eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 فاطمه بعد از خوندن نامه ها شکه شده بود، چی میدید؟ چرا یکی فکر کرده که اون به کمک نیاز داره؟!!... اینها دیگه از طرف کیه؟ چرا همه چیز انقدر گنگه؟! ... جدا شدن از سهیل؟! ... درد قلبش بیشتر شده بود، احساس کرد نمی تونه دست چپش رو تکون بده، به هر سختی ای که بود خودش رو به مبل رسوند و به علی که نگران به مادرش نگاه میکرد اشاره کرد که تلفن رو بهش بده، اما هر لحظه نفس کشیدن براش سخت تر میشد ... قبل از اینکه تلفن به دستش برسه، از هوش رفت... * -سهیل تو نباید بری اونجا، بذار من الان میرم، خواهش میکنم... -بس کن سها. سهیل کیفش رو برداشت و از خونه خارج شد، سوار ماشین سها شدو با تمام سرعت به سمت خونه حرکت کرد، صدای علی که با گریه بهش میگفت مامان مرده داشت دیوونش میکرد، نفهمید چطور به خونه رسید و در رو باز کرد که با دیدن فاطمه که روی مبل از حال رفته فورا شماره اورژانس رو گرفت و آروم فاطمه رو روی مبل خوابوند... چند بار صداش زد ... فاطمه ... فاطمه بیدار شو ... اما جوابی نشنید ... لباسهاش رو تنش پوشید و داشت شونه هاش رو مالش میداد که همون زمان سها و اورژانس با هم رسیدند، بعد از وصل کردن دستگاه اکسیژن فورا سوار برانکاردش کردند و بردنش سهیل کلافه و نگران می خواست همراهشون بره که سها سرش داد زد: نمی فهمی سهیل، تو نمیفهمی که الان اگه از این خونه پاتو بذاری بیرون میان دستگیرت میکنن؟ ... البته اگه تا الان نفهمیده باشن اومدی خونه ... تو همین جا میمونی، من همراه فاطمه میرم، خوب؟ بعد هم بدون اینکه منتظر بشه که ببینه سهیل چی میگه سوئیچ رو ازش گرفت و در حالی که داشت از خونه بیرون میرفت گفت: حواست به بچه ها باشه.... بعد هم در خونه رو بست و رفت. سهیل که عصبی و کلافه بود علی رو در آغوشش گرفت و مشغول نوازشش شد، حسابی دلش برای علی تنگ شده بودو حالا گرمای وجودش رو دوست داشت، علی که هم دلش برای پدرش تنگ شده بود، هم از بی هوش شدن مادرش به شدت ناراحت شده بود با صدای بلند توی آغوش پدرش مشغول گریه شد... -آروم باش بابا جون، آروم باش... مامان حالش خوب میشه... اما خودش هم نمیدونست فاطمه چش شده، خودش هم دلش می خواست گریه کنه، اما جلوی علی نمیشد. برای اینکه جو رو عوض کنه گفت:ریحانه کجاست بابا؟ علی با گریه گفت: خوابیده سهیل توی دلش خدا رو شکر کرد که ریحانه خوابه وگرنه نمیدونست چطور باید هر دو تاشون رو آروم کنه، خودش که بدتر از اون دو تا بود، دو هفته ندیده بودتشون و حالا باید اینجوری برمیگشت ... همچنان که علی رو در آغوشش گرفته بود سعی کرد با حرف زدن آرومش کنه، بالاخره اونقدر باهاش حرف زد که علی دست از گریه برداشت و با خوردن یک لیوان آب کم کم چشماش روی هم رفت. ساعت ۲ شب بود و سها موبایلش رو جواب نمیداد، سهیل، علی رو هم مثل ریحانه روی تخت خوابوند و توی هال مشغول قدم زدن شد که چشمش به برگه هایی افتاد که پایین مبل افتاده بودند، با کنجکاوی برشون داشت و مشغول خوندنشون شد ... برای چند لحظه احساس کرد نفس کشیدن براش سخت شده ... چی میدید؟ .... یعنی واقعا .... شک و دودلی بدی توی وجودش شکل گرفته بود ... یعنی خود فاطمه از کسی خواسته بود که کمکش کنه ... یعنی خودش میخواست طلاق بگیره؟ ... یعنی فاطمه اینجوری و توی این موقعیت میخواست تنهاش بذاره؟! .. اما نمیشد... اگه اینطور بود چرا توی اون نامه بی نام و نشون این همه اصرار کرده بود که فاطمه دست کمکش رو رد نکنه؟... خدایا... کی میخواست کاری کنه که فاطمه از سهیل جدا بشه؟ ... شیدا؟!! ... یعنی شیدا اون وکیل رو استخدام کرده بود؟! ... نه ممکن نبود ... چون اون میدونست فاطمه منو دوست داره و هیچ وقت حاضر به همچین کاری نمیشه... شاید هم بشه؟! ... اگه بخواد ازم طالق بگیره چی؟ بی تاب از جاش بلند شد و دستش رو روی صورتش گذاشت و مشغول قدم زدن شد: خدایا... حال خودش رو نمی فهمید، دور خونه میچرخید و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، به خودش به زندگیش به شیدا، ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🦋☘ 🦋🦋☘ 🦋🦋🦋☘ 🦋🦋🦋🦋☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان پرچمهاى سیاه برافرازند تا هر کس به این کاروان بر مى خورد، بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که ... و براى دستگاه یزید حیثیتى نماند. با خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ، با تعزیتى که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که سجاد در مسجد شام خواند، یزید بر حکومت خود ترسید و اگر چه به دروغ ، اظهار ندامت کرد. به تو گفت :خدا لعنت کند ابن زیاد را که حسین را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسین ، راضى نبودم.. تو پاسخ دادى :اى یزید به خدا قسم که برادرم حسین را جز تو کسى نکشت . و اگر فرمان تو نبود، ابن زیاد کوچکتر و حقیرتر از آن بود که به چنین کار بزرگى دست بزند. تو از خدا نترسیدى ؟ به قتل کسى دست یازیدى که پیامبر درباره اش فرموده بود: حسن و حسین جوانان بهشتى اند. اگر بگویى رسول خدا چنین نگفته است ، دروغ گفته اى و مردم تو را تکذیب خواهند کرد و اگر بگویى گفته است ، خصم خودت شده اى. و یزید سر فرو انداخت و به این آیه از قرآن ، اعتراف کرد که : ذریة بعضها من بعض.. به آینده فکر کن زینب ! به رسالتى که بر دوش توست ! به مدینه اى که پیش روى توست...تا ساعتى دیگر، قاصدى خبر شهادت حسین و دو فرزندت را به شویت عبدالله خواهد داد. و عبدالله گریه کنان خواهد گفت : انالله و اناالیه راجعون . غلامى که نامش ابوالسلاس است به طعنه خواهد گفت :این مصیبت از حسین به ما رسید. و عبدالله کفش خود را بر دهان او خواهد کوبید که :اى حرامزاده ! درباره حسین چنین جسارتى مى کنى ؟ به خدا قسم که اگر در آنجا حضور داشتم ، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در رکابش کشته شوم . سوگند به خدا که آنچه تحمل این مصیبت را بر من ممکن مى کند و آرامشم مى بخشد این است که این دو فرزند، همراه حسین و در راه حسین کشته شدند. و سپس روى به آسمان خواهد کرد و خواهد گفت :خدایا! مصیبت حسین ، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گویم که اگر خودم نبودم تا جانم را فدایش کنم ، دو فرزندم را قربانى خاك پایش کردم . زیر لب زمزمه مى کنى : کاش هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى یک تار موى حسین مى کردم... ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷