#بامدادخمار🪴
#قسمتشصتهفتم
🌿﷽🌿
وقتي كه عاقبت مادرش شر خود را كم كرد و با رحيم كه
سركار مي رفت از خانه خارج شد، اشكهايم سرازير شد.
نه
.از روي استيصال، بلكه از غيظ، از بي دست و پايي
خودم، از بي توجهي و گيجي رحيم
عيد نزديك بود و باز دلم هواي خانه پدري را كرده بود.
چهل روز مي شد كه دايه نيامده بود. آن روز صبح تازه
.اشكهايم را شسته بودم كه از راه رسيد
گيج و پریشان بود. ظرف هاي صبحانه را از دست من
گرفت تا بشويد. همچنان كه لب حوض ظرف مي شست
:كنارش نشستم
دايه جان، آقا جان و خانم جون پيغامي براي من نفرستادند؟
سلام نرساندند؟
والله محبوبه جان، وقتي مي آمدم آن قدر خانه شلوغ بود كه
نگو. شيريني پزي ... بچه داري ... اين فيروز هم كه -
.روز به روز تنبل تر مي شود. دده خانمم هم كه كارش
شده خوردن و خوابيدن
دايه خانم حرف توي حرف نياور. سلام رساندند. يا نه؟ -
:دايه استكان را در آبكش دمر كرد و بي آن كه به من نگاه
كند گفت
.راستش نه -
:با حرص گفتم
.با اين كارها مي خواهند خون به جگر من كنند -
:آرام گفت
.آن قدر دل خودشان خون است كه ديگر غم تو يادشان
رفته -
.بند دلم پاره شد. بدنم لرزيد
چي شده دايه جان، چرا؟ -
راستش نمي خواستم بگويم كه تو هم غصه بخوري. ولي
حالا مي گويم كه فكر نكني خانم جان و آقا جانت شب و -
.روز دايره و دنبك دستشان گرفته اند و به فكر تو نيستند
مكثي كرد و از جا بلند شد. آبكش محتوي ظرف هاي شسته
را برد و سينه ديوار مقابل آفتاب بي رنگ آخر زمستان
:گذاشت و گفت
از بعد از عروسي تو خانم چند بار به گوشه و كنايه به
خواهرشان پيغام و پسغام دادند كه اگر خجسته را مي -
خواهند بيايند صحبت كنند. آن ها مرتب پشت گوش مي
انداختند. ده روز پيش يك روز خاله جانت آمدند پيش
:خانم. مادرت سرما خورده بودند. خاله ات به عيادت
آمدند. ضمن اختلاط گفتند
« .انشاالله زودتر چاق مي شوي و به خانه و زندگيت مي
رسي »
:من هم گفتم
.بله، به عروسي خجسته خانم -
:خاله ات هيچ به روي خودش نياورد كه منظور من چيست
و گفتند
.اي بابا، حالا كه خجسته بچه است -
:من هم غيظم گرفت و گفتم
خانم جان كجايش بچه است؟ شما كه تا چند ماه پيش امان
همه را بريده بوديد كه او را براي پسرتان شيريني -
!بخوريد
:حالا مادرتان هم با آن حال نزار هي مرتب مي گفتند
!دايه خانم بس كن. اين حرف ها چيست كه مي زني؟ مگر
خجسته خانه مانده است؟ ول كن، دست بردار -
:ولي من ول نكردم. خاله تان هم نه گذاشتند و نه برداشتند
و گفتند
آخر چند ماه پيش كه محبوبه زن زنجار محل نشده بود و
من هم كه حرفي ندارم، از خدا مي خواهم. ولي پسرم -
.مي گويد من باجناق نجار نمي شوم. والله به خدا اين حرف
پسرم است. من خودم هم دارم از غصه دق مي كنم
دود از سرم بلند شد. خجسته چوب مرا خورده بود. ضرر
هوي و هوس مرا مي كشيد. چه طور خاله ام توانسته بود
با
اين وقاحت دل مادر مريض مرا به درد آورد؟ اي زن سياه
دل. دايه همچنان حرف مي زد و من سردرد گرفته بودم.
:دايه گفت
:مادرتان گفتند -
هيچ عيبي ندارد آبجي. مال بد بيخ ريش صاحبش. خدا نكند
شما دق كنيد! دشمنتان دق كند. من كه مي دانم شما »
گناهي نداريد. فقط به حميد جانتان از قول من بفرماييد اگر
خجسته اين فاميل عار و ننگ را نداشت كه به آدمي
« !دست و پا چلفتي مثل تو رو نمي دادند خواستگاريش
كني و شب و روز امانش را ببري
خاله جان قهر كرد و رفت. از آن موقع به بعد هم با
مادرتان سر سنگين شده. مي بخشي ها ننه! خاله ات است
ولي
آدم پرمدعايي است. راست گفته اند كه بدهكار را رو بدهي
طلبكار مي شود. از آن روز تا به حال يك چشم مادرتان
اشك است يكي خون. آقا جانتان آن قدر ناراحت بودند كه
تازه امروز يك دفعه به صرافت افتادند كه هفت هشت
.روز از برج رفته و هنوز ماهيانه شما را نفرستاده اند
:پرسيدم
خجسته چه طور، او حالش چه طور است؟ -
:دلم براي خواهرم كباب بود. دايه گفت
اصلا به روي خودش نمي آورد. مي گويد به جهنم. من كه
از اول هم پشت چشمم براي اين پسره باز نمانده بود. -
ولي يك شب پيش من گريه كرد و گفت دايه جان، نه فكر
كني من تره به ريش اين پسر خاله خرد مي كنم ها!
خودت كه خوب مي داني از اول هم دلم نمي خواست بروم
شمال و دور از همه كس و كارم زندگي كنم. ولي دلم از
اين مي سوزد كه اين ها تا پريروز اين قدر مجيز مي
گفتند، حالا اين طور آقا جان و خانم جانم را سرشكسته
كرده
اند. اين هم از فاميل. خدا لعنت كند هر چي فاميل است.
رحمت به صد پشت غريبه. خاله ام به جاي آن كه توي اين
.موقعيت غمخوار مادرم باشد، نمك به زخم او پاشيد
🌸🌸🌸🌸
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتشصتهفتم🪴
🌿﷽🌿
شیدا هم لبخند تلخی زد و توی دلش گفت: چنان بدی بهت
نشون بدم که حالشو ببری.
بعد هم با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت ماشینش
حرکت کرد و درهمون حال گفت: خبر داری زنت داره
توی
کارگاهی کار میکنه که رئیسش مردیه که یه روز دیوانه
وار عاشقش بوده
سهیل خشکش زد، چی داشت میگفت این؟! چطور
جرات میکرد پشت سر فاطمه این حرفها رو بزنه،
عصبانی گفت:
دهنتو ببند، یک بار دیگه اسم زن منو بیاری تیکه
بزرگت گوشته.
بعد هم به سمت دفتر کارش توی ساختمون رفت. هنوز
روی صندلی ننشسته بود که پیامکی براش اومد، وقتی
پیام
رو باز کرد نوشته بود:
محسن خانی یک روزی عاشق زنت بوده و زنت هم
الان داره توی شرکت اون کار میکنه، این همه کارگاه
چرا زن تو
باید بره اونجا؟ در ضمن دفعه آخرت باشه که با من
اینجوری حرف میزنی چون دیگه داره صبرم تموم
میشه.
سهیل زمزمه کرد: خفه شو بابا...
****
تابلو فرش منظره غروب دیگه تقریبا تموم شده بود،
فاطمه رج رج این تابلو رو با عشق بافته بود، به یاد
روزهای
خوشی که با سهیل دو تایی مینشستن و از نیم ساعت
قبل، تا نیم ساعت بعدش غروب خورشید رو تماشا
میکردند.
چقدر توی دوران نامزدی میرفتن توی دشت و دمن و
میگشتن واسه خودشون، هر هفته یک جا بودند، همه از
دستشون شاکی شده بودند...
دستی روی تابلوی تموم شده کشید و گفت: آخیش، چقدر
دوران خوبی بود...
نگاهی به علی و ریحانه کرد که توی اتاق کارش یک
عالمه اسباب بازی آورده بودند و داشتند بازی میکردند
و گفت:
شما دو تا وروجک مگه خودتون اتاق ندارین؟
در همین زمان سهیل وارد اتاق شد و نگاهی به تابلو
فرش فاطمه انداخت و همزمان گفت: از همون اول که
من بهت
گفتم، باید اینا رو پرت کنیم بیرون خودمون صاحب
اتاقشون بشیم
که جیغ و داد علی و ریحانه بلند شد و شروع کردند به
اعتراض، فاطمه و سهیل هم میخندیدند. سهیل رو کرد به
فاطمه و گفت: میبینم که تابلوت تموم شده، خسته نباشی
-مرسی، آره تموم شد. خوشگل شده؟
-مگه میشه چیزی از زیر دست شما در بیاد و خوشگل
نباشه.
بعد هم اومد و روی صندلی کنار فاطمه نشست و گفت:
گفتی مسئول کارگاهتون کیه؟
-آقای خانی، گفته بودم قبلا که.
-آره، گفتی برادر شوهر ساجده بوده
-اوهوم
سهیل همچنان که دستی به فرش میکشید بی هوا گفت:
قبال خواستگارت بوده؟
فاطمه که خشکش زده بود، نگاهی به چهره بی تفاوت
سهیل کرد و گفت: تو از کجا میدونی؟
-چرا نخواستی من بدونم؟
-چون موضوع بی اهمیتی بود، آره خواستگاری کرد و
جواب رد شنید.
سهیل روشو کرد به فاطمه و با لبخندی گفت: عاشقت
بود؟
فاطمه که با لبخند سهیل آروم شده بود گفت: مگه هر
کسی از کس دیگه ای خواستگاری میکنه لزوما
عاشقشه؟
-حالا این یکی خواستگارت عاشقت بود؟
-نمیدونم، ازش نپرسیدم
بعد هم لبخند زد. سهیل ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی
خوب. نمی خوای به ما شام بدی؟ مردیم به خدا.
پنج شنبست ها-
امشب که نوبت من نیست شام درست کنم، یادت رفته؟
میزنم پیتزا بیارن-
اوه! این پروژه حواس واسم نذاشته که، الان زنگ
صدای جیغ آخ جون علی و ریحانه بلند شد که سهیل رو
کرد به بچه ها و گفت: شما دو تا پنگوئن گوش واستاده
بودین؟
همه خندیدند...
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷