#سجادهصبر🪴
#قسمتهفتاددوم🪴
🌿﷽🌿
بالاخره شیدا کار خودش رو کرد و حالا که پروژه توی
اوج قدرتش بود و اگر سهیل پا پس میکشید بدون تردید
کمترین مجازاتش اخراج بود و به علاوه خسارت مالی،
برای چندمین بار از سهیل خواهش کرد دوباره روی
پیشنهادش فکر کنه. سهیل ماشینش رو روشن کرد و از
پارک در حال ساخت بیرون اومد. توی خیابونهای
خلوت
حرکت میکرد و به خودش میگفت: سهیل ... سهیل ...
سهیل ... توی لعنتی که از اولش میدونستی شیدا چه
نقشه ای
داره، چرا قبول کردی آخه ... فاطمه ... زندگیم ... شیدا
و برتری طلبیش .... همه اینها میذارن من خوشبخت
باشم؟!!!
...
خودش هم جواب سوالش رو نمیدونست، از هیچ چیز
مطمئن نبود، از این که میتونه با این ورشکستگی مالی
کنار
بیاد؟ یا اصلا اشکال ازدواج با شیدا چی بود؟ اگر شیدا
رو فقط صیغه میکرد و هفته ای یک روز باهاش بود
همه چیز
رو میتونست کنار هم داشته باشه، پول، مقام، فاطمه،
علی و ریحانه ... از شیدا می ترسید، از قولش به
فاطمه، روزهایی
که بهش اطمینان میداد دیگه از هیچی نترسه و حالا نمی
تونست به فاطمه دروغ بگه و راست راست زندگی
کنه؟...
اصلا شیدا میذاشت اون زندگی کنه؟ ... چرا دست از
سرش بر نمی داشت ... چرا اینقدر کم عقلی کرده بود و
این پروژه رو قبول کرده بود ... حالا دیگه بینا بینی وجود
نداشت، صفر و یک بود، یا باید پیشنهاد شیدا رو
میپذیرفت و
برای یک عمر زیر بار دروغی که مجبور بود به فاطمه
بگه له میشد یا اینکه پیشنهادش رو رد میکرد و یک
ورشکسته
به تمام معنا میشد...
با خودش لبخند تلخی زد و گفت: جیک جیک مستونت
بود، یاد زمستونت نبود؟ بکش آقا سهیل، بکش...
+++
-وقتی آدم بین یک دو راهی سخت گیر میکنه و میدونه
راه درست چیه چرا باز هم تصمیم گیری براش سخته؟
-معلومه، چون آدم بی نهایت طلبه و دوست داره همه
چیز رو با هم داشته باشه، براش سخته بخواد چیزی رو
فدای
چیز دیگه ای بکنه، همش دنبال راهی میگرده که هر
جور شده بتونه همه رو با هم جمع کنه.
-باید توی همچین مواقعی چیکار کرد؟نقاله داری؟
-چی؟
-میگم نقاله داری؟
سهیل خندید و گفت: وسط حرف جدی یکهو میگی نقاله
داری؟ آره دارم تو کمدمه.
فاطمه هم خندید و گفت: با نقله توی کمدت که نمیشه، اما
خوب یک نقاله پیدا کن و باهاش میزان انحراف هر
کدوم
از اون راهها رو از حقیقت اصلی زندگیت بسنج، بعد هم
تصمیم بگیر.
سهیل در حالی که تیکه بزرگی از املت رو داشت به
زور توی دهن فاطمه میگذاشت گفت: اگه توی همون
حقیقت
اصلی زندگیمم مونده باشم چی؟ بخور بخور ... بدو
-وای سهیل... خفه شدم ... مگه من عین تو دهنم اندازه
گاو باز میشه ... میخوای لقمه بگیری واسه زنت اندازه
دهنش بگیر...
-دهن شما زیادی بزرگه، اون قدر که آدم هر جا تو
زندگیش کم بیاره باید بیاد اینجا شما دهنتو باز کنی و
حرف بزنی... خوب نگفتی؟
فاطمه که به زور داشت لقمه رو قورت میداد گفت: اگه
تو اون مونده باشی که کارت زاره، برو یه فکری واسه
خودت
بکن
بعد هم خندید و ادامه داد: البته همه آدمها میدونن خط
مستقیم کجاست، اما یه سری ها نتونستن نقاله مناسب رو
پیدا کنن تا بتونن با زاویه صفر درجه روی خط مستقیم
حرکت کنن...
سهیل گفت: میشه بهم نقاله بدی؟
-میشه هزار تومن
بعد هم خندید، سهیل با دهن پر نگاهی به فاطمه انداخت
و گفت: او ... چه خبره، یک نقاله خواستیم ها...
صدای علی که با چشمهای خواب آلو جلوی در
آشپزخونه ایستاده بود اونا رو به خودشون آورد: سلام
سهیل گفت: به به، شیر پسر خودم، صبح عالی متعالی،
بیا که مامانت همه املتها رو خورد
فاطمه هم بلند شد و در حالی که علی رو میبوسید به
سمت دستشویی هدایتش کرد و گفت: عزیز دلم انقدر
املت
نخور، امروز ناهار خونه مامانت دعوتیم غذا نمیخوری
ناراحت میشن.
-معده من ظرفیتش زیاده، کجا رفتی؟ داشتیم حرف
میزدیم با هم ها... راسته که میگن بچه عزیز تر از
شوهره...
فاطمه در حالی که در دستشویی رو میبست گفت:
میخوای تو ام ببرمت دست و روتو بشورم؟
-ما که بدمون نمیاد...
بعد هم داشت میخندید که یکهو یک لیوان آب رو
صورتش خالی شد، خندش توی دهنش خشک شده بود،
به زور
چشماش رو باز کرد و دید فاطمه با یک لیوان توی
دستش رو به روش ایستاده و با چشمهای مشتاق داره
نگاهش
میکنه، سهیل گفت: دستت درد نکنه، حسابی احساس
تمیزی میکنم
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتهفتاددوم🦋
🌿﷽🌿
بچه ها با گریه به خواب مى روند و تو مهیاى نماز شب مى شوى .
اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اى که صداى دختر سه ساله حسین به گریه بلند مى شود. گریه اى نه مثل
همیشه . گریه اى وحشتزده ، گریه اى به سان مارگزیده . گریه کسى که تازه داغ دیده . دیگران به سراغش مى
روند و در آغوشش مى گیرند و تو گمان مى کنى که هم الان آرام مى گیرد و صبر مى کنى .
بچه ، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما آرام نمى گیرد.
پیش از این هم رقیه هرگز آرام نبوده است . از خود کربلا تا همین خرابه . لحظه اى نبوده که آرام گرفته باشد،
لحظه اى نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده که اشکش خشک شده باشد، لحظه اى نبوده که با زبان
کودکانه اش مرثیه نخوانده باشد.
انگار که داغ رقیه ، برخلاف سن و سالش ، از همه بزرگتر بوده است .
به همین دلیل در تمام طول راه ، و همه منازل بین راه ، همه ملاحظه او را کرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش
گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلایش نشسته اند و یا لااقل پا به پاى او گریسته اند. هر بار که گفته است : کجاست پدرم ؟ کجاست حمایتگرم ؟ کجاست پناهگاهم ؟
همه با او گریسته اند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.
هر بار که گفته است : عمه جان ! از ساربان بپرس که کى به منزل مى رسیم .همه تلاش کرده اند که با نوازش او،
با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شیرین به او، رنج سفر را برایش کم کنند.
اما امشب انگار ماجرا فرق مى کند. این گریه با گریه همیشه متفاوت است . این گریه ، گریه اى نیست که به سادگى
آرام بگیرد و به زودى پایان بپذیرد.
انگار نه خرابه ، که شهر شام را بر سرش گذاشته است این دختر سه ساله . فقط خودش که گریه نمى کند، با مویه
هاى کودکانه اش ، همه را به گریه مى اندازد و ضجه همه را بلند مى کند.
تو هنوز بر سر سجاده اى که از سر بریده حسین مى شنوى که مى گوید:خواهرم ! دخترم را آرام کن..
تو ناگهان از سجاده کنده مى شوى و به سمت سجاد مى دوى . او رقیه را در آغوش گرفته است ، بر سینه چسبانده
است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند و تلاش مى کند که با لحن شیرین پدرانه و برادرانه آرامش کند اما موفق
نمى شود.
تو بچه را از آغوشش مى گیرى و به سینه مى چسبانى و از داغى سوزنده تن کودك وحشت مى کنى .
- رقیه جان ! رقیه جان ! دخترم ! نور چشمم ! به من بگو چه شده عزیز دلم ! بگو که در خواب چه دیده اى ! تو را به
جان بابا حرف بزن .
رقیه که از شدت گریه به سکسکه افتاده است ، بریده بریده مى گوید:بابا، سر بابا را در خواب دیدم که در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من
گفت که بیا.
تو با هر زبانى که بلدى و با هر شیوه اى که همیشه او را آرام مى کرده اى ، تلاش مى کنى که آرامش کنى و از یاد
پدر غافلش گردانى ، اما نمى شود، این بار، دیگر نمى شود.
گریه او، بى تابى او و ضجه هاى او همه کودکان و زنان خرابه نشین را و سجاد را آنچنان به گریه مى اندازد که خرابه
یکپارچه گریه و ضجه مى شود و صدا به کاخ یزید مى رسد.
یزید که مى شنود؛ دختر حسین به دنبال پدر مى گردد، دستور مى دهد که سر را به خرابه بیاورند....
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷