هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
اى اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمى بينى حال امام چگونه است؟ چرا از او چنين خواسته اى را دارى؟ اگر من جاى تو بودم فقط به صورت او نگاه مى كردم يا فقط گريه مى كردم. حالا چه وقتِ شنيدن حديث است؟ تو بايد عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهى.
امّا اَصبَغ مثل من فكر نمى كند، او مى داند شيعه واقعى كيست. او در مكتب على(ع) بزرگ شده است، او به خوبى مى داند كه على(ع) همواره دوست دارد شيعه او به دنبال كسب دانش و معرفت باشد. نمى دانم چه شد كه شيعه از اين آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس كه بعضى ها شيعه بودن را يك شعار و احساس مى دانند و بس!
نمى دانم چرا ما اين قدر از شيعيان واقعى، فاصله گرفته ايم؟ چرا فقط به احساس و شعار اهمّيّت مى دهيم و كمتر به شعور و آگاهى فكر مى كنيم؟ چرا ما اين چنين شده ايم؟ چرا؟
* * *
على(ع) لبخندى مى زند و با صدايى ضعيف چنين مى گويد:
روز نهم ماه " صَفَر " ، سال يازدهم هجرى بود و پيامبر ، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پيامبر رفتم، پيامبر در بستر بيمارى بود، سلام كردم و جواب شنيدم. پيامبر رو به من كرد و گفت: على(ع) جان! به مسجد برو و مردم را جمع كن. وقتى همه آمدند، بر بالاى منبر من برو و به آنان بگو: "پيامبر مرا نزد شما فرستاده است تا اين پيام را براى شما بگويم: هر كس پدرِ خود را به پدرى قبول نداشته باشد و اطاعت مولاى خود نكند و اجر كسى كه براى او زحمت كشيده است را ندهد; لعنت خدا و فرشتگان بر او باد".
من به مسجد رفتم و سخن پيامبر را براى مردم بيان كردم، وقتى خواستم از منبر پايين بيايم يكى از جاى برخاست و گفت: آيا اين پيام تفسير و شرحى هم دارد ؟
من گفتم نزد رسول خدا مى روم و از او سؤال مى كنم. از منبر پايين آمدم و به خانه پيامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پيامبر به من فرمود كه بار ديگر به بالاى منبر برو و براى مردم چنين بگو كه تو پدر اين امّت هستى، تو مولاى اين مردم هستى، تو كسى هستى كه براى اين مردم زحمت زيادى كشيده اى.
سخن على(ع) به پايان مى رسد، اكنون ديگر اَصبَغ مى داند كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى خود، على(ع) را به عنوان پدر و مولاى امت اسلامى معرّفى كرده است. به راستى على(ع) براى اسلام و مسلمانان چقدر زحمت كشيد، اگر فداكارى هاى او در جنگ بدر و احد و خندق و خيبر نبود آيا مسلمانان روى آرامش را مى ديدند؟ اگر على(ع) نبود، كفّار همه مسلمانان را قتل عام مى كردند، امّا افسوس كه اين امّت، قدر زحمات على(ع) را ندانستند...
* * *
برخيز! مولاى من! امشب، شبِ جمعه است، شب بيست و يكم رمضان و شب قدر.
مسجد كوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها ديشب صداى غربت تو را نشنيده اند، چاه هم، منتظر شنيدن بغض هاى نشكفته توست.
برخيز!
يتيمان كوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودى؟ مگر تو با آنان بازى نمى كردى و آنان را روى شانه خود نمى نشاندى؟ برخيز!
مى دانم كه دلتنگ ديدار فاطمه(ع) هستى، مى دانم; امّا زود است كه از سرِ ما سايه برگيرى و پرواز كنى. زود است كه بشريّت را براى هميشه در حسرت عدالت باقى گذارى. تو شيفته خانه دوست شده اى ولى هنوز بشر در ابتداى راه معرفت، سرگردان است.
مى دانم كه به فكر رهايى از دنياى نامردمى ها هستى، امّا رفتن تو براى دنيا، يتيمى را به ارمغان مى آورد.
امشب تو در بستر آرميده اى و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها مى توانند به راحتى سكّه بر روى سكّه بگذارند، چرا كه ديگر تو توان ندارى بر سر آنان فرياد عدالت بزنى!
چشم باز كن و اشك بشريّت را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده است!
چرا برنمى خيزى؟ نكند به فكر رفتن هستى؟ به خدا با رفتن تو، ديگر عدالت، افسانه خواهد شد.
اى تنها اسطوره عدالت، برخيز!
برخيز و يك بار فرياد كن! يادت هست كه دوست داشتى ما بيدار شويم و ما خواب بوديم؟ نگاه كن! ما اكنون بيدارِ تو شده ايم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى و چنين آسوده خوابيده اى؟ مگر تو غم ما را نداشتى؟ نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟
كودكان يتيم را ببين كه برايت كاسه هاى شير آورده اند، اميد آنان را نااميد نكن! دلشان را نشكن! دل شكستن هنر نمى باشد...
بگو كه چشم از تاريكى هاى اين دنيا فرو بسته اى و به وسعت بى انتها مى انديشى.
مولاىِ خوب ما!
چرا جوابم را نمى دهى؟ نكند با من قهر كرده اى؟
نه، تو هرگز با شيعه خود قهر نمى كنى. تو ديگر نمى توانى جواب بدهى، براى همين است چنين خاموش شده اى. مى دانم كه توانِ سخن گفتن ندارى، امّا صدايم را كه مى شنوى، فقط ما را ببخش!
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتچهلنهم
🌿﷽🌿
خوشبختانه ظاهرا همه خوابيده بودند يا با تظاهر به خواب،
براي فرو خواباندن آتش خشم خويش و اجتناب از كشتن
.اين دختر عاصي و سركش دليلي مي يافتند
آهسته در اتاقي را كه مي دانستم نزهت در آن خوابيده،
گشودم و بي صدا وارد شدم و در را پشت سرم بستم.
بلافاصله خواهرم برخاست و نشست. نور مهتاب اتاق را
در برگرفته بود و با اشياء رنگين و قيمتي آن بازي مي
كرد.
با تني خسته كنار او دراز كشيدم - با همان چادر كه به
دور خود پيچيده بودم – او هم طاقباز دراز كشيد و به طاق
.خيره شد. سرم را تا كنار گوشش بردم. دست راستم را
زير سرم قائم كردم
چي شد؟ -
دست خود را روي پيشاني افكنده و ملافه را تا گلو بالا
كشيده بود به طوري كه من فقط آستين او و دو چشم
درشتش
.را مي ديدم
چه مي خواستي بشود؟ مي بيني چه شري به پا كردي؟ آقا
جان قدغن كرده كه از خانه بيرون بروي. اگر هم لازم
.شد، با درشكه آن هم با خانم جان يا با دده خانم و به اجازه
خانم جان
:بي اراده گفتم
... آه -
آقا جان گفت به عمو پيغام مي دهد كه تا چند روز ديگر به
باغ شميران عمو جان مي رويد. مي برندت تا قرار و -
.مدار عروسي ات را با منصور بگذارند
:باز گفتم
!واي -
و كنار خواهرم روي قالي ولو شدم و من هم طاقباز
خوابيدم. غرق فكر بودم. هيچ كس و هيچ چيز را كنار خود
نمي
ديدم، دور و برم را نمي ديدم. فقط از خدا مرگم را مي
خواستم. آن قدر نسبت به منصور خشمگين بودم و احساس
.كينه مي كردم كه نگو
:خواهرم ادامه داد
تازه قدغن كرده كه هيچ كس از اهل اين خانه حق ندارد از
طرف بازارچه رفت و آمد كند. همه بايد راهتان را
.... دور كنيد. از سمت چپ برويد و سه چهار تا خانه را
دور بزنيد. بايد از آن طرف برويد
من ساكت بودم. اصلا انگار مرده بودم. فقط زلف هاي او
را مي ديدم – پرچين و حلقه حلقه بر روي پيشاني. و
منصور
را مي ديدم – زلف هاي روغن زده چسبيده به سر. شق و
رق و جدي. بي هيچ احساسي. نمي خواستم، زور كه نبود.
.منصور را نمي خواستم
:حالا خواهرم دست چپ را زير سر نهاده و بالاي سر من
خيمه زده بود
بيا و دست بردار محبوبه. يك كمي فكر كن. ببين چه به
روز همه آورده اي؟ تو با اين همه دنگ و فنگ، با اين -
زندگي، اين بريز و بپاش، مگر مي تواني زن يك شاگرد
نجار بشوي؟ مي تواني با يك آدم لات و آسمان جل زندگي
... كني؟ آخر اين پسره مگر چه دارد؟ به جز بوي گند
چوب؟
:حرف او را قطع كردم و پشت به او كردم
.ولم كن. بگير بخواب -
:خواهرم پرسيد
آخر بگو چه خيالي داري محبوبه؟
.خيال او را -
.آرزوي بوي چوب داشتم
.درها به رويم بسته شد. گربه اي بودم كه در دام افتاده
باشد، خشمگين، لجباز، وحشي
جرئت نمي كردم با پدرم روبه رو شوم. دايه كه بعد از دو
روز برگشته بود و نگاه هاي مشكوكي به من مي كرد و
حرفي نمي زد، ناهار و شامم را برايم مي آورد. مادرم
حتي المقدور از ديدن من اجتناب مي كرد. هرگاه كه به
ضرورت از اتاق خارج مي شدم و با او روبه رو مي شدم،
سر به زير شرمگين، با حجب سلام مي كردم. جوابي نمي
شنيدم. خجسته واسطه بين من و مادرم بود. انگار منوچهر
هم بداخلاق شده بود. نحسي مي كرد و شير نمي خورد.
كم مي خوابيد. روزها هروقت صداي گريه او بلند مي شد
و بي تابي مي كرد، مادرم هم پا به پاي او صداي خود را
.بلند مي كرد
الهي بميرم. اين بچه از وقتي شير قهره خورده از اين رو
به اون رو شده. از بس اين دختر تن مرا لرزاند. خدا مرا -
.مرگ بدهد و راحتم كند. عجب ماري زاييده ام
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
فاطمه که پشت میز کامپیوتر نشسته بود و به همون
طرحی که خودش انتخاب کرده بود خیره شده بود،
متوجه ورود
محسن به اتاق نشد، محسن که از نگاه محو فاطمه فهمیده
بود متوجه نشده، سرفه ای کرد و گفت: وقت بخیر
فاطمه که تازه محسن رو دیده بود فورا از جاش بلند شد
و گفت: وقت شما هم بخیر، ببخشید متوجه حضورتون
نشدم
-مهم نیست، بفرمایید بشینید، اومدم ببینم اوضاع رو به
راهه؟ با خاله سیما آشنا شدید؟
-بله همه چیز خوبه.
-بنابراین میتونید از هفته دیگه کارتون رو شروع کنید،
درسته؟ فکر میکنم معلمی کار مناسبی برای شما باشه
-بله، خودم هم دوست دارم، البته قراره که در کنارش
توی بافت تابلو فرشهای سفارشی هم کمک کنم.خیلی خوبه، خاله سیما طرحی هم به شما دادند؟
-بله، این طرح رو دادند-
جدا؟
بعد هم طرح رو به محسن نشون داد، محسن سری تکون
داد و گفت: برای شروع کار خوبه. بعد هم نگاهی به
صفحه
کامپیوتر کرد و با دیدن طرح منظره غروب گفت: اما
شما داشتید این یکی رو نگاه میکردید، درسته؟
-راستش از این خیلی خوشم اومده، اما ازونجایی که
خاله سیما گفتند این طرح مال آدم خاصیه و نمیشه
ریسک کرد،
قبول نکردند من بزنم.
محسن دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهی به
صفحه کامپیوتر کرد و گفت: فکر میکنید از پسش بر
بیاید؟
-من کارهای زیادی کردم، درسته که برای کارگاه شما تا
به حال کاری انجام ندادم، اما فکر نمیکنم اون قدر سخت
باشه که از پسش بر نیام.
خیلی خوب، من با خاله سیما صحبت میکنم که این طرح رو به شما بدن-
فاطمه با تعجب گفت: اما ایشون راضی نبودند، دلم نمی
خواد اول کار برخلاف نظر ایشون کاری کنم.
-باشه، حالا ببینم اگه راضی نشد زیاد اصرار نمیکنم
در تمام مدت صحبت محسن حتی یک بار هم به صورت
فاطمه نگاه نمیکرد، از دلش میترسید، نه اینکه دلش با
فاطمه باشه، از حسرتی که با دیدن فاطمه می خورد
میترسید، حسرت اینکه اگر بیشتر تلاش میکرد شاید به
دستش
می آورد، اما حالا که دیگه کار از کار گذشته و یک
محسن مونده و دیگه هیچی...
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتچهلنهم🦋
🌿﷽🌿
این است اجابت زینب !
ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است . پا بر زانوى او بگذار و با تکیه بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!
بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى و دست به هوا داده اى .
دشمنى که به جاى خدا، هوى را مى پرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد.
همچنانکه نمى تواند بفهمد که خود را اسیر چه کاروانى کرده است و چه مقربانى را بر پشت عریان این شتران
نشانده است .
همچنانکه نمى تواند بفهمد که چه حجتت الله غریبى را به غل و زنجیر کشانده است .
با فشار دشمنان و حرکت کاروان ، تو در کنار سجاد قرار مى گیرى و کودکان و زنان ، گرداگرد شما حلقه مى زنند و
دشمن که از پس و پیش و پهلو، کاروان را محاصره کرده است ، با طبل و دهل و ارعاب و توهین و تحقیر و تازیانه ،
شما را پیش مى راند.
بچه ها وحشت زده ، دستهاى کوچکشان را بر پشت و گردن شترها، چفت کرده اند و در هراس از سقوط،
چشمهایشان را بسته اند.
اگر چه صف محاصره دشمن ، فشرده است اما هنوز از لابه لاى آن ، منظره جگر خراش قتلگاه را مى توان دید و
بوسه نسیم را بر رگهاى بریده و بدنهاى چاك چاك ، احساس مى توان کرد. و این همان چیزى است که نگاه سجاد
را خیره خود ساخته است .
و این همان چیزى است که هول و اضطراب را در دل تو انداخته است . چرا که به وضوح مى بینى که آخرین رمقهاى
سجاد نیز با تماشاى این منظره دهشت زا ذوب مى شود.
و مى بینى که دمى دیگر، خون در رگهاى سجاد از حرکت مى ایستد و قلب از تپش فرو مى ماند.
و مى بینى که دمى دیگر، جان از بدن او مفارقت مى کند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جاى مى ماند.
و مى بینى که دمى دیگر تن تبدار جان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمین بى امام مى ماند.
سر پیش مى برى و وحشتزده اما آرام و مهربان مى پرسى : ))با خودت چه مى کنى عزیز دلم ! یادگار پدر و برادرم !
بازمانده جدم !؟
و او با صدایى که به زحمت از اعماق جراحت شنیده مى شود، مى گوید: ))چه مى توانم بکنم در این حال که پدرم را
امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را در خون نشسته مى بینم ، بى
لباس و کفن . نه کسى بر آنان رحم مى آورد و نه کسى به خاکشان مى سپارد. انگار که از کفار دیلم و خزرند این
عزیزان که بر خاك افتاده اند.((
کلام نیست این که از دهان بیرون مى آید، انگار گدازه هاى آتش است که از اعماق قلبش تراوش مى کند و تو اگر
با نگاه و سخن و کلام زینبى ات کارى نکنى ، او همه هستى اش را با این کلمات از سینه بیرون مى ریزد. پس تو آرام
و تسلى بخش ، زمزمه مى کنى : ))تاب از کفت نبرد از این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، عهدى دارد میان پیامبر
خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که ناشناس حکام جابرند و در آسمان
شهره ترند تا در زمین ، متعهد کرد که به تکفین و تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده انى پیکرها را جمع
کنند و بپوشانند و این جسدهاى پاره پاره را دفن کنند و براى مقبره پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، پرچمى بر
افرازند که در گذر زمان محو نشود و یاد و خاطره اش در حافظه تاریخ ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و
پیروان ضلالت در نابودى آن بکوشند، ظهور و اعتالى آن قوت گیرد و استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این
پیکرها مباش که خدا خود به کفن و دفنشان نگران است.
این کلام تو انگار آبى است بر آتش و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود.
آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاسد و کنجکاو
عطشناك مى گوید:
))روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان !((
تو مرکبت را به مرکب سجاد، نزدیکتر مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى :
))على جان ! این حدیث را خودم از ام ایمن شنیدم و آن زمان که پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت الله علیه در بستر
شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم
: ))پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم .((
پدر، سلام الله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم !
حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من هم اکنون مى بینم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که
در همین کوفه ، دچار ذلت و وحشت شده اید و در هراس از آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد شکیبایى !
شکیبایى ! شکیبایى !
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث