eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 عاشق مهربونی هاش، عاشق خنده هاش، عاشق حرف زدناش، عاشق دل نگرونی هاش، سهیل اون بی وفا نبود، بهش قول داده بود و سر قولش مونده بود... آروم سرش رو روی بازوی لخت سهیل گذاشت و شروع کرد به گریه کردن ...از اینکه چه کاری کرده که محسن به خودش اجازه داده در مورد سهیلش این طور حرف بزنه کلافه بود ... قطرات اشکش که روی زیرپوش سهیل میریخت مثل آب یخی بود که روی تمام افکار سهیل ریخته میشد، نه فاطمه چیزی میگفت و نه سهیل میخواست بگه که بیداره و گریه فاطمه رو میفهمه، فاطمه سرش رو بالا آورد و لبخندی زد و آروم زمزمه کرد: دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم بعد هم بازوی سهیل رو بوسید و از اتاق خارج شد ... سهیل چشماش رو باز کرد ... جای اشکهای فاطمه روی لباسش رو دست زد ... نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست... احساس کرد بدون هیچ اختیاری داره توی دلش گریه میکنه، احساس کرد بار سنگینی روی قلبشه ... فاطمه رو دوست داشت ... فاطمه مال اون بود .... فاطمه.... **** زنگ در خونه رو که زد چند لحظه منتظر موند، با اون لباس مبدلی که پوشیده بود تا وقتی از خونه میاد بیرون نشناسنش حسابی خنده دار شده بود، صدای مردی بلند شد: -بله؟ -آقای خانی؟ -میتونم چند لحظه در خدمتتون باشم، باهاتون حرف دارم- خودم هستم بفرمایید -شما؟ -نادی هستم، سهیل نادی محسن خشکش زده بود، نمیدونست باید راهش بده یا نه، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: بفرمایید دکمه آیفون رو که زد چند لحظه همون جا ایستاد و با خودش فکر کرد... این اینجا چیکار میکنه؟ ... حتما فهمیده من می خوام به زنش کمک کنم ... نکنه اومده بلایی سر من بیاره؟ ... جراتش رو نداره ... حالا که خودش با پاهای خودش اومده می دونم چجوری به حسابش برسم. در رو که باز کرد با دیدن مردی توی یک لباس کهنه متعجب شد، سهیل که تعجب رو از چشماش خونده بود گفت: تعجب نکنید، خودمم، فقط لباسم عوض شده. بعد هم کلاهش رو از سرش برداشت. محسن نگاهی به صورتش انداخت وخیلی خشک دعوتش کرد تو. سهیل وقتی قدم به خونه محسن گذاشت کل خونه رو سرسرکی نگاهی کرد که ... ایستاد .... تمام تفکراتش ایستاد... همه چیز ... حتی قلبش ... اومده بود با محسن دعوا کنه ... اومده بود بزنه تو دهنش که چرا میخواد زندگیش رو خراب کنه ... اومده بود بگه که مزاحم فاطمه نشه چون فاطمه اونو دوست داشت ... اومده بود بگه در موردش اشتباه فکر میکنه و خودش هم عاشق فاطمه ست ... اما ... اون تابلو فرش ... منظره غروب ... تابلویی که هر روز فاطمه با عشق مشغول بافتنش میشد ... روی دیوار خونه محسن ... فاطمه میگفت برای یک آدم خاصه ... پس محسن از نظر فاطمه خاصه ... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷