#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت170
–به اندازه تمام عمرم خستهام امینه، هر چی میخوابم خستگیم در نمیره.
دستم را گرفت.
–حق داری، من جای تو بودم همونجا پس میوفتادم. حالا بیا بریم یه چیزی بخور.
همان موقع آریا تلفن خانه را به اتاق آورد و رو به مادرش گفت:
–تلفن با خاله کار داره. گوشی را روی گوشم گذاشتم. پشت خط عمهام بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
–عمه این چرندیات چیه پشت سرت میگن، مگه تو دیشب خونه نبودی؟
–نه عمه کلانتری بودم. شما هم شنیدید که من با پسر مریم خانم فرار کردم، زنگ زدید؟
با تعجب گفت:
–اِوا، خاک بر سرم، فرار؟ کی این رو گفته؟
–پس شما در مورد چی حرف میزنید؟
–الهی بمیرم عمه، ببین مردم چه حرفهایی میزنن.
–به شما چی گفتن؟
–راستش یه بنده خدایی زنگ زده بود، حالا نمیگم کی. از تو میپرسید، میگفت شنیده جزو اون کسایی بودی که اینور اونور رو آتیش میزنن.
صدایم را بلند کردم.
–من؟
–آره عمه، میگفت گرفتنت دیشبم کلانتری بودی، بابات صبح امده سند گذاشته بیرونت آورده.
–سند؟ عمه شما هم حرفهاشون رو باور کردی؟
–وا؟ عمه جان اگه باور میکردم که بهت زنگ نمیزدم. فقط وقتی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود، یه کم شک کردم. ماشالا این مامانت که چیزی بروز نمیده. من باید از دهن این و اون بشنوم که دیروز داداشم تو چه هول و ولایی بوده، اونقدر خجالت کشیدم وقتی این خبرها رو شنیدم، غریبهها خبر دارن بچه داداش من دیروز کجاها بوده اونوقت من...
حرفش را بریدم.
–نکنه به شما هم بیتا خانم گفته؟
–به من که نه، ولی اون بنده خدایی که به من گفت میگفت از دهن بیتا خانم شنیده، البته من که شنیدم همه چیز رو انکار کردما، گفتم برادر زادهی من اصلا تا حالا یه کبریت دستش نگرفته حالا بیاد بره جایی رو آتیش بزنه. الان این حرف فرار و این چیزارو تو میگی من شاخ درآوردم.
–عمه، نمیدونم چرا بیتا خانم این حرفها رو واسم درآورده.
–مطمئنی کار اونه؟
–اونی که شما میگی رو نه، ولی...
–ولش کن عمه، گناهش رو نشور. مردم حرف الکی زیاد میزنن. دهن مردم رو که نمیشه بست. بالاخره بگو ببینم کلانتری رفته بودی چیکار؟ ماجرا را برای عمه خلاصهوار و سانسور شده تعریف کردم و عمه هم کلی دلش برایم سوخت و گفت که به دیدنم میآید بعد از این که با هم خداحافظی کردیم، تمام حرفهایش را برای امینه تعریف کردم و دوباره اشک ریختم.
–میبینی امینه، اصلا ماجرای کلانتری رفتن من چیز دیگهایی بوده، اونوقت مردم کاملا برعکسش رو میگن. امینه اخم کرد.
–تو چت شده اُسوه؟ تو اینطوری نبودی. میخوای بشینی و فقط گریه کنی؟ نمیخوای بری یه چیزی به اون زنیکه بگی، آخه آدم چی به تو بگه؟ پس اون زبون شش متریت رو چیکارش کردی؟ نکنه اون آدم کشا بریدنش؟
سرم را بلند کردم.
–من به کسی که همسن مادر منه برم چیبگم؟ چشمهایش را در کاسه چرخاند.
–تو قبلا جواب مامانت رو میزاشتی کف دستش حالا جواب یه زن غریبه که...
–اون قبلا بود امینه، خیری از این شش متر زبون و بلبل زبونی ندیدم.
–امینه با عصبانیت بلند شد و مانتواش را پوشید.
–کجا میخوای بری؟
–نمیدونم چرا از وقتی پای پسر مریم خانم تو خونهی ما باز شد کلا زبون تو قیچی شد. وقتی چیزی بهش نمیگی خودم مجبورم برم در خونش. باید بپرسم ببینم چرا این حرفها رو زده. مگه آبروی خانواده ما الکیه؟ فکر میکنه توام لنگهی اون پسر الدنگش هستی.
–عه، ول کن امینه، زشته، یه کاره بری چی بگی آخه؟ اصلا همش تقصیر این منشی شرکته، من نمیدونم اون از کجا پسر بیتا خانم رو میشناسه که همه چی رو گذاشته کف دستش، صبر کن اول من فردا برم شرکت یه بررسی بکنم بعد.
امینه انگار حرفهای من را نمیشنید. از اتاق بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم.
از مادر پرسید:
–مامان پلاک و واحد این بیتا خانم چنده؟ مادر از آشپزخانه بیرون آمد و حدس زد موضوع چیست و نگاه بلاتکلیفی به پدر انداخت و پرسید:
–میخوای چیکار کنی؟
من گفتم:
–میخواد بره دعوا.
پدر امینه را صدا کرد و کنار خودش نشاند و با زبان نرم آرامش کرد و گفت:
–اینجوری چیزی درست نمیشه.
امینه با بغض گفت:
–آخه آقا جان داره دستی دستی آبرومون رو میبره، باید جلوش وایسیم.
–آبرومون پیش خدا نره دخترم بندهی خدا که مهم نیست. الان تو بری اونجا سر و صدا کنی که بدترش میکنی. حالا اگر خیلی اصرار داری و میخوای اعتراض و گلهایی بکنی بهش تلفن بزن. امینه گفت:
–آقا جان مگه خودتون همیشه نمیگید در برابر ظالم باید ایستاد آبرو بردنم یه جور ظلمه دیگه. پدر بلند شد.
–ظلم به خودشه دخترم. اون اگر بدونه چه ظلم وحشتناکی داره به خودش میکنه همین الان میاد به پای ما میوفته.
–کاش میذاشتین میرفتم بهش میفهموندم آقاجان.
امیرمحسن گفت:
💖💖💖💖🌹🌹🌹
💕join ➣ @God_Online 💕
↷↷↷
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت170
–بیخیال خواهر من، این چند صباح زندگی که این حرفها رو نداره، اون شصت سال نفهمیده حالا این چند سال رو میخواد بفهمه؟ اونم با داد و بیداد تو؟
صدف پرسید:
–تو از کجا میدونی شصت سالشه؟
–هم سن مامان که باشه میشه شصت سال دیگه. مادر اعتراضآمیز گفت:
–کی گفته من شصت سالمه؟ امیرمحسن گفت:
–عه مامان! اُسوه که بچتونه چهل سالشه اونوقت شما...
صدف شاکی گفت:
–اُسوه کجا چهل سالشه آخه، تو چرا همه سنها رو بالا حساب میکنی؟
امیرمحسن خندید و رو به صدف گفت:
–حالا تو چرا ناراحت میشی خواهر خودمه.
–خب چون اگه سن اون رو چهل حساب کنی سن منم میکشی بالا. ما سنهامون نزدیک به همه.
امینه پشت چشمی برای صدف نازک کرد.
–حالا تو این اوضاع تو نگران بالا رفتن سنت هستی؟ بعد رو به مادر ادامه داد:
–مامان شماره اون عتیقه بیتا خانم رو بده. صدف گفت:
–ماشالا شمام خوب پشتکار داریا، ول کنه بیتا خانم نیستی.
مادر برای این که حرف کش پیدا نکند گفت:
–تو دفتر تلفنه.
امینه همانطور که دنبال دفتر تلفن میگشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
–یعنی نمیخوای یه عکسالعملی از خودت نشون بدی، همین الان با حرفهای عمه شدی مثل میت، حالا واسه من میخواد...
دستم را دراز کردم.
–باشه گوشی رو بده خودم باهاش حرف میزنم.
–برو با اون یکی گوشی که تو اتاقته حرف بزن. این گوشی دست من باشه میخوام گوش کنم اگه حرف نامربوطی زد و تو لالمونی گرفتی خودم جوابش رو بدم. مادر گفت:
–نمیخواد زحمت بکشی، ماشالا اُسوه خودش یه تنه همه رو حریفه.
امینه گفت:
–نه مامان جان، حریف بود، خدا اون اُسوه رو بیامرزه، دیگه خیلی وقته مثل مجسمه فقط میشینه نگاه میکنه.
پشت چشمی برایش نازک کردم و به طرف اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم.
امینه شماره را گرفت و از پشت گوشی گفت:
–محکم جوابش رو بدهها، شل و وارفته نباشی.
بعد از چند بوق پسر بیتا خانم گوشی را برداشت و سلام کرد.
جواب سلامش را دادم و گفتم:
–ببخشید مادرتون هستن؟
–شما؟
–من دختر همسایتون هستم. مکثی کرد و با خوشحالی گفت:
–عه، اُسوه خانم تویی؟ صدات رو شناختما، ولی شک داشتم خودت باشی. خب چه خبرا؟ چی شده اینورا زنگ زدی؟ دیشب کلانتری خوش گذشت؟
–اتفاقا برای همین زنگ زدم. میخوام از مادرتون بپرسم چرا این حرفها رو برای من درآورده؟ چرا با آبروی من بازی میکنه؟
صدایش لحن جدی به خودش گرفت.
–یعنی میخوای بگی کلانتری نبودی؟
–بودم. ولی نه به اون دلیل که مادر شما شایعش کردن.
–مامانم همه این حرفها رو از دهن من شنیده، اون مقصر نیست. من این خبرها رو بهش دادم. تازه خیلی حرفهای دیگه هم بود. نمیدونم چرا مامانم کمکاری کرده؟
–یعنی چی؟ خب شما چرا اینکار رو کردید؟ شنیدم شما خانم بلعمی رو میشناسید. اون چیزی گفته؟
حرفم را نشنیده گرفت و گفت:
–چیزی که عوض داره گله نداره.
–منظورتون چیه؟ من به شما چیکار داشتم آقا؟
–این کار رو کردم که وقتی یکی میاد خواستگاریت و میخوای جواب رد بدی آبروش رو جایی نبری.
–من آبروی شما رو بردم؟
–نه، عمم برده.
–اخه شما یه چیزی رو هوا میگید. من فقط به مادرم گفتم جوابم منفیه. همین.
عصبی شد.
–خب، بعد دلیل جواب منفیتون رو چی گفتید؟
به مِن ومِن افتادم.
–خب...خب هر دلیلی داشتم نرفتم جار بزنم تو در و همسایه.
–لابد من خودم پشت خودم حرف زدم و گفتم پسر بیتا خانم هر روز با یه دختریه واسه همین به درد زندگی نمیخوره. مادر من به خاطر حرفهایی که اون موقع پشت من شنید تا چند روز حالش بد بود.
–آقا من این حرفها رو نزدم.
امینه از آن یکی گوشی گفت:
–اقا مگه دروغه، در مورد شما هر چی هست همه میدونن نیازی به گفتن یا نگفتن ما نیست. ولی شما پشت خواهر من هر چی گفتین همش دروغ محضه، شما وجدان ندارید. خجالت نمیکشید مثل خاله زنکها افتادید دنبال حرفهای کوچه بازاری؟ امینه همانطور که وارد اتاقم میشد ادامه داد:
–خدا رو شکر که این خواهر من دیوانگی نکرد و جواب مثبت بهتون نداد وگرنه...
گوشی را از امینه گرفتم و فریاد زدم:
–این حرفها چیه میزنی؟ هر کس زندگیش به خودش مربوطه.
بعد گوشی را جلوی دهانم گرفتم.
–آقا ببخشید این خواهر من یه کم اعصابش خرده...
عصبیتر شده بود.
–دیدی حالا حقته که آبروت بره. من فقط تلافی کردم. حالا سر و سری که با اون پسره داری رو هنوز به کسی نگفتم. حالا به گوشت میرسه.
وای خدایا چه میشنوم.
–آقا من فقط تو شرکتش کار میکنم، سر و سری ندارم. این حرف شما...
بیقید گفت:
–من این حرفها حالیم نیست. هر وقت مادرتون حرفهایی که پشت من زد رو رفت جمع کرد منم همین کار رو میکنم. منم کارم طوریه که با خانمها در ارتباطم، تو یه لوازم آرایشی کار میکنم. پس شما هم تهمت زدید.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
💕join ➣ @God_Online 💕
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>