eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🌿﷽🌿 غصه ديگرم حمام بود. اين جا حمام سرخانه نداشتيم. بايد به حمام بيرون مي رفتم. كسي هم نبود كه بقچه و اسباب .حمام مرا به حمام ببرد. بايد مثل دايه جان و دده خانم اسباب حمامم را زير بغلم مي زدم و با خودم مي بردم وقتي مي خواستم به حمام بروم، از روز قبل عزا مي گرفتم. بقچه حمام را خيلي كوچك و مختصر مي بستم تا بتوانم آن را زير چادر بگيرم. زود مي رفتم و كارگر مي خواستم. اين جا مثل محله خودمان سرشناس نبودم. كارگرها ديگران را به خاطر گل روي من كنار نمي گذاشتند. بايد منتظر نوبت مي شدم و يا خودم خودم را مي شستم. اين جا ديگر كسي تملق مرا نمي گفت. مشت و مال و ناز و نوازش در بين نبود. از ترشي و گوشت كوبيده شب مانده خبري نبود. هر وقت رحيم به حمام مي رفت، من خواب بودم و قبل از اين كه من بيدار شوم بازگشته بود و من خوشحال .بودم. چون دلم نمي خواست او را آن طور بقچه به بغل در راه برگشت از حمام ببينم. به ياد حاج علي مي افتادم مشكل بعدي شستن رخت و لباس بود. اصلا نمي دانستم چه بايد بكنم. تمام لباس هايمان كثيف شده و گوشه .صندوقخانه اتاق روبه رويي بغل در حياط تلنبار شده بود :اولين ماهي كه دايه آمد و سي تومان مرا آورد، گفتم .دايه جان، بگو رختشويي خودمان بيايد. هر دو هفته يك بار - :با نگراني گفت .نه جانم. او كه اين همه راه را تا اينجا نمي آيد. تا به اين جا برسد ظهر است - .فهميدم كه صلاح نمي داند او وضع و زندگي مرا ببيند پس من چكار كنم؟ - .خودم يكي را در همين حول و حوش پيدا مي كنم. بايد به دكاندارها بسپارم - آن روز دايه جانم لباس هاي ما را شست و تا قبل از پايان ماه توانست زني دراز و لاغر و پركار را پيدا كند. اسمش .محترم بود و پانزده روز يك بار مي آمد تا لباس هاي ما را بشويد. رحيم كاري به اين كارها نداشت عاقبت بعد از سي روز مادر رحيم به ديدن ما آمد. زن با مزه و بذله گويي به نظرم رسيد. گر چه اصلا قابل مقايسه با خانم جان خودم يا حتي خاله و زن عمو و عمه جانم نبود. حركاتش تند و زبر و زرنگ بود. با اصرار از من مي خواست :كمكم كند. گفتم .خانم، به خدا كاري ندارم. فقط يك نوك پا مي روم براي ظهر خريد مي كنم و برمي گردم - به اصرار پول را از من گرفت و خودش براي خريد رفت. من نفسي به راحت كشيدم. از خريد كردن بيش از هر .كاري عار داشتم. برنج و روغن را دايه از خانه پدرم آورده بود. ولي سبزي و گوشت خريدن برايم عذابي بود چادرش را به كمر بست و همه چيز را شست و آماده كرد و مرتب گذاشت. من بدم نمي آمد ولي مرتب تعارف مي .كردم. اين هم براي دو سه روزمان. بعدش چه؟ بايد دوباره سبد مي گرفتم و به كوچه و خيابان مي رفتم رحيم آمد و هر سه با هم ناهار خورديم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بي نهايت به او احترام مي گذاشتم. همان طور كه مادرم رفتار مي كرد. همان طور كه به من ياد داده بودند. بعد از چاي عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افكند كه برود. خواستم به همراه رحيم تا نزديك در كوچه همراهش بروم. تعارف كرد و چون اصرار كردم، به جان پدرم .قسم داد .نه محبوبه جان. جان آقا جانت نيا. من ناراحت مي شوم - با رحيم تا وسط حياط رفتند ولي جلو تر نرفت. همان جا ايستاده بود و با رحيم پچ پچ مي كرد. خيلي آرام و آهسته. رحيم كلافه بود. با عصبانيت دست تكان مي داد. به چپ و راست مي رفت. به پنجره اتاقي كه من در آن بودم .اشاره مي كرد. حتي يك بار تا نزديك پلكان آمد و دوباره برگشت 💧💧💧💧💧 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🪴 🪴 🌿﷽🌿 هر سه تا از در بیمارستان خارج شدند و محوطه رو بررسی کردند، هوا تاریک بود، اما روی یکی از نیمکتها فاطمه دیده میشد که براشون دست تکون میداد. سها که حسابی ذوق کرده بود فورا به سمتش دوید، سهیل و کامران هم پشت سرش راه افتادند. -الهی قربونت برم، چت شده؟ بعد هم سخت فاطمه رو بغل کرد، فاطمه آروم گفت: چیزیم نیست خوبم. اما همون جا توی آغوش سها وقتی چشمش به چشمهای سهیل افتاد سرش رو پایین انداخت، عصبانیت از چشمهای سهیل میبارید مخصوصا وقتی پای گچ گرفته فاطمه رو دیده بود. فاطمه به کامران و سهیل هم سلام کرد، اما فقط کامران جواب داد و احوال پرسی کرد، سهیل دست به سینه ایستاده بود وفقط نگاهش میکرد. سها که فهمیده بود اوضاع خرابه فورا گفت: خوب بیا بریم خونه، الان مامان و بابا ناراحت میشن، هیچ کس چیزی نگفت، فقط کامران رو به سها کرد و گفت: بیا بریم ماشینو بیاریم تو، فاطمه خانوم با این پاش نمیتونه تا سر در بیاد. اما سها گیر داد: تو خودت برو بیار دیگه. کامران هر چقدر به سها اشاره کرد که بیاد و بذاره این دو تا تنها باشن فایده ای نداشت تا اینکه بالاخره با عصبانیت به سها گفت: بیا کارت دارم و بدون اینکه اجازه بده سها حرفی بزنه راه افتاد، سها هم که حرسش گرفته بود غر غر کنان دنبالش رفت و گفت: چیه؟ که کامران دستش رو گرفت و کشیدتش و رفتند. بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو بالا آورد و به چشمهای سهیل که توی اون تاریکی خیلی واضح نبود نگاه کرد، حتی بی نوری هم باعث نمیشد چیزی از ترسناکی چشماش کم بشه، دوباره سرش رو پایین انداخت که سهیل گفت: -از ظهر تا الان کجا بودی؟ -همین جا توی بیمارستان بودم سهیل چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت: اون وقت چرا الان من باید بدونم تو اینجایی؟ فاطمه که دلش نمی خواست حرف بزنه، چون میدونست اگر شروع کنه به تعریف کردن، گریه امونش نمیده چیزی نگفت. سهیل که خیلی عصبانی بود گفت: جواب بده فاطمه خیلی آروم گفت: چون نمی تونستم بهت خبر بدم .... سهیل ماتش برده بود، حرف فاطمه براش قابل درک نبود، با تعجب گفت: نمی تونستی؟! حتی نمی تونستی شماره منو به این پرستارا بدی که زنگ بزنن؟ ... خر گیر آوردی؟ فاطمه که دیگه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره آروم شروع کرد به گریه کردن، اما سهیل ادامه داد: تا به حال توی زندگیم کسی منو اینجوری خر تصور نکرده بود... بعد هم نگاهی به پای گچ گرفته فاطمه کرد و با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت در خروجی بیمارستان حرکت کرد، فاطمه که نه عصایی داشت و نه ویلچر، و پاشم به شدت درد میکرد، نمی تونست راه بره، همون جا نشسته بود و به رفتن سهیل نگاه میکرد. تا همین جاشم با ویلچر آورده بودنش، دلش میخواست دلیلش رو بگه، اما با یادآوری ظهر تا حالا دوباره داغون میشد. سهیل که دید فاطمه دنبالش نمیاد و همچنان سر جاش نشسته از همون دور گفت: نکنه دوست داری شبم همین جا بمونی؟ فاطمه که آروم گریه میکرد با صدای لرزون به آرامی گفت: نمیتونم راه برم صدای لرزونش دل سهیل رو لرزوند، اما از عصبانیتش چیزی کم نکرد، دوباره برگشت و زیر بغل فاطمه رو گرفت و از جاش بلندش کرد، با اینکه تمام بدن فاطمه درد میکرد، اما جیک نزد و سعی کرد همراه با کمک سهیل خودش هم راه بره، از اون طرف کامران و سها هم ماشین رو آورده بودند تا نزدیکی محوطه و سها جلو نشسته بود و منتظر اومدن سهیل و فاطمه بودند، سهیل فاطمه رو توی ماشین جا داد و بعد خودش از در دیگه وارد شد و کنارش نشست و بدون اینکه حتی به صورت فاطمه نگاهی بکنه گفت: بریم. سها و کامران که جفتشون فهمیده بودند اوضاع خیلی خرابه سعی کردند با حرف زدن بحث رو عوض کنند، اما نه فاطمه، نه سهیل حوصله حرف زدن نداشتن. ساعت یک شب بود که بالأخره سهیل تونست به زور همه رو بفرسته خونشون و در خونه رو ببنده، سها خیلی اصرار کرده بود که پیش فاطمه بمونه، اما سهیل که حسابی کج خلق بود، به زور همشون رو بیرون کرده بود و بالأخره تونست یک نفس راحت بکشه. فاطمه که توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود با وارد شدن سهیل نیم خیز شد و گفت: رفتند. سهیل جوابی نداد و شروع کرد به عوض کردن لباسهاش. فاطمه میدونست سهیل الان خیلی ناراحته برای همین تصمیم گرفت براش توضیح بده، گفت: نمیخوای بپرسی ماشینت چی شد؟ ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷