#سجادهصبر🪴
#قسمتهفتادیکم🪴
🌿﷽🌿
سه تا فرشته دید که نشستند و صدای دلنشین دعای همیشگی که
هر وقت علی و ریحانه برای نماز صبح بیدار میشدند
فاطمه بلا استثنا این دعا رو میگذاشت و بعدش علی و
ریحانه با صدای این دعا روی پاهای فاطمه به خواب
میرفتند:
ِ
خدایا اى پروردگار نور بزرگ و پروردگار کرسى بلند
ِ
و پروردگار دریاى جوشان ، و فرو فرستنده تورات و
انجیل و زبور
عَظیِم
ْ
ِ
و پروردگار سایه و حرارت آفتاب ، و نازل کننده قرآن
بزرگ
و پروردگار فرشتگان مقرب و پیمبران و مرسلین
....
ْ
خدایا برسان به موالى ما آن امام راهنماى راه یافته و
قیام کننده به فرمان تو
صلوات الله علیه و علی ابائه الطاهرین عن جمیع
المومنین و المومنات
که درودهاى خدا بر او و پدران پاکش باد از طرف همه
مردان و زنان با ایمان
...
َ
خدایا من تازه مى کنم در بامداد این روز و هر چه
زندگى کنم از روزهاى دیگر عهدو پیمان
عهدو پیمان و بیعتى براى آن حضرت در گردنم که
هرگز از آن سرنه پیچم و دست نکشم هرگز،
َو
خدایا قرار ده مرا از یاران و کمک کارانش و دفاع
کنندگان از او و شتابندگان بسوى او در برآوردن خواسته
هایش و
انجام دستورات
و اوامرش و مدافعین از آن حضرت و پیشى گیرندگان
بسوى خواسته اش و شهادت یافتگان پیش رویش
سلام آرومی کرد که فاطمه روش رو برگردوند و با
چشمهایی اشک بار لبخند زنان جواب داد:
-سلام، ببخشید صداش خیلی بلند بود؟ بیدارت کردیم؟
بذار کمش کنم
سهیل لبخندی زد و گفت: نه نمی خواد، بذار بخونه،
صداش به آدم آرامش میده.
فاطمه لبخندی زد و چیزی نگفت و به نوازش علی و
ریحانه که روی پاش دراز کشیده بودند و کم کم داشتند
میخوابیدند ادامه داد، سهیل گفت: ببرمشون تو اتاق؟
-نه، بذار دعا تموم بشه، بعد.
سهیل چیزی نگفت و فقط رفت و وضو گرفت و کنار
فاطمه مشغول نماز خوندن شد، فاطمه نگاهی تحسین
برانگیز
بهش انداخت و زیر لب خدا رو شکر کرد، هر وقت
سهیل نماز میخوند فاطمه خدا رو شکر میکرد، حتی اگه
این
آخرین نماز ماهش بود، اما باز هم شکر داشت چون ذره
ای از غبار دوست هم که رسد، باز هم نیکوست...
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتهفتادیکم🦋
🌿﷽🌿
پرتو هفدهم
خرابه ، جایى است بى سقف و حصار، در کنار کاخ یزید که پیداست بعد از اتمام بناى کاخ ، معطل مانده است . نه در
مقابل سرماى شب ، حفاظى دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سر پناهى .
تنها در گوشه اى از آن ، سقفى در حال فرو ریختن هست که جاى امنى براى اسکان بچه ها نیست .
وقتى یکى از کودکان با دیدن سقف ، متوحش مى شود و به احتمال فروریختن آن اشاره مى کند، ماءمور مى خندد و
به دیگرى مى گوید:اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند.
طبیعى است که این کلام ، رعب و وحشت بچه ها را بیشتر کند اما حرفهاى امام تسلى و آرامششان مى بخشد:
عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به مدینه عزیمت مى کنیم و شما به خانه هاى خود باز مى
گردید.
دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد. اما به هر حال ، خرابه ، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست .
چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده ، باید در هجوم سرماى شب بسوزند و در تابش مستقیم آفتاب
ظهر پوست بیندازند.
انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند.
تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى ، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى و
هنوز گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى که زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود. به تو سلام مى کند و
ظرف غذا را پیش رویت مى نهد.
بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک
نچشیده اند، به خود جلب مى کند.
تو زن را دعا مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى :مگر نمى دانى که صدقه بر ما حرام است ؟
زن مى گوید:به خدا قسم که این صدقه نیست ، نذرى است بر عهده من که هر غریب و اسیرى را شامل مى
شود.
تو مى پرسى که :این چه عهد و نذرى است ؟!
و او توضیح مى دهد که :در مدینه زندگى مى کردیم و من کودك بودم که به بیمارى لاعالجى گرفتار شدم . پدر و
مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول لله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام پسرى خوش سیما
وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود.
على او را صدا کرد و گفت : حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه .
حسین ، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به هیچ بیمارى مبتال نشده
ام .
گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف شام سکنى داد.
من از آن زمان نذر کرده ام که براى سلامتى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را
دوباره ببینم .
تو همین را کم داشتى زینب ! که از دل صیحه بکشى و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى .
و حالا این سجاد است که باید تو را آرام کند و این کودکانند که باید به دلدارى تو بیایند.
در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى :حاجت روا شدى زن ! به وصال خود رسیدى . من زینبم ، دختر
فاطمه و على و خواهر حسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده ، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى
گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید.
زن نعره اى از جگر مى کشد و بیهوش بر زمین مى افتد.
تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى
زن به هوش مى آید، گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد. و دوباره از هوش
مى رود.
باز به هوش مى آید، خود را بر خاك مى کشد، بر پاى کودکان بوسه مى زند، خاك پایشان را به اشک چشم مى
شوید و باز از هوش مى رود.
آنچنانکه تو ناگزیر مى شوى دست از تعزیت خود بردارى و به تیمار این زن غریب بپردازى .
تو هنوز خود را باز نیافته اى و کودکان هنوز از تداعى این خاطره جگر سوز فارغ نشده اند که زنى دیگر با کوزه آبى
در دست وارد خرابه مى شود.
چهره این زن ، اما براى تو آشناست . او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به یاد مى آورى .
چهره او از دوران کودکى ات به یاد مانده است . زمانى که به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى کمک به کارهاى خانه
مادرت التماس مى کرد.
او دختر کوچک و دوست داشتنى و شیرینى را در ذهن دارد و به نام زینب که هر بار به خانه فاطمه مى رفته ، سراپاى
او را غرق بوسه مى کرده و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التیام مى یافته . آنچنانکه تا سالها کمک به کار خانه را
بهانه مى کرده تا با محبوب کوچک خود، تجدید دیدار کند و از آغوش او وام التیام بگیرد.