که فاطمه رو ازش
بگیره، دلش میخواست توضیح بده، بگه که زیر قولش
نزده، اما
شیدای شیطان صفت عهد بسته که با خاک یکسانش
کنه،دلش میخواست مثل همیشه اون باشه که به دستهای
فاطمه
گرمی میده، و فاطمه باشه که با صبرش به سهیل
اطمینان می ده، اما فاطمه که انگار دوباره به زندگی
برگشته بود
عصبانی از این حرکت سهیل با خشونت دستهای
همسرش رو پس زد و از جاش بلند شد. چند لحظه ای
ایستاد، به
سهیل نگاه نمیکرد، آرزو میکرد که ای کاش میشد
نمیدیدش، ای کاش الان اینجا جلوی من نبود، ای کاش
میتونستم هیچ وقت نبینمش ....بالاخره تونست توانش رو
دوباره جمع کنه و بدون توجه به سهیل رفت توی جمع بچه ها.
سهیل درمونده دستی به موهاش کشید، کلافه گی از
وجودش میبارید، دائم با خودش میگفت، آخه این جونور چی از
جون من میخواد، چجوری به فاطمه ثابت کنم که من زیر قولی که بهش دادم نزدم، ... نمی تونست تحلیل
کنه، نمی
تونست تصمیم بگیره، عصبانی از جاش بلند شد و
دوری توی آشپزخونه زد، نگاهی به جمع بچه ها و
فاطمه انداخت،
فاصله اونها از آشپزخونه زیاد نبود، اما احساس می کرد
هزاران کیلومتر باهاشون فاصله داره، دلش اون فاصله
رو
نمی خواست، آهی کشید و بعد از چند لحظه به جمع بچه
ها پیوست.
اون شب پدر و مادر هر دو سعی کردند شب تولد
دخترشون خراب نشه، عکس میگرفتند، دست میزدند،
میخندیدند، با علی و ریحانه و بقیه بچه ها شمع فوت
کردند، اما کی میدونست تو دلشون چی میگذره؟
مخصوصا توی
دل فاطمه، کی میدونست خندیدن با دل پرخون چقدر
سخته...
بعد از تموم شدن کارها و خوابیدن علی و ریحانه سهیل
به بهونه رسوندن سها از خونه زد بیرون، تصمیم داشت
اول
سها رو برسونه و بعد بره سراغ شیدا، خیلی از دستش
عصبانی بود، به طوری که مطمئن بود بالائی سرش
میاره، فاطمه
چیزی نگفت، در واقع دلش میخواست برای اولین بار
توی عمرش سهیل رو نا دیده بگیره، سهیلی که زیر
قولش زده
بود. برای همین نه چیزی ازش پرسید و نه خواست
چیزی بشنوه.
توی ماشین سها خیلی خونسرد در مورد شیدا که با نام
خانم فدایی زاده میشناختش سوالاتی از سهیل پرسید،
ولی وقتی با سکوت همراه با اخم سهیل روبه رو شد فهمید
که اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که فکرش رو
میکرد،
دلش میخواست هر جور شده از این ماجرا سر در بیاره،
اما الان فرصت مناسبی نبود، برای همین بدون هیچ
حرفی از
ماشین پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت.سهیل هم
ماشین رو سر و ته کرد و به سمت خونه شیدا حرکت
کرد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتسییکم🪴
🌿﷽🌿
فتنه ي داعش
ميگويند تاريخ مرتب تكرار ميشود، فقط اسمها عوض ميشود، وگرنه
بسياري از اتفاقات سالها و قرنهاي گذشته، با نامهايي جديد تكرار ميگردد.
از روزي كه بيداري اسلامي منطقهي ما را فراگرفت، آمريكا و اسرائيل
با كمك حاكمان فاسد منطقه، يك نوع كودتا را در كشور سوريه به راه
انداختند.
آنان ميخواستند وانمود كنند كه سوريه هم مانند تونس و ليبي و مصر و
بحرين و ... درگير بيداري اسلامي شده!
اما تفاوت آشكار بحران سوريه با ديگر كشورها، حضور تروريستهاي
صدها كشور در غالب قيام مسلحانه ضد دولت سوريه بود!
شكي نبود كه دولت مردمي سوريه تاوان حمايت از محور مقاومت را
پرداخت ميكرد.
تروريستهاي سوري صدها انسان بيگناه را فقط به جرم حمايت از دولت
قانوني اين كشور به خاك و خون كشيدند.
آنچه كه ما از خوارج زمان اميرالمؤمنين عليه السلام شنيده بوديم در رفتار
اين قوم وحشي مشاهده كرديم. دولتهايي كه ادعا ميكردند نظام سوريه
ظرف شش ماه نابود خواهد شد، شاهد بودند كه گروههاي مردمي به حمايت
از دولت سوريه برخواستند.
مدتي بعد خشنترين گروههاي مسلح در غالب دولت اسلامي عراق و شام
)با نام داعش( اعلام موجوديت كرده و حمالت گسترده اي را آغاز كردند.
آنان روي فاسدترين ظالمان تاريخ را سفيد كردند. كارهايي از اين قوم سر
زد كه تاريخ از نوشتن آن شرم دارد!
اما همه ميدانستند كه اسرائيل و حامي هميشگي آن يعني آمريكا عامل
اصلي ايجاد و حمايت داعش هستند.
اوايل سال 1393 داعش توانست در عراق براي خودش زمينه ي نفوذ را
فراهم كند.
سپس شهر موصل و چندين منطقه ي ديگر با خيانت نيروهاي وابسته
به صدام، به اشغال داعش درآمد. آنان هزاران شيعه و سني را تنها به جرم
مخالفت با نظرات داعش اعدام كردند.
اوضاع عراق عجيب و غريب شد. آیتالله سيستاني حكم جهاد صادر كرد.
صدها زن و مرد شيعه و سني آماده ي مبارزه با داعش شدند.
هادي در اين ايام در حوزه ي نجف مشغول تحصيل بود. با اعلام حكم
جهاد، از مسئولان نيروهاي مردمي )حشدالشعبي( تقاضا كرد كه با اعزام او به
جبهه ي نبرد با داعش موافقت كنند. اما مسئول نيروها كه از دوستان هادي بود
با اعزام او مخالفت كرد.
او سال قبل نيز از آنها خواسته بود كه براي دفاع از حرم به كشور سوريه
اعزام شود اما مخالفت شده بود.
اين بار تقاضاي مكرر او جواب داد. هادي توانست خود را به جمع نيروهاي
مردمي برساند.
او از زماني كه در ايران بود، در كارهاي هنري فعاليت داشت. توليد فيلم و
عكس از برنامه هاي شهدا و ... از كارهاي او بود.
حاال همين برنامه ها را در غالب نيروهاي مردمي عراق آغاز كرده بود.
تهيه ي فيلم، خبر و عكس از نبردهاي شجاعانه ي نيروهاي مردمي.
هادي هر جا قدم ميگذاشت از شهدا ميگفت؛ از ابراهيم هادي، از شهيد
دين شعاري و...
او براي رزمندگان و فرماندهان حشدالشعبي از خاطرات شهيدان دفاع
مقدس ميگفت و آنها را با فرهنگ شهادت آشنا ميكرد. آنها تشنه ي
فرهنگ انقلابي بسيجيان ما شده بودند.
اين عطش باعث شد كه فرماندهان حشدالشعبي از هادي بخواهند براي
تهيه ي چفيه و پيشانيبند و پرچم راهي ايران شود.
آنها مبلغي حدود صد ميليون تومان در اختيار هادي قرار دادند تا براي
تهيه ي اين اغلام به ايران برگردد.
آنقدر در عراق به او اعتماد پيدا کردند که اين مبلغ پول را به او دادند و
خواستند هر چه سريعتر، اين اقلام فرهنگي به کساني که در خط مقدم جنگ
عليه داعش هستند برسد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتسییکم🦋
🌿﷽🌿
زینب ! این هم حسین . دستش را بگیر و از اسب پیاده اش کن . چه لذتى دارد گرفتن دست حسین ، فشردن دست
حسین و بوسیدن دست حسین .
چه عالمى دارد تکیه کردن دست حسین بر دست تو.
حسین جان ! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار. تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که مژگان من پاى
نازنین تو را بیازارد.
جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین !
صداى هلهله دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب !
و زیبایى رخسار حسین ، تو را مبهوت خود نکند زینب !
دست به کار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شکافته عزیزت را ببند!
آب ؟ براى شستن زخم ؟
آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویرى لبهایش مى چکاندى .
چه باك ؟ اشک را خدا آفریده است براى همین جا. باران بى صداى اشکهاى تو این زخم را مى تواند شستشو دهد،
اگرچه شورى آن بر جگر چاك چاك او رسوب مى کند.
فرصت مغتنمى است زینب ! باز این تویى و حسین است و تنهایى .
اما...اما نه انگار. بچه ها بى تاب تر بوده اند براى این دیدار و چشم انتظارتر.
پیش از آنکه دست تو فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه ها
گرداگرد او حلقه زده اند و هر کدام به سالم و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشى نگاه او را میان خود تقسیم
کرده اند.
بار سنگینى بر پشت بچه هاست و از آن عظیم تر کوله بار حسین است تو این هر دو را خوب مى فهمى که کوله بارى
به سنگینى هر دو را یک تنه بر دوش مى کشى .
پیش روى بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست که تا دمى دیگر براى همیشه ترکشان مى گوید. بچه ها چه باید بکنند
تا بیشترین بهره را از این لحظه ، داشته باشند. تا بعدها با خود نگویند که کاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ،
کاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ، کاش چنین مى کردیم و...
شرایط سختى است که سخت تر از آن در جهان ممکن نیست . حکایت تشنه و آب نیست ، که تشنگى به خوردن
آب ، زایل مى شود.
حکایت ظلمات و برق نیست ، که روشنى به ظواهر عالم کار دارد.
حکایت پروانه و شمع نیست ، که جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است .
حکایت غریبى است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن .
اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این کشمکش اند بپرسى ، نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند.
به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند.
یکى مات ایستاده است و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین
داشته باشد.
یکى مدام دور حسین چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند.
یکى پیش روى حسین زانو زده است ، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است .
یکى دست حسین را بوسه گاه لبهاى خود کرده است . آن را بر چشمهاى اشکبار خود مى مالد و مدام بر آن بوسه
مى زند.
یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است . انگار که برترین گنج هستى را پیدا کرده است .
یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را
همچنان روشن ببیند.
یکى پهلوى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند.
یکى تالش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند.
و چه سخت است براى حسین ، گفتن این کلام به تو که : باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من !
و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است .
با کدام دست و دلى مى خواهى این حلقه ها را جدا کنى .
چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر کس به دیگرى وامى گذارد.
این حلقه ها که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است .
چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷