eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
باید راهی یافت، برایِ زندگی را زندگی کردن، نه فقط زندگی را گُذَراندَن .. باید راهی یافت، برایِ صبح ها با اُمید چشم گُشودَن، برایِ شب ها با آرامشِ خیال خوابیدن.. اینطور که نمیشود، نمیشود که زندگی را فقط گذراند، نمیشود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد، نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد.. اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی، و یادت هم نمی آید چطور گذَرانده ای مسیرِ بهاری و سبزِ زندگی ات را.. اصلا خدا را هم خوش نمی آید، راهَت داده به دنیایَش که نقشَت را ایفا کنی، یک روز خوبُ حتی یک روز بد، یک روز شیرینُ حتی یک روز تلخ، یک روز آرامُ حتی یک روز پُرهیاهو، وظیفه ی تو زندگی را با تمام و کمالَش زندگی کردن است، با تمامِ سِکانس هایِ تلخ و شیرینَش.. نمیشود که همه اش خسته باشی و سَرِ سکانس هایِ تلخ بهانه بیاوری و گوشه ای به قهر کِز کنی و بازی نکنی .. حق داری که خستگی ات را در کنی، اما حق نداری که دیگر مسیر را ادامه ندهی .. اینطور که نمیشود، تا دیر نشده باید راهی پیدا کرد، باید زندگی را زندگی کرد .. _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
می نشینم چو گدا بر سر راهت ای دوست شاید افتد به من خسته نگاهت ای دوست به امیدی که ببینم رخ زیبای تو را می نشینم همه شب بر سر راهت ای دوست @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 ﷽ خانم محمدي با ديدنم از روي صندلي بلند شد و صبح بهخير كشداري گفت. با دست اشاره كردم كه بشينه. - كسي تماس نگرفت؟ - آقاي محبي تماس گرفتن و درمورد پروندهي ساختماني آوا خواستن كه باهاتون قرار يه جلسه رو هماهنگ كنم. - بسيار خب. براي فردا ساعت سه بگيد تشريف بيارن. - چشم. راستي! آقايي تماس گرفتن گفتن رحيمي هستن. - خب؟ - گفتن هرچي با گوشيتون تماس ميگيرن خاموشه. گفتن تلگرامتون رو چك كنين. ممنون. به سرعت وارد اتاق شدم. كيفم رو روي ميز انداختم گوشيم رو از جيب كتم بيرون آوردم. اه! اين چرا خاموشه؟! گوشيم رو روشن كردم و سريع تلگرام رو چك كردم. احمد سه تا آدرس برام فرستاده بود كه به اسمهاي همون شخص سند خوردن. ذوق زده گوشي روي ميز رو برداشتم و شمارهش رو گرفتم. به محض پيچيدن صداش توي گوشم گفتم: - عزيزي برادر! - احوالات شريف؟ - باور كن لطف بزرگي در حقم كردي! - وظيفه ست. دوستي به درد همچين وقتايي ميخوره ديگه! - خيلي لطف كردي. انشاءاالله جبران كنيم. - خيله خب. كم تعارف تيكه پاره كن! اونقدرا هم مطمئن نباش. شايد به اين راحتيا نتوني پيداش كني. - ذوقم رو كور نكن! پيداشون ميكنم. موفق باشي. - سلامت باشي. ببخشيد مزاحم كارت شدم. - مراحمي داداش. - كاري چيزي داشتي در خدمتم. - خدمت از ماست! - فعلاً خداحافظ. - ياحق! به سرعت آدرسها رو چك كردم. به ساعت نگاه كردم، از هشت گذشته بود؛ اما براي رفتن در خونه كسي خيلي زود بود. به خانم محمدي زنگ زدم و گفتم كه پرونده هاي مربوط به سازه هاي نيكنام رو برام بياره تا مطالعه كنم. ساعت حدوداً ده بود. كتم رو از پشتي صندلي برداشتم. كيفم رو دستم گرفتم و به خانم محمدي گفتم اگه كسي باهام كار داشت بگو كه با شمارهم تماس بگيرن. سوار ماشين شدم و به سمت اولين آدرس نوشته شده رفتم. آدرس پايين شهر بود. فكر كنم با اين ترافيك كلي معطل‌م. به ساعت مچي نگاه كردم، يازده شده بود. از ماشين پياده شدم و زنگ آيفون رو زدم. بعد از چند دقيقه صداش توي آيفون پيچيد. - بله؟ - سلام. عذر ميخوام ميشه چند لحظه تشريف بياريد دم در؟ - شما؟ - بيايد، خدمتتون عرض ميكنم. - آقا اگه گدايي برو خدا روزيت رو جاي ديگه اي حواله كنه. - آقا مؤدب باشيد! گدا چيه؟ چندتا سؤال داشتم فقط. - خيله خب. وايسا اومدم. پنج دقيقه ي بعد مردي با زيرشلواري خاكستريرنگ و پيراهن سفيد و مشكي چارخونه كه دكمه هاش رو دوتايكي بسته بود، با سرووضعي آشفته و ريش كمپ شت و موهاي ژوليده دم در حاضر شد. تا چشمش به من خورد دستي به موهاي آشفته‌ش كشيد و مشغول بستن دكمه هاي پيراهنش شد. - امرتون؟ - عذر ميخوام مزاحم شدم. ميخواستم ببينم شما آقايي به اسم محسن صحاف ميشناسيد؟ - كي هست اين كه ميگي؟ - صاحب ملكيه كه شما توش زندگي ميكنيد. - آقا ما مستاجريم. صاحب خونه‌مون هم يه آقاي تقريباً چهل ساله ست. فاميلش هم اين نيست آقاي شمس هستن. - الان ايشون كجان؟ - من از كجا بدونم. لابد خونه‌شون. - آدرسي ازشون ندارين؟ نه. - شماره تلفن چي؟ - يه شماره دارم. صبر كنم برم برات بيارم. تشكر كردم و منتظر موندم. به ديوارهاي آجري و قديمي خونه نگاه ميكردم كه با صداش سرم رو به سمتش چرخوندم. - آقا بگير. شماره تلفن رو ازش گرفتم. - تشكر و عذرخواهي به‌خاطر اين كه مصدع اوقاتتون شدم. - من از اين چيزاي قلمبه سلمبه حاليم نميشه؛ ولي در هر حال باشه. لبخندي زدم و به سمت ماشين رفتم. 🌻🌻🌻🌻 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
دلتنگ کودکیم.. یادش بخیر..قهر می کردیم تا قیامت..و لحظه ی بعد قیامت می شد… اما نه..کاش همیشه کودک می ماندیم تا به جای دلهایمان،سر زانوهایمان زخمی می شد.. براستی کاش همچون کودکی تنها غصه یمان شکستن نوک مدادمان بود.. دل بسته به سکه های قلک بودیم…دنبال بهانه های کوچک بودیم…رویای بزرگ تر شدن خوب نبود…ای کاش تمام عمر کودک بودیم.. و کاش در کودکی می ماندیم …آنجا که تنها تلخی زندگیمان،شربت تبمان بود….. تازه دارم حکمت بازی های کودکی را می فهمم….زووووووووووووووو تمرین این روزهای نفسگیر بود…… و اما امروز …..پشت کدامین مغازه پا بکوبیم که برایمان آرامش بخرند….؟؟؟؟! @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
بی اعتنا به ظاهر امور، جوری وانمود کنید که انگار همه چیز دارد به نحوی جادویی مطابق میل شما پیش می رود! @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند. سربازان، سر امام حسين(ع) را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذراند، و در مقابل او قرار دهند. همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است. نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان امام حسين(ع) مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند: لَعِبَت هاشم بالملك فلا***خبرٌ جاءَ و لا وحيٌ نَزَل... بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است. كاش پدرانم كه در جنگ بَدْر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: "اى يزيد، دست مريزاد!". آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم! همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(ع)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند. آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد، امّا مگر شمشير حضرت على(ع) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟ حضرت على(ع) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟ چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا امام حسين(ع) هرگز حاضر نشد با يزيد بيعت كند. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد. به هر حال، يزيد سرمست پيروزى خود است. او مى خندد و فرياد شادى برمى آورد. ناگهان فريادى بلند مى شود: "اى يزيد! واى بر تو! چوب بر لب و دندان حسين مى زنى؟ من با چشم خود ديدم كه پيامبر اين لب و دندان را مى بوسيد". او ابو بَرْزَه است. همه او را مى شناسند او يكى از ياران پيامبر است. يزيد به غضب مى آيد و دستور مى دهد تا او را از قصر بيرون اندازند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷