#بامدادخمار🪴
#قسمتصدپنجم
🌿﷽🌿
:يادم هست كه در چوبي آبي رنگي بود. رقيه دستگيره را
گرفت و در را كوبيد. فرياد زد
!گلين خانم -
:زني با لهجه عاميانه پاسخ داد
.بي تو. در وازه -
ازپله اي پايين رفتيم و وارد حياط آجري شديم. خانه كوچك
و محقري بود. در مقابل ما ايواني قرار داشت كه مسقف
بود و با دو ستون گچي به رنگ آبي محافظت مي شد. در
آن ايوان دو در وجود داشت كه هر يك به اتاقي منتهي مي
شد. حوض كوچكي در كنار ديوار حياط نزديك آشپزخانه
قرار داشت كه از يك طشت رختشويي اندكي بزرگ تر
بود. زني حدود سي سال كه چارقدي به سر داشت و
پيراهن آبي گلدار آستين بلندي پوشيده بود و روي هم رفته
قيافه تر و تميز و خوشايندي داشت، سر بيرون آورد و با
دست به ما اشاره كرد. خواستم وارد اتاق رو به رو شوم
:گفت
.اين جا نه
اتاق كنار حياط و جنب آشپزخانه را نشان داد كه كثيف و
تيره بود. اندازه يك انباري كوچك. بوي ترياك از در و
ديوار اتاق به مشام مي رسيد. وارد آن شديم. گلين خانم مي
رفت و مي آمد و بلند بلند با پيره زني كه نمي دانستم
در حياط بود يا توي زيرزمين راجع به كارهاي روزمره
حرف مي زد. دستور مي داد مواظب باشد آب دمپخت كه
تمام
شد دم كني را بگذارد. من معذب بودم. اين تصور را داشتم
كه در منزل افرادي غريب مزاحم هستم. عاقبت وارد
:اتاق شد و خنده كنان به من گفت
.خوب، هركي خربوزه ميخوره پا لرزشم ميشينه😏
يك دندان طلا داشت. ناگهان تكان خوردم. به نظرم رسيد
نبايد سر و كارش با زن هاي نجيب باشد. او هم به من
:خيره شد و خطاب به رقيه گفت
!زكي، اين كه از اون آدم حسابياس -
:و رو به من سوال كرد
شوور داري؟ -
..... !باهاس بت بگم من حوصله عر و تيز شوور تو رو
ندارم ها! نخاد برا ما قال چاق كنه ها -
:رقيه گفت
.شوهرش ولش كرده رفته يك زن چهارده ساله گرفته.
مطمئن باش هيچ خبري نمي شود
پول مول چقد داري؟ -
:پرسيدم
چه قدر مي خواهي؟ -
.خوب، من یه سي چل تومن كمتر نمي گيرم -
:رقيه آهي از سر شگفتي كشيد. من گفتم
.باشد، قبول دارم -
:چون چشمان نگران مرا ديد، گفت
.قبوله؟ به خواب خوشگله. نترس. درد نداره. اگه مي
ترسي، يه عدس ترياك بخور تا هيچ چي نفهمي -
احتياط را از قابله مادرم كه پسر خودم را نيز به دنيا آورده
بود ياد گرفته بودم. پارچه هاي تميزي را كه آورده بودم
به او دادم و به دستور او گوشه اتاق روي يك مشمع بزرگ
كه پارچه اي بر آن افكنده بود دراز كشيدم. اين وسائل و
آمادگي او نشان مي داد كه در اين كار تجربه دارد و تازه
كار نيست. از اتاق خارج شد و با يك كاسه آب وارد شد و
:چيزي را كف دست من گذاشت و گفت
.بخور
:پرسيدم
اين چيه؟ -
.ترياكه ديگه. بخور تا دردت نيا -
بدون تامل ترياك را خوردم. او منتظر نشست و خونسرد
به صحبت با رقيه پرداخت.در ميان صحبت هايش مرتب
از
:من مي پرسيد
خوابت نيومد؟ -
من نگران خانه بودم. نزديك ظهر بود. كم كم خوابم مي
گرفت. ديدم كه پر مرغي در دست دارد. با بي حالي
:پرسيد
اين چيه؟ -
:با تمسخر آن را بالا گرفت و در حالي كه اداي مرا در مي
آورد گفت
.هان! چيه؟ لولوخورخوره نيست، پر مرغه -
:دردي احساس كردم و ناليدم. دستش از حركت باز ماند
!چيه ناز نازي خانوم؟ من كه هنوز كاري نكردم
درد را حس مي كردم ولي بي رمق تر از آن بودم كه حال
فرياد زدن داشته باشم. به خود گفتم الان تمام مي شود.
.الان تمام مي شود. رقيه نيز تماشا مي كرد و نچ نچ مي
كرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتصدپنجم🪴
🌿﷽🌿
سهیل که سکوت کرده بود نگاه ترسناکی به فاطمه کرد
که فاطمه فورا حرفش رو اصلاح کرد و آروم گفت: یک
کم
سهیل چشم غره ای بهش کرد، اما فاطمه فورا سرش رو
پایین انداخت، خانم دکتر ازش خواست روی تخت دراز
بکشه، فاطمه هم بلند شد و رفت که سهیل رو کرد به
خانم دکتر و گفت: خانم دکتر همسر من سر به دنیا
اومدن بچه
قبلیمون هم خیلی اذیت شد، این دفعه هم چند روزه که
فعالیت زیادی کرده، برخلاف چیزی هم که به شما گفتند
دل
درد شدیدی دارند، من نگرانشم
خانم دکتر سری تکون داد و برای معاینه فاطمه رفت...
-زیاد نمیشه امیدوار بود، خانمتون خیلی ضعیف هستند.
سهیل دستش رو روی صورتش کشید و با درموندگی
گفت: باید چیکار کنیم؟
-از همین امروز خانمتون باید استراحت مطلق باشن،
گرچه امید زیادی نیست، اما به هر حال میتونید دعا کنید
بعد از نوشتن نسخه دفترچه رو به سمت سهیل گرفت و
سهیل و فاطمه با هم از مطب خارج شدند، فاطمه از دل
درد
نمیتونست راه بره، سهیل دستش رو گرفته بود و آروم به
سمت در بیمارستان حرکت میکردند، هیچ حرفی بینشون
رد و بدل نمیشد...
-سلام مادرجون، حال شما خوبه ... ممنون ... شما
چطورین؟ ... بله، فاطمه و ریحانه هم خوبن ... شکر
سلام میرسونن
..غرض از مزاحمت اینه که میخواستم یک خبر خوب
بهتون بدم ... بله خیره ... فاطمه بارداره...
فاطمه که توی ماشین در حال حرکت، کنار سهیل نشسته
بود، به مکالمه سهیل با مادرش گوش میداد، آروم اشک
میریخت، دل درد زیادی داشت، از طرفی هم دکتر گفته
بود حداقل یک ماه استراحت مطلق داشته باشه و حالا
سهیل
بر خلاف میل اون قضیه رو به مادرش گفته بود و ازش
خواسته بود برای مراقبت از فاطمه بیاد...
سهیل بعد از حرف زدن گوشی رو به سمت فاطمه
گرفت و گفت: مامانت می خواد باهات حرف بزنه
فاطمه اشکهاش رو پاک کرد و گوشی موبایل رو گرفت
، نفسی کشید و سعی کرد آروم بشه و گفت: سلام مامان
جون
-سلام عزیزم، خدا رو شکر، خدا رو شکر، دیدی خدا
خودش همه چیزو حل میکنه؟ دیدی چه نعمتی بهت داد؟
مبارکت باشه دخترم
فاطمه که دلش نمی خواست یکهو بزنه تو ذوق مادرش
فقط گفت: مرسی
-من همین فردا میام اونجا، الان زنگ میزنم و بلیط
رزرو میکنم، نگران هیچی نباش، سر ریحانه هم یک
ماه آخرش
استراحت مطلق بودی، دیدی که هیچی نشد، نگران
نباش، تا من میام از جات جم نخور، باشه دخترم
-زحمتتون نشه مامان
فردا صبح میام-
زحمت چیه؟ خودم هم دلم اینجا از تنهایی پوسید، -
باشه، دستتون درد نکنه، رسیدین زنگ بزنین سهیل بیاد دنبالتون
-باشه، مواظب خودت باش، ریحانه رو هم از طرف من
ببوس
-چشم، کاری ندارید؟
-نه خدافظ
-خدافظ
دکمه گوشی رو زد و گذاشتش روی داشبورد و به فکر
فرو رفت، خوشحال بود که مادرش می اومد و اونو از
این
احساس پوچ و سردرگم که خودش هم نمیدونست چیه
نجاتش میداد... احساسی که یک بار بهش میگفت اون
بچه
یعنی یک مسئولیت بزرگ دیگه که توانی برای
برداشتنش نداری و خوشحال باش که از بین میره و یک
بار دیگه
بهش میگه خدا بهت یک بچه داد، یک نعمت، یه
رحمت، حالا داره ازت میگیره ... ناشکری کرده بودی
... نه ... آره
...اه ... خدا رو شکر که فردا مامان میاد...
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷