#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت68
–اصلا راستین خان میدونن که میای اینجا؟
با شنیدن حرفم اخم غلیظی کرد.
–مگه چیکار میکنم؟ معلومه که میدونه، چیه نکنه با دیدن یه کلاس فکر کردی اینجا خبریه،
اخم کردم.
–یعنی میخوای بگی خبری نیست؟ در مورد من چی فکر کردی پریناز؟ هنوز اینقدر بدبخت نشدم که پاشم بیام اینجور جاها، توام نیا، آخه یه مرد بین این همه دختر چیکار داره؟
تحقیرانه نگاهم کرد.
–واقعا که، بهت نمیاد اینقدر امل باشی، فکر کردم آدم حسابی هستی، گفتم بیارمت...
پوزخند زدم.
–اینجا ارزونی شما آدم حسابیها. اگر از اینجا بیرون نیای برای راستین توضیح میدم که اینجا چه خبره. بعد با سرعت به طرف در راه افتادم. دنبالم دوید، حرفم عصبیاش کرده بود. از پشت روسریام را کشید.
–وایسا ببینم. گفتی چه غلطی میکنی؟ برای این که از افتادن روسریام جلوگیری کنم برگشتم و مجبور شدم هلش بدهم. تلو تلو خوران به عقب رفت ولی روی زمین نیوفتاد.
–چیکار میکنی؟ دفعهی آخرت باشه دست به من میزنیها. خیز برداشت تا به طرفم هجوم بیاورد. من هم فوری پا به فرار گذاشتم.
دنبالم دوید و بلند بلند گفت:
–اگر حرفی به کسی بگی روزگارت رو سیاه میکنم. اصلا تقصیر منه دلم برات سوخت، تو لیاقت نداری. برو همون مثل بدبختا زندگی کن. از در موسسه رد شدم. ولی او همانجا جلوی در موسسه ایستاد.
من هم با فاصله ایستادم و گفتم:
– این تو و همهی اون کسایی که اون داخل هستن دارید مثل بدبختا زندگی میکنید نه من، به نظر من که کامپیوتر یاد دادن توام الکیه. سر کارت گذاشتن. واقعا نمیفهمم میرن خارج که رقص رو یاد بگیرن بیان به دخترا یاد بدن؟ برات عجیب نیست؟ اینا یه کاسهایی زیر نیم کاسشون هست. یا تو اونقدر سادهایی که اینارو نمیفهمی یا با خود اینا هم دستی که دخترای مردم رو از راه به در میکنید. من حاضرم صبح تا شب غرغر بشنوم ولی یه ساعت اینجا نمونم.
با فریاد چند فحش رکیک نثارم کرد.
چهرهاش قرمز شده بود و دندانهایش را روی هم میسابید.
از این که کوچه خلوت بود و کسی حرفهایش را نشنید نفس راحتی کشیدم. اصلا فکر نمیکردم همچین دختر بیحیایی باشد. از خجالت شنیدن حرفهایی که زده بود دیگر حرفی نزدم و به طرف خانه راه افتادم.
تازه فهمیدم نه تنها در موردش اشتباه نکرده بودم، بلکه اصلا نشناخته بودمش.
در تاکسی نشسته بودم و به اتفاقات چند دقیقه پیش فکر میکردم. به کسایی که آنجا دیده بودم. به عکسهای هنر پیشههای نیمه برهنه خارجی که به در و دیوار اتاق رقص چسبانده بودند، به نگاههای مدیر موسسه و همسرش، حال بدی پیدا کرده بودم. عکسهای اتاق خیلی زنده بودند. حتما سه بعدی بودند شاید هم پنج بعدی.
نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده بود آن عکسها مدام در ذهنم مرور میشد و نمیتوانستم از خودم دورشان کنم. یادم است در جایی شنیدم که توصیه میکرد. نباید هر تصویری را دید چون گاهی بعضی تصاویر چهل سال طول میکشند تا از ذهن پاک شود. از کارم پشیمان بودم، خیلی پشیمان، مثل آن حیوان وفادار. نباید به پریناز اعتماد میکردم. اصلا چه دلیلی داشت که مرا به آنجا برد. هدفش چه بود؟
با صدای زنگ گوشیام افکارم حبابگونه ترکیدند. فوری گوشی را از کیفم بیرون کشیدم.
صدف بود. آنقدر با ذوق و شوق حرف میزد که درست نمیفهمیدم چه میگفت.
–صدف از چی اینقدر خوشحالی، کم جیغ جیغ کن ببینم چی شده؟ صارمی حقوقت رو اضافه کرده؟
–نه بابا، خیلی از اون مهمتر. بالاخره بابام رضایت داد. گفت فعلا چند ماه برای آشنایی بیشتر محرم بشید تا بعد.
–آخه این خوشحالی داره، خب اگه چند ماه دیگه گفت منصرف شدم چی؟
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
💕join ➣ @God_Online 💕
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>