#سجادهصبر🪴
#قسمتهفتادسوم🪴
🌿﷽🌿
-فقط یک چیزی، آب دم دستم نبود که صورتت رو
بشورم، این لیوان چایی شیرین اولین چیزی بود که به
دستم
رسید...
سهیل که تازه داشت مزه شیرین چایی رو احساس
میکرد، با یک حرکت سریع از جاش بلند شد و فاطمه
رو گرفت و
گفت: حالا که اینطور شد، توام مجبوری شیرینیش رو
بچشی و بعد هم شروع کرد به بوسیدن لبهای فاطمه.
علی که از دستشویی برگشته بود و با تعجب داشت به
سهیل و فاطمه نگاه میکرد با اعتراض گفت: مامان!
فاطمه سهیل رو هل داد و شرمنده نگاهی به پسرش
انداخت و گفت: بیا عزیزم، بیا صبحانه بخور
سهیل با لبخند مرموزی آروم گفت: خدارو شکر ریحانه
نبود والا تا ته ماجرا رو در میآورد...
بعد هم به سمت ظرف شویی رفت و مشغول شستن
صورتش شد
فاطمه با این که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره به
پهنای صورتش میخندید.
اون روز سهیل به حرفهای فاطمه فکر کرد، حقیقت
زندگی، نقاله، سنجش انحراف ... فاطمه درست میگفت،
اون توی
زندگیش حقیقتی داشت که حالا با فکر کردن به اون
خیلی راحت میتونست توی این دو راهی تصمیم بگیره،
و حالا
میمونه ادامه ماجرا، یعنی رو به رو شدن با عواقب
تصمیمش!!!
-تصمیم اشتباهی گرفتی
-جدی؟
شیدا در حالی که محکم روی میز می کوبید فریاد زد:
آره، جدی.
سهیل که جا خورده بود اخمی کرد و گفت: مگه اینجا
طویلست؟
شیدا همچنان با فریاد ادامه داد: تو هنوز منو نشناختی
سهیل، من همون قدر که عاشقت بودم می تونم هزاران
برابر
ازت متنفر باشم، کاری نکن که نفرتم رو بهت نشون بدم
-تو اون قدر بدبختی که من پشیزی برات ارزش قائل
نیستم، چند سال پیش به خاطر هوسم حاضر شدم صیغت
کنم
که برای هفت پشتم کافی بود و بس ، حالام برام مهم
نیست چیکار میکنی، برام مهم نیست چه نقشه ای
میکشی، و از
همه مهمتر برام اصلا مهم نیست چه احساسی نسبت به
من داری...
بعد هم از اتاق اومد بیرون و در حالی که به سمت
ماشینش میرفت با خودش تکرار کرد: آشغال عوضی
شیدا که تمام رگهای صورتش ورم کرده بود و عین
لبویی که توی آب جوش قل قل می خوره قرمز شده بود،
دوباره
محکم روی میز مشتی زد و با خودش گفت: دیگه تموم
شد سهیل، دیگه عشق تموم شد، حالا باید جواب تمام
تحقیرهایی که کردی رو بدی، بلایی به سرت میارم که
نه تنها از من که از زمین و زمان متنفر بشی. به هر
قیمتی شده
بدبختت میکنم...
بعد هم تلفن رو برداشت و مشغول شماره گیری شد...
+++
وقتی سهیل وارد خونه شد فاطمه فورا از صورتش
فهمید که اتفاق خیلی بدی افتاده، همون طور که کاپشنش
رو
میگرفت گفت: چرا انقدر درهمی؟ چی شده؟
-هیچی
-باید باور کنم؟
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سجادهصبر🪴
#قسمتهفتادسوم🪴
🌿﷽🌿
سهیل کلافه دکمه های بلوز مردونش رو باز کرد و
گفت: ول کن فاطمه
و بعد به سمت دستشویی رفت.
فاطمه شروع کرد به دعا خوندن توی دلش، ذکر میگفت
و از خدا میخواست به دل شوهرش آرامش بفرسته،
انواع
ذکرهایی که بلد بود و به اثربخش بودنشون اطمینان
داشت رو از ته دل میخوند.
سهیل که با حوله توی دستش از دستشویی اومد بیرون
روی مبل لم داد و پاش رو که به شدت درد میکرد به
آرومی
روی میز گذاشت، فاطمه هم با یک لیوان چایی داغ
ازش پذیرایی کرد و بعد هم فورا لگن آب ولرمی آورد و
پایین
پای سهیل نشست، پاش رو آروم از روی میز برداشت و
توی آب ولرم قرار داد و مشغول مالشش شد، سهیل که
هنوز هم گرفته بود، از گرمای دستهای فاطمه و نوازشی
که به پاهاش میدادند احساس آرامش کرد، انگار یک
کمی از بار سنگین قلبش کم شد، انگار سکینه ای به دلش
وارد شد که بهش میگفت تصمیمت درست و بی نقص
بود...
فاطمه همچنان مشغول مالش پاهای سهیل بود و ذکر
میگفت که سهیل گفت: توانش رو داری یک خبر بد
بشنوی؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: پس چی؟ اگه اون خبر اون
قدر بده که شوهرم رو اینجوری خسته و کسل کرده با
جون و
دل حاضرم منم شریک دردش بشم.
سهیل نفس عمیقی کشید و گفت: فاطمه ... اخراج شدم.
فاطمه بدون هیچ عکس العملی همچنان لبخند زنان
نگاهش کرد و گفت: همین؟
-نه ... نه تنها اخراج شدم بلکه به خاطر قراردادی که
بسته بودم و پاپوشهایی که دیگران برام درست کرده
بودند
مجبور به پرداخت خسارت مالی شدم، حالا باید اون
خسارت رو بپردازم که ... واقعا نمیدونم از کجا ... شاید
مجبور
بشم این خونه و ماشین رو بفروشم
در تمام مدتی که سهیل این حرفها رو میزد تمام حواسش
به دستهای فاطمه بود تا ببینه با شنیدن این حرفها فاطمه
چیکار میکنه؟ دست از نوازشش برمیداره یا نه ... اما
هیچ اتفاقی نیفتاد و فاطمه همچنان به نوازش پاهای
سهیل ادامه
داد و گفت: اگر خونه و ماشین رو بفروشی میتونی کل
خسارت رو بدی؟
-نمی تونی صحبت کنی که خسارت رو کمتر کنن-
فکر کنم بشه.
-نمیدونم ... شاید اگر با مدیر عاملمون آقای جبلی
صحبت کنم و براش توضیح بدم، با شناختی که از من
داره بتونه
مبلغ خسارت رو کم کنه...
-آره، شاید فقط با فروختن خونه همه چی حل بشه-
خوب اون طوری میتونی فقط خونه رو بفروشی، نه؟
-منم فکر میکنم آقای جبلی بتونه کمکت کنه، خوب خدا
رو شکر، تا اینجاش که همه چی حل شد، حالا چرا
اخراج
شدی؟
سهیل کلافه به مبل تکیه داد و گفت: به خاطر یک
خرپولی که فکر میکرد منم مثل خودش خرم.
فاطمه خندید و گفت: یعنی چی؟
-یعنی هوس کرد بیرونم کنه و بیرونم کرد.
-خوب پس چرا خسارت مالی باید بدی؟ اون بیرونت
کرد.
-چون همین جوری یکهونگفت بفرمایید بیرون، پاپوش
درست کرد و بعد گفت به این دلیل به اون دلیل حالا
بفرمایید بیرون.
فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با حوله ای که با
خودش آورده بود پاهای سهیل رو خشک کرد و دوباره
روی
میز گذاشت و گفت: دردش بهتر شد؟
-چی میگی فاطمه؟ دارم میگم خونمون رفت، خونه ای
که به بدبختی خریده بودیم، کارم از دست رفت و دیگه
در
آمدی نداریم، زندگیم رو هواست، تو نگران پای منی؟
-منم دارم میگم سلامتی تو از صد تا خونه و ماشین و
کار و پول برای من با ارزشتره ... همیشه که زندگی
روی خط
مستقیم حرکت نمیکنه، هم سر بالایی داره، هم سر پایینی
... بعدش هم هر کار خدا حکمتی داره، دل بده به حکمت
خدا...
سهیل نگاهی به فاطمه کرد، نفس عمیقی کشید و
چشمهاش رو بست...
نمیدونست چرا، اما آروم تر شده بود، خیلی آروم تر از
چند دقیقه پیش که وارد خونه شده بود، خیلی خیلی آروم
تر... تا چند دقیقه قبل احساس میکرد دنیا تیره و تار شده
و اون تبدیل به یک ورشکسته مفلوک شده، اما الان
احساس آرامش میکرد، احساس میکرد همه چیز حل
میشه ... گرچه هنوز اون اخم عمیق از صورتش بیرون
نرفته
بود و هنوز هم دغدغه آینده زندگیش اعصابش رو بهم
میریخت، اما اطمینانی که قلبش رو تسکین میداد کمکش
کرد تا به خواب سنگینی فرو بره.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتهفتادسوم🦋
🌿﷽🌿
ورود سر بریده امام به خرابه ، انگار تازه اول مصیبت است . رقیه خود را به روى سر مى اندازد و مثل مرغ پر کنده
پیچ و تاب مى خورد.
مى نشیند، برمى خیزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى کند، بر سر و صورت و دهان خود مى کوبد، خم مى شود،
زانو مى زند، سر را در آغوش مى کشد، مى بوید، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد و
با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آمیزد، اشک مى ریزد، ضجه مى زند، صیحه
مى کشد، مویه مى کند، روى مى خراشد، گریه مى کند، مى خندد، تاولهاى پایش را به پدر نشان مى دهد، شکوه مى
کند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى کند، تسلى مى طلبد و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش مى کشد.
بابا! چه کسى محاسن تو را خونین کرده است ؟
بابا! چه کسى رگهاى تو را بریده است ؟
بابا! چه کسى در این کوچکى مرا یتیم کرده است ؟
بابا! چه کسى یتیم را پرستارى کند تا بزرگ شود؟
بابا! این زنان بى پناه را چه کسى پناه دهد؟
بابا! این چشمهاى گریان ، این موهاى پریشان ، این غربیان و بى پناهان را چه کسى دستگیرى کند؟
بابا! شبها وقت خواب ، چه کسى برایم قرآن بخواند؟ چه کسى با دستهایش موهایم را شانه کند؟ چه کسى با لبهایش
اشکهایم را بروید؟
چه کسى با بوسه هایش غصه هایم را بزداید؟ چه کسى سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسى دلم را آرام کند؟
کاش مرده بودم بابا! کاش فداى تو مى شدم ! کاش زیر خاك بودم ! کاش به دنیا نمى آمدم ! کاش کور مى شدم و تو
را در این حال و روز نمى دیدم .
مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ این چه سفرى بود که میان سر و بدنت فاصله انداخت ؟ این چه سفرى بود که تو را
از من گرفت ؟
باباى شجاع من ! چه کسى جراءت کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسى جراءت کرد سرت را از تن جدا کند؟ چه کسى
جراءت کرد دخترت را یتیم کند؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما را بر شتر بى جهاز نشاندند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما سیلى مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى کاروان را تند مى راندند و زهره مان را آب مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى آب را از ما دریغ مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى به ما گرسنگى مى دادند؟
تو کجا بودى بابا وقتى عمه ام را کتک مى زدند؟
تو کجا بودى بابا وقتى برادرم سجاد را به زنجیر مى بستند؟
تو کجا بودى بابا وقتى شبها در بیابانهاى ترسناك رهایمان مى کردند؟
تو کجا بودى بابا وقتى سایه بانى را در ظل آفتاب از ما مضایقه مى کردند؟
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#امام_زمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○