هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
ابن ملجم را به خانه على(ع) مى آورند او را در اتاقى زندانى مى كنند، اُم كُلثوم او را مى بيند و به او مى گويد:
ــ چرا اميرمؤمنان را كشتى؟
ــ من اميرمؤمنان را نكشتم، من پدر تو را كشتم!
ــ پدر من به زودى خوب خواهد شد، امّا تو با اين كار خودت، خشم خدا را براى خود خريدى.
ــ تو بايد خود را براى گريه آماده كنى. پدر تو ديگر خوب نمى شود، من هزار سكّه طلا دادم تا شمشيرم را زهرآلود كنند، آن شمشير با آن زهرى كه دارد مى تواند همه مردم را بكشد.
* * *
فكر مى كنم آنها طبيبان كوفه هستند و براى معالجه على(ع)آمده اند. آيا آنها خواهند توانست كارى بكنند؟
بايد صبر كنيم.
هركدام از طبيبان كه زخم على(ع) را مى بيند به فكر فرو مى رود، آنها مى گويند كه معالجه اين زخم كار ما نيست، بايد استاد ما بيايد.
ــ استاد شما كيست؟
ــ آقاى سَلُولى! بايد او را خبر كنيد.
چند نفر مى خواهند به دنبال آقاى سَلُولى بروند كه خودش از راه مى رسد، سلام مى كند و در كنار بستر على(ع) مى نشيند. به آرامى زخم سر او را باز مى كند و نگاهى مى كند. همه منتظر هستند تا او چيزى بگويد و دارويى تجويز كند.
او لحظه اى سكوت مى كند، بار ديگر با دقّت به زخم نگاه مى كند و سپس مى گويد: "براى من ريه گوسفندى بياوريد".
بعد از مدّتى ريه گوسفند را براى او مى آورند، او رگى از آن ريه را جدا مى كند و با دهان خود در آن مى دمد و سپس به آرامى آن را در ميان شكاف سر على(ع)مى گذارد، لحظه اى صبر مى كند. بعد آن را بيرون مى آورد و به آن نگاه مى كند، همه منتظر هستند ببينند او چه خواهد گفت.
خداى من! چرا او دارد گريه مى كند؟ چه شده است؟ او سفيدى مغز على(ع) را مى بيند كه به آن ريه چسبيده است. او رو به على(ع)مى كند و مى گويد: مولاى من! شمشير ابن ملجم به مغز تو رسيده است، ديگر اميدى به شفايت نيست.
با شنيدن اين سخن همه شروع به گريه مى كنند، طبيب با على(ع)خداحافظى مى كند و از جاى خود برمى خيزد كه برود. يكى از او سؤال مى كند: چه غذايى براى مولاى ما خوب است؟
طبيب در جواب مى گويد: به او شير تازه بدهيد.
* * *
ساعتى است على(ع) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشك از چشمان آنها جارى است، اكنون على(ع) به هوش مى آيد، براى او ظرف شيرى مى آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر مى كند. حسن(ع) رو به پدر مى كند:
ــ پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد.
ــ پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد!!
اكنون حسن(ع) دستور مى دهد تا براى ابن ملجم شير ببرند. او در اتاقى در داخل همين خانه است، او ظرف شير را مى گيرد و مى نوشد.
خدايا! تو خود مى دانى كه قلم من از شرح عظمت اين كار على(ع)، ناتوان است.
آرى! تاريخ براى هميشه مات و مبهوت اين سخن تو خواهد ماند.
تو كيستى اى مولاى من؟!
افسوس كه ما تو را به شمشير مى شناسيم، تو را خداىِ شمشير معرّفى كرده ايم!
افسوس و هزار افسوس!
تو درياى مهربانى و عطوفت هستى، اگر دست به شمشير مى بردى، براى اين بود كه بى عدالتى ها و ظلم ها و سياهى ها را نابود كنى.
دروغ مى گويند كسانى كه ادّعا مى كنند مثل تو هستند، دروغ مى گويند، چه كسى مى تواند اين گونه با قاتل خويش مهربان باشد؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتچهلهفتم
🌿﷽🌿
:پدرم مثل ترقه از جا پريد
روي بچگي؟ مادرت به سن و سال او يك بچه دو ساله
داشت. زيادي افسار او را ول كرده ام. من اين دختر را
زير -
.شلاق كبود و هلاك مي كنم تا عاشقي از يادش برود
:خواهرم آه و ناله مي كرد
... آقا جان، عاشقي يعني چه؟ اين چه حرفي است ؟ -
:مادرم مي گفت
.آقا، آبروريزي نكنيد. سر و صدا بيرون مي رود. تف
سرباالست -
:پدرم فرياد زد. انگار اختيارش را از دست داده بود
آبروريزي؟ آبروريزي ديگر بيش از اين؟ يعني دايه والله و
كلفت و نوكر نفهميده اند؟ خر هستند؟ اگر هم تا -
الان نفهميده باشند، هنوز دير نشده. ذوق نكن. طشت
رسواييمان از بام مي افتد. خواهرم حق داشت كه مي گفت
اين
قدر دخترهايت را پر و بال نده. گفتم بگو بيايد اين جا ببينم.
كجاست اين گيس بريده؟
مادرم با شنيدن حرف عمه ام لب ها را با نفرت به هم
فشرد. پدرم عرض و طول اتاق را با عصبانيت طي مي
كرد.
دست ها را به پشت زده بود و خواهر و مادرم در حالي كه
وحشت زده ميان دست و پاي يكديگر گير مي كردند، به
:دنبال او مي رفتند و التماس مي كردند. پدرم ساكت و
خشمگين منتظر احضار من بود. مادرم گفت
آقا تقصير خودتان است. هي شعر حافظ، هي ليلي و
مجنون، هي آهنگ قمر. من مي ديدم اين آخري ها يا به -
صفحه قمر گوش مي كند يا كتاب شعر مي خواند. خوب،
نتيجه اش همين است ديگر ... آخر مگر همين يك دختر
خاطرخواه شده؟
:پدرم رو به ايستاد و در حالي كه با انگشت به سوي
مادرم اشاره مي كرد گفت
نه خانم، آدم از شعر حافظ و ليلي و مجنون و آهنگ قمر
عاشق نمي شود. ا ّول عاشق مي شود، بعد به صرافت اين
چيزها مي افتد. بعد هوس ليلي و مجنون و دل اي دل به
ّولي نيست كه كسي را زير
سرش مي زند. اين دختر هم
سر
اّولي است كه يك الات آسمان جل را پيدا كرده...
دارد. ولي
صاحب منصب مي شود! ِهه ِهه. ارواح پدرش. من كه بچه
.نيستم خانم. بگو بيايد... نمي گويي؟ پس خودم مي روم
:پدرم به سوي در هجوم برد. من به عقب جستم. مي شنيدم
كه مادرم مي گويد
!چه كار مي خواهي بكني آقا؟ حالا شما عصباني هستيد.
يك وقت كاري دست خودتان مي دهيدها -
!برو كنار خانم. از سر راهم برو كنار -
.جان موچهر. آقا، اوقاتتان را تلخ كنيد. تو را به جان
موچهر رحم كنيد -
به جان منوچهر؟ اين دختر گذاشت من حلاوت وجود
منوچهر را بچشم؟ گذاشت بعد از اين همه سال چهار صباح
هم آب خوش از گلويم پايين برود؟ زهر مار به جانم
آبرويم را
ريخت. يك الات جعلق يك لاقبا. يك بچه زندگیم رو آبروم رو به باد داد
:خواهرم التماس مي كرد
ّولا شامتان را بخوريد.
.آقا جان، شامتان يخ مي كند.
عجب غلطي كردم. همه اش تقصير من بود -
صداي وحشتناكي بلند شد. فهميدم پدرم با لگد ديس پلو را
به ديوار كوبيده. مادر و خواهرم هم زمان فرياد كشيدند
و من وحشت زده به سوي در حياط دويدم و دوا دوان از
پله ها سرازير شدم و به طرف حياط و ته باغ رفتم. كفش
ها
را به دست گرفته بودم تا پدرم صداي پايم را نشنود.
صداي به هم خوردن دو لنگه در اتاق و فرياد پدرم را
شنيدم كه
:همچون شير غران كف بر دهان فرياد مي زد
گفتم كدام گوري هستي دختر؟ -
.و يكي يكي اتاق ها و صندوق خانه و حوضخانه را در
جست و جوي من زير پا گذاشت
به ته باغ دويدم. كنار در مطبخ چادر به سر افكندم، ارسي
هايم را پوشيدم و آهسته و با طمانينه از دو پله آجري
شكسته بالا رفتم و وارد آشپزخانه سياه و دودزده شدم. يك
چراغ بادي به ديوار آشپزخانه آويخته بود. سه اجاق
بزرگ كنار يكديگر در ديوار روبه رو ساخته شده بود.
خشت هاي دو طرف هر اجاق بالا آمده و پايه اي براي
ديگ
به وجود آورده بودند. همه سياه و دودزده. در يك گوشه
فرورفتگي دخمه مانندي وجود داشت كه بدون هيچ دري
به مطبخ مرتبط و پر از هيزم بود. ما در بچگي از ترس
جن قدم به آشپزخانه نمي گذاشتيم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
-آره خیلی خوبه که سها هم هست، دلگرمی بزرگیه
سهیل سری به نشانه تایید تکون داد، در همین زمان
صدای زنگ اس ام اس سهیل اومد، فاطمه نگاهی به سهیل
انداخت و سرش رو به سمت تلویزیون برگردوند،دل تو
دلش نبود که نکنه پیامی که به شوهرش رسیده از جانب
یک زن باشه، اما نمیخواست چیزی بروز بده. حتی اگر
از جانب یک زن هم بود، مهم نبود، چون کاری از
دستش بر
نمی اومد، فقط در دلش شروع کرد به دعا کردن...
سهیل به سمت موبایلش رفت، پیام رو که باز کرد، دید
نوشته: سهیل عزیزم، با وجود همه حرفهایی که به من
زدی
باز هم بهت میگم من دست از سرت بر نمیدارم، چون
عاشقتم. هیچ چیز ازت نمی خوام، جز عشق ...
سهیل دکمه حذف پیام رو زد و بی خیال موبایل رو روی
مبل پرت کرد و مشغول پوست کردن سیب شد.
کسی که این پیام رو فرستاده بود در طرف دیگه شهر
منتظر جواب پیامش بود، احتمال میداد جوابی دریافت
نکنه،
اما با خودش میگفت: من هر جور که شده به دستت
میارم، حتی شده به زور...
بعد از بستن قرارداد اولین روز کاری سها به عنوان
مسئول روابط عمومی و فاطمه به عنوان یک مربی و
همچنین یک
قالی باف شروع شده بود، قرار بود این دفعه سها ماشین
بیاره، فاطمه هم بچه ها رو آماده کرده بود که سهیل
برسونتشون مهدکودک، ساعت از هفت و نیم گذشته بود
که بالاخره سها رسید و زنگ زد، فاطمه آیفون رو
برداشت
و گفت: سلام، چه عجب اومدی؟ الان میام
بعد فوری کیف و وسایل دیگش رو برداشت و از سهیل
خداحافظی کرد و رفت.
سهیل که از هول بودن فاطمه خندش گرفته بود، بدرقش
کرد و بعد هم مشغول لباس پوشیدن شد که موبایلش
زنگ
زد، شماره خانم سهرابی منشی شرکتشون بود، دکمه رو
زد و گفت: بله
-علیک سلام خانوم سهرابی-
سلام سهیل
-اوه، ببخشید سلام آقای نادی
سهیل خندید و گفت: امرتون.
-آقای رئیس امر کردند که شما امروز بازدید از
ساختمون رو کنسل کنید و یک راست بیاید شرکت.
-چرا؟ مگه چی شده؟
-نمیدونم جلسه اضطراری ترتیب دادند و واسه همین
گفتن حتما شما باید باشی.
سهیل در حالی که وسایل بچه ها رو میگرفت گفت: باشه
من تا نیم ساعت دیگه اونجام
+++
جلسه سهیل توی شرکت که تموم شد، در فکر عمیقی
فرو رفته بود، با دیدن شیدا توی جلسه اول خیلی
عصبانی شده
بود اما وقتی آقای رئیس اونو به عنوان یکی از سهام
داران شرکت که بخش زیادی از سهامها رو خریده بود
و در
واقع الان مالک اصلی اونجا بود بیشتر از عصبانیت
متعجب بود، توی این یک ماه به جز چند تا اس ام اس
چیز دیگه
ای از شیدا ندیده بود و خوشحال بود که بالاخره بی
خیال شده، اما حالا که اونجا میدیدتش مطمئن شد که
شیدا برای
نزدیک شدن به اون سهام های شرکت رو خریده.
در اتاق رو باز کرد و وارد شد، کیفش رو روی میز
گذاشت و به سمت پنجره رفت و رو به شهر ایستاد، یک
لحظه
تصمیم گرفت استعفا بده و ازینجا بره، اما خیلی برای
رسیدن به این نقطه تلاش کرده بود و حالا چند تا پروژه
خوب
زیر دستش بود، الکی نمی تونست به خاطر یک دختر
خیره سر این همه موقعیت رو از دست بده، پس چیکار
باید
می کرد، با خودش فکر کرد، چقدر از این دختر بدش
میاد، چجوری حاضر شده بود یک روزی اینو صیغه
کنه،
دختری که چیزی به اسم حیا توی وجودش تعریف
نشده!!!
توی فکر بود که تلفنش زنگ زد:
-باشه-
آقای نادی، خانوم فدایی زاده می خوان شما رو ببینن
با خودش گفت:لعنت به این شانس
بعد هم از اتاق خارج شد و به سمت اتاق هیئت رئیسه
حرکت کرد که خانوم سهرابی خیلی آروم جوری که
کسی
نشنوه گفت: این خانوم فدایی زاده همون خانومی نیست
که یک بار اومد دیدنت تو هم اشکشو در آوردی و
پرتش
کردی بیرون؟
سهیل نگاه غضب آلودی حواله این منشی فضول کرد که
باعث شد نیششو ببنده و سرش رو به کار خودش گرم
کنه،
سهیل هم با تقه ای به در اتاق هیئت رئیسه وارد شد.
****
سها و فاطمه بعد از اینکه محیط کارگاه رو یک دور
برانداز کردند از هم جدا شدن، سها توی دفتر آقای
اصغری کار
میکرد و فاطمه هم توی اتاق کارگاهها، خانومی که
مسئول بخش کارگاهها بود زن سال خورده ای بود که به
شدت
جدی و خشک بود، کار فاطمه رو قبلا دیده بود، اما
فاطمه نمی تونست از نگاهش بفهمه که از طرحش
خوشش اومده
یا نه.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتچهلهفتم🦋
🌿﷽🌿
هیچ کس نمى توانست تصور کند که این زینب استقامت اگر بخواهد در مصیبت برادرش نوحه گرى کند، چنان
آتشى به جان عالم و آدم مى افکند که اشک عرش را در مى آورد و دل سنگین دشمن را مى لرزاند.
اما این وضع ، نباید ادامه بیابد که اگر بیابد، دمى دیگر آب در لانه دشمن مى افتد و سامان بخشیدن سپاه را براى
عمر سعد مشکل مى کند.
پس عمر سعد به کسى که کنار او ایستاده ، فرمان مى دهد:
برو و این زن را از سر جنازه ها بران !
تواین دستور عمر سعد نمى شنوى . فقط ناگهان ضربه تازیانه و غلاف شمشیر را بر بازو و پهلوى خود احساس مى
کنى آنچنانکه تا اعماق جگرت تیر مى کشد، بند بند تنت از هم مى گسلد و فریاد یا زهرایت به آسمان مى رود.
زبان زور، زبان نیزه ، زبان تازیانه ؛ اینها ابزار تکلم این اعراب جاهلیت اند. انگار نافشان را با خنجر نفرت بریده اند
و دلهایشان را در گور کرده اند.
اگر برنخیزى و بچه ها را با دست خودت از کنار جنازه ها برنخیزانى ، زبان نیزه آنها را بلند خواهد کرد و ضربه
تازیانه بر آنها فرود خواهد آمد.
پس دردهایت را چون همیشه پنهان مى کنى ، از جا بر مى خیزى و زنان و کودکان را با زبان مهربانى و دست تسلى
از پاى پیکرها کنار مى کشى و دور هم جمع مى کنى .
این شترهاى عریان و بى جهاز، براى بردن شما صف کشیده اند.
عمر سعد به سپاهش فرمان برنشستن مى دهد و عده اى را هم ماءمور سوار کردن کودکان و زنان مى کند.
مردان براى سوار کردن کودکان و زنان هجوم مى آورند. گویى بهانه اى یافته اند تا به ))آل الله (( نزدیک شوند و به
دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندى است و کسى را یاراى
تعرض به اهل بیت خدا نیست .
با تمام غیرت مرتضوى ات فریاد مى کشى ؛
هیچ کس دست به زنان و کودکان نمى زند! خودم همه را سوار مى کنم . همه وحشتزده پا پس مى کشند و با
چشمهاى از حدقه درآمده ، خیره و معطل مى مانند. در میان زنان و کودکان ، چشم مى گردانى و نگاه در نگاه سکینه
مى مانى :
سکینه جان ! بیا کمک کن !
سکینه ، چشم مى گوید و پیش مى آید و هر دو، دست به کار سوار کردن بچه ها مى شوید. کارى که پیش از این
هیچ کدام تجربه نکرده اید. همچنانکه زنان و کودکان نیز سفرى اینگونه را تجربه نکرده اند.
زنان و کودکان ، خود وحشتزده و هراسناکند و دشمن نمى فهمد که براى ترساندنشان نیاز به اینهمه خباثت نیست .
کوبیدن بر طبل و دهل ، جهانیدن شتر، پایکوبى و دست افشانى و هلهله .
آیا این همان دشمنى است که دمى پیش در نوحه خوانى تو گریه مى کرد؟
در میانه این معرکه ده شتر، با حوصله اى تمام و کمال ، زنان و کودکان را یک به یک سوار مى کنى و با دست و کلام
و نگاه ، آرام و قرارشان مى بخشى .
اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو.
رمق ، آنچنان از تن سجاد، رفته است که نشستن را هم نمى تواند. چه رسد به ایستادن و سوار شدن .
تو و سکینه در دو سوى او زانو مى زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید،
آرام از جا بلندش مى کنید و با سختى و تعب بر شتر مى نشانید.
تن ، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود.
هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن ضعیف و لرزان چگونه فراز و نشیب
بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
عمر سعد فریاد مى زند: ))غل و زنجیر!((
و همه با تعجب به او نگاه مى کنند که : براى چه ؟!
اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: ))ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.((
عده اى مى خندند و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند.
بغض آلوده مى گویى : ))چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷