#بامدادخمار🪴
#قسمتصدنهم
🌿﷽🌿
فكرم هزار راه مي رفت. خانم جان مريض شده؟ اتفاقي
:براي آقا جانم افتاده؟ رحيم مي پرسيد
اين دايه نيامد؟ -
.نه، نمي دانم چرا؟ دلم شور ميزند -
:به طعنه مي خنديد
.نترس. هيچ خبري نشده. پول ها را برداشته و زده به چاك
روابط ما سردتر شده بود. رحيم قرتي شده بود. كاله به سر
مي گذاشت. كت و شلوار و جليقه مي پوشيد. سبيل
گذاشته بود. موها را روغن مي زد و يك وري شانه مي
كرد. به نظر من قيافه اش مسخره شده بود. صد بار جلوي
آيينه عقب و جلو مي رفت. هنوز بعد از يك ماه با هم سر
سنگين بوديم. تعجب مي كردم. چه طور چيزي به روي
من
نمي آورد؟ چه طور قشقرق راه نمي اندازد؟ او مشغول
خودش بود. خود را در آيينه تحسين مي كرد و به وضوح
منتظر بود كه من نيز به نحوي شيفتگي خود را به او ابراز
كنم، ولي حالا ديگر حالم از ديدن چهره مسخره اين مرد
عامي، كوته بين به هم مي خورد. مردي كه قدرت تميز
نداشت. كمال نداشت و جمال او، اگر هم واقعا حسن و
جمالي
.در بين بود، ديگر در چشم من جلوه اي نداشت
اكنون مردي براي من مرد بود كه آراسته باشد. متين باشد.
فهيم و دانشمند باشد، مثل عمويم، مثل پدرم، مثل
منصور، مثل پسر عطاالدوله كه من احمق او را رد كردم،
كه عجب غلطي كردم. حالا در آرزوي مردي بودم كه
شريف
باشد. غيور باشد. سليم النفس، ضعيف نواز و حمايتگر
باشد. مردي كه دردها را تسكين دهد. كه بتوان به او تكيه
.كرد
ديگر سر و زلف و قد و قامت مرا گمراه نمي كرد. من به
دنبال يك انسان بودم. رحيم نمي فهميد چرا و چه گونه از
.چشم من افتاده است. اهميتي هم نمي داد. همان طور كه
بود و نبود او نيز براي من مهم نبود
يك روز صبح سرحال و شاد از اين كه در نقشه خود موفق
شده بودم، از خواب برخاستم. لباس مرتبي به تن كرد.
بزك كردم. سرمه كشيدم و لپ هايم را سرخ كردم. آن قدر
دست دست كرده بودم كه رحيم رفته بود. مادر شوهرم
:به محض ديدن من گفت
امروز كبكت خيلي خروس مي خواند! چه خبر شده؟ -
.هيچي، فقط خوشحالم -
چرا؟ -
.هيچ، همين طوري -
باز نقشه اي داري؟ -
صداي در بلند شد. دايه آمد. با وجود آن كه مي كوشيد به
زور لبخند بزند، باز حالتي داشت كه دل من فرو ريخت.
.بي اراده پاي برهنه از پله ها با پايين دويدم و باران
سوالات را يك ريز بر سرش باريدم
دايه جان كجا بودي؟ چه شده؟ دروغ نگو. از چشمانت مي
فهمم. آقا جانم طوري شده؟ خانوم جان؟ پس چه -
.شده؟ مي دانم يك اتفاقي افتاده. زود بگو
:دايه گفت
بر شيطان لعنت دختر. زبان به دهان بگير. نه آقا جانت
طوري شده، نه خانم جانت. هيچ خبري نيست. يك چاي -
به من نمي دهي؟
😏😏
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتصدنهم🪴
🌿﷽🌿
همه توی سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند، ساعت
دقیقا چهارو ده دقیقه بعد از ظهر بود که زهرا خانم به
موبایل
سهیل زنگ زد، سهیل که توی نمازخونه بیمارستان بود
با عجله گوشی رو برداشت: بله
-سلام مادر، بهت تبریک میگم، همین الان پسرت رو
دیدم، خدا ایشالله برات حفظش کنه، صحیح و سالم و تپل
مپل
سهیل شکری کرد و گفت: فاطمه چی؟
-هنوز نیاوردنش اما میگن حالش خوبه.
سهیل تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد، سرش رو
روی مهری که روش یا حسین بزرگی نوشته بود
گذاشت و:
الشاکرین ... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... خدایا-
اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین... اللهم لک الحمد، حمد
ازت ممنونم. حالا منم و عهدم ... قبولم کن...
چشم توی چشم هم بودند، سهیل با لبخندی بر لب و
چشمهایی مهربان و فاطمه با رنگ و رویی زرد، اما
چشمهایی که
از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت،
انگار نگاههاشون با هم حرف میزد...
بالاخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ...
اصلا باورم نمیشه
سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت: سهیل،
تو و کربلا؟!
سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل
گفت:خودمم باورم نمیشه ... من و کربلا؟!
-ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟
سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و
شروع کرد به نوازش کردنش و گفت: قول میدم یک
روز
چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره
فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی
کشید و گفت: تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با
دستای
خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!...
عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل...
سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو
رو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و
بعد
هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی
رو نوازش میکرد گفت: خاص نشدم، این زیارت مال
من
نیست، مال یک آدم خاصه...
فاطمه مشتاق گفت: یعنی چی؟
-یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم
-کی؟
سهیل سرش رو بالا آورد و با شیطنت گفت: این یک
رازه
فاطمه ابرویی بالا انداخت و گفت:اون آدم هر کی که
هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور
کرد...
یک کاروان بخواد بره کربلا، بعد آقای اصلانی هم پول
دستش بیاد و ثبت نام کنن، یکهو یک هفته مونده به
رفتن،
آقای اصلانی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کس هم
نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک
پول گنده
از یکی از باغدارا به دستت برسه، بعد حالا یکهو آقای
اصلانی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از
دهنش
بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم
کردی والا میرفتی بعد یکهو پاسپورتت از تو کشوی کمد
پیدا
بشه و اسم بنویسی و تایید بشی و حالام فردا بخوای
بری!!! باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر
نیست ... خود
امام حسین
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷