eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** گردنم خشك شده بود و بدن درد بدي داشتم. هيچوقت نميتونستم توي ماشين بخوابم و چشمهام از شدت بيخوابي قرمز شده بود. مستقيم تا خونه رو تاكسي گرفتم. كليد رو توي در چرخوندم. مامان و بابا هنوز از سر كار نيومده بودن. دوش آبگرمي گرفتم. خستگيم كمتر شد؛ اما اونقدر بيقرار ديدن هديه بودم كه نميتونستم تا فردا صبر كنم. تلفن رو برداشتم و به خونه عمو زنگ زدم. بعد از چندتا بوق صداي خاله اومد: بفرماييد. - سلام! مبينام. لحن سردش آتيش به جونم ميزد. - بفرماييد. - ميشه الان بيام هديه رو ببينم؟ - مگه قرار نيست فردا بياي؟ - خواهش ميكنم. دلم طاقت نمياره. بعد از يه مكث طولاني گفت: - باشه؛ ولي تا قبل از اينكه احسان بياد بايد بري. - باشه. با عجله گوشي تلفن رو گذاشتم و به ساعت نگاه كردم. ساعت ٥ بود. بايد عجله ميكردم. احسان ساعت ٨ كارش تموم ميشد. بايد زودتر خودم رو ميرسوندم. يه دقيقه بيشتر هم برام ارزش داشت. مانتوي سفيدم رو پوشيدم و شال مشكيرنگم رو روي سرم انداختم. كش چادرم رو تنظيم كردم. عروسكها رو برداشتم و نيم ساعت بعد با تاكسي خودم رو به خونه عمو رسوندم. چشمم روي بالكن طبقه ي دوم افتاد. چقدر خاطرات دوري بودن. انگارنه انگار كه روزي اونجا زندگي ميكردم. آيفون رو به صدا در آوردم و چند دقيقه بعد در با صداي تيكي باز شد. حياط خونه از بار قبل خشكتر و بي آب وعلفتر شده بود. ريگهاي زير پام اجازه نميدادن تندتر قدم بردارم. خودم رو جلوي در ديدم. قلبم از شوق ميتپيد و دستم سمت زنگ رفت و چند دقيقه بعد خاله در رو باز كرد. سلام كردم و با لحن سردش جواب داد. دلخور بود و تا حدود زيادي هم ازم متنفر بود؛ چون اون هم مثل بقيه فكر ميكرد من به پسر دردونه اش خــيانـت كردم و زندگيش رو نابود كردم. بهش حق ميدادم؛ چون اون هم مثل من يه مادر بود. مادري كه فقط چشمهاش فرزند خودش رو ميبينه. اون هم نه بديهاش رو، فقط خوبيهاي بچه اش رو ميبينه. وارد خونه شدم و با چشم دنبال هديه گشتم. اميد توي هال نشسته بود و تكاليفش رو حل ميكرد. حتي دلم براي اميد هم تنگ شده بود. تا من رو ديد توي بـغـ*ـلم پريد و گفت: - سلام آبجي مبينا! چقدر دلم برات تنگ شده بود. با ذوق توي بـغـ*ـلم گرفتمش و سرش رو بـوسـ*يدم. - من هم دلم برات تنگ شده بود داداش كوچولوي من. از بـغـ*ـلم جدا شد و گفت: - چرا من و هديه رو تنها گذاشتي و رفتي؟ اشك توي چشمهام جمع شد و گفتم: - ببخشيد. مجبور شدم. دستهاش رو توي هم گره كرد و با دلخوري گفت: - نميخوام. نمي‌بخشمت. جعبه ي پشت سرم رو جلوش گرفتم و گفتم: - اگه اين رو بدم چي؟ كلي ذوق كرد و جعبه رو توي دستش گرفت. شايد درموردش فكر كنم! لپش رو كشيدم و گفتم: - بامزه. هنوز هديه رو نديده بودم. - ببينم عمو كوچولو، هديه كجاست؟ خاله از پشت سرم گفت: - اينجاست. به سمتش برگشتم. هديه توي بغـ*ـل خاله بود و دستهاي كوچولوش رو بالا گرفته بود. دلم لرزيد و پاهام سست شد. با خودم ميگفتم «دو ساعت بيشتر وقت نداري. از اين دو ساعت بيشترين استفاده رو ببر. حتي يه لحظه اش رو هم هدر نده.» دستم رو براي به آغـ*ـوش كشيدنش دراز كشيدم و حالا دلبند عزيزم به من خيره نگاه ميكرد و ميخنديد. هزار بار براش مردم و از شوق به گريه افتادم. محكم توي آ*غـ*ـوشم گرفتمش. شايد فكر ميكردم اگه يه لحظه غافل بشم ديگه هرگز نمي‌بينمش! مثل رؤيايي شيرين توي آ*غـ*ـوشم آروم گرفته بود. بوي تنش رو توي مشامم فرستادم و با تموم وجود احساسش كردم. از سر تا نوك انگشتانش رو غرق بـ*ـوسـه كردم و به چشمهاي قهوه اي رنگش خيره شدم. اشك امونم رو بريد بود و اجازه نميداد دختر قشنگم رو با تموم وجود ببينم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
                👩‍⚖   🌷 ﷽ از در حياط بيرون رفتم و به هواي تاريك خيره شدم. چند قدمي بيشتر برنداشته بودم كه صداي عمو متوقفم كرد: - مبينا! برگشتم و گفتم: - بله؟ - وايسا من ميرسونمت. قبل از اينكه بخوام تعارف كنم وارد پاركينگ شد و چند دقيقه بعد با تك بوقي ازم خواست سوار بشم. سوار ماشين شدم و گفتم: - مزاحمتون نميشدم. خودم يه جوري ميرفتم. پاش رو روي گاز فشار داد و گفت: تعارف رو بذار كنار. لبخندي زدم و به روبه رو خيره شدم. - خبري از هستي نداري؟ - نه! آخرين باري كه باهم صحبت كرديم گفت كه ميخوان با مهيار و ماهك يه سفر خارجه برن. گفت كه يه سفر شيش ماهه است. - خيلي يه دفعه اي تصميم گرفتن. - به خاطر اون ماجراهايي كه براشون پيش اومد نياز بود كه يه مدتي رو از اتفاقات دور باشن. عمو سري تكون داد و به جاده چشم دوخت. دلم براي ديدن هستي پر كشيده بود. آخرين باري كه باهم صحبت كرده بوديم ماه هاي آخرم بود، توي كافيشاپ نزديك خونه اشون. قرار خداحافظي بود. گفت كه مهيار سه تا بليت گرفته و ازش خواسته باهم به اين سفر شيش ماهه برن. مهيار ازش خواسته بود كه براي شيش ماه از همه چيز و همه كس دور باشن تا بيشتر درمورد زندگيشون فكر كنن و به نتيجه درست برسن. ميگفت كه بعد از اون جريانها آريا تموم مدت كارش رو ول كرده بود و جلوي خونه ميايستاد تا فقط ماهك رو ببينه و اين حركات، مهيار رو به شدت عصبي كرده بود تا اينكه اين تصميم رو گرفته. سه ماه از نبودنش ميگذشت و بيش از حد دلم براش پر ميكشيد. شايد اگه بود ميتونستم راحتتر با اين قضيه كنار بيام. ميتونستم باهاش درددل كنم و از بغض گلوم بگم. از درد توي وجودم و ظلمي كه در حقم شده. اون تمام ماجرا رو ميدونست و قطعاً فقط اون بود كه من رو درك ميكرد. عمو بي‌مقدمه گفت: - نگران حرف بقيه نباش. به همه گفتيم كه تو به خاطر كارت مجبوري يه مدتي رو خارج از شهر باشي و هفته اي يه بار ميتوني بياي. سري تكون دادم و آروم گفتم: - خدا رو شكر كه به لطف آبروتون، آبروي من هم حفظ ميشه. لبخند تلخ عمو از حرف من هم تلختر بود و ديگه تا رسيدن به خونه حرفي بينمون ردوبدل نشد. *** در رو پشت سرم بستم و با نفسي حبس شده و چشمهايي از حدقه بيروناومده، با صداي خيلي آرومي گفتم: - اين اينجا چيكار ميكنه؟ فاطمه لبخندي زد و گفت: - هر چند ماه يه بار يه سري اينجا ميزنه. اصلاً اين تيم اعزامي رو خودش ميفرسته. - چرا بهم نگفتي؟ - مگه مهمه؟ - از دست تو فاطمه. تو رو خدا يه كاري كن من رو اينجا نبينه. - من نمي‌فهمم... با بازشدن در حرفش نيمه تموم موند. دستهام يخ كرد و همون جور كه پشتم به در بود خودم رو مشغول جمع كردن وسايل كردم. تُن صداش رو كاملاً ميشناختم و فقط خداخدا ميكردم من رو نبينه. - خانم احمدي لطفاً تشريف بياريد. فاطمه چشمي گفت و رفت. با بسته شدن در، روي صندلي نشستم و دستم رو روي قلبم گذاشتم و نفس عميقي كشيدم. حالا اين مدتي كه اينجاست چه غلطي بكنم؟ همون موقع فاطمه داخل اتاق اومد و گفت: - چرا گرخيدي؟ - تو كه از جريان من باخبري. ميدوني چرا از كاري كه عاشقش بودم و بيمارستاني كه واقعاً دوست داشتم توش كار كنم زدم بيرون. روبه روم نشست و با شيطنت ابروش رو بالا انداخت و گفت: - من كه ميگم خدا شما رو واسه هم ساخته. نگاه كن هميشه شما دوتا به هم برخورد ميكنين. اون كه تو رو دوست داره، تو هم كه طلاق گرفتي؛ مشكلت چيه ديگه؟ با چشم غره نگاهش كردم و گفتم: - طلاق نگرفتم كه با يه نفر ديگه ازدواج كنم. اون هم با مردي كه قبلاً... اَه ولم كن تو رو خدا. من بچه دارم. ايش كشداري گفت و خاك بر سر بيلياقتت كنمي نثارم كرد و رفت. صداي خانم دكتر از صندلي جدام كرد. گوشي پزشكي رو از روي ميز برداشتم و در اتاق رو باز كردم. همونموقع چشمم به قامتش خورد. براي عقبگردكردن و فرار خيلي دير شده بود. نگاهش ميخ چشمهام بود و حتي پلك هم نميزد. آب دهنم رو به زور قورت دادم و با صدايي از ته چاه بيرون اومده سلام دادم و بلافاصله سرم رو پايين انداختم. چند ثانيه اي طول كشيد تا جوابم رو بده. نميخواستم باهاش چشم تو چشم بشم و خودم رو مشغول حرفزدن با خانم دكتر ميكردم. كلافه دستي توي موهاش كشيد و از مطب بيرون رفت و من نفس حبس شده ام رو با صدا بيرون دادم. چقدر برام اين لحظات سخت بود. مريض بيحالي رو داخل مطب آوردن. خون از سر و صورتش چكه ميكرد و كاملاً بيهوش بود. به گفته ي همراهش از كوه پايين افتاده بود. سريع تخت رو آماده كردم و لباسهاش رو پاره كردم. زخم سر و صورتش به نظر خوب نمي اومد و خطرناك بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110
             👩‍⚖   🌷 ﷽ خانم دكتر بالاي سرش ايستاد و با چراغ قوه چشمهاش رو نگاه كرد. نگاهي بهم انداخت و گفت: - سريع به آقاي دكتر بگو بياد. با عجله بيرون رفتم. چشم چرخوندم و اون نزديكيها نديدمش. پشت خونه رو ديدم. روي تكه سنگي نشسته بود و پشتش بهم بود. بدون وقت تلفكردن صداش كردم: - دكتر معنوي! سرش رو برگردوند و با ذوق توي چهره اش نگاهم كرد. لبخند از روي لبش پاك نميشد. شبيه پسربچه هاي چهارساله اي شده بود كه بهش آبنبات داده باشن. - بله؟ - مريض بدحال داريم. لطفاً تشريف بياريد. با عجله بلند شد و همراهم اومد. هردو به سمت مطب قدمهاي سريع و بلندي برميداشتيم. آقاي دكتر بالاي سر بيمار رسيد و خانم دكتر توضيحات لازم رو داد. - شونه اش شكسته و ستون فقراتش آسيب ديده. احتمالاً بعد از سقوطش با حالت بدي تا اينجا آوردنش. به سرش ضربه اي وارد نشده؛ اما به نظر ميرسه خونريزي داخلي كرده باشه. - فوراً بايد عمل بشه. سريع يه آمبولانس براي بيمارستان خبر كنين. - آقاي دكتر تا نزديكترين بيمارستان به اينجا يه ساعت راهه. يه ساعت طول ميكشه تا آمبولانس بياد، يه ساعت هم طول ميكشه تا به بيمارستان منتقل بشه. اگه خونريزي داخلي داشته باشه تا اونموقع زنده نميمونه. آقاي دكتر جلوي سرش رو خاروند و گفت: - اينجا تجهيزات لازم رو داريم؟ تقريباً. - پس سريع آماده كنيد. همينجا عملش ميكنيم. - مطمئنيد؟ - چارهي ديگه اي نيست. *** وضعيت بيمار نرمال بود و خيال همه مون راحت شده بود. عمل خيلي سختي بود و حدوداً سه ساعتي طول كشيد. با وجود نبود امكانات و اتاق عمل، اما آقاي دكتر به طرز معجزه آسايي عمل رو به موفقيت رسوند. وضعيت مريض خوب بود؛ اما به خاطر ضربه اي كه به ستون فقراتش وارد شده بود ديگه تا آخر عمرش نميتونست راه بره و اين چيزي بود كه حس خوب حاصل از عمل موفقيت آميز رو از همه ي ما گرفته بود. وضعيت بيمار رو چك كردم. خانم دكتر ازم خواست كه پنس و وسايل رو ضدعفوني كنم. وارد اتاق شدم و با ديدن آقاي دكتر كه روي تخت دراز كشيده بود، عذرخواهي كردم و عقبگرد كردم كه گفت: مشكلي نيست. كارت رو بكن. وسايل رو روي ميز گذاشتم و يكي يكي مشغول تميزكردنشون شدم كه گفت: - تموم اين مدتي كه نبودي كلي حرف آماده كرده بودم. كلي سؤال ازت داشتم؛ اما الان كه اينجوري ديدمت همه چيز از ذهنم پريد. اصلاً توقع نداشتم كه اينجا ببينمت. همونجور كه مشغول كارم بودم، خودم رو به نشنيدن ميزدم و حتي يه كلمه هم حرف نزدم. حرف نزدنم جرئتي بهش داد تا بيشتر حرف بزنه. - اصلاً نميخوام ازت بپرسم كه چرا اينجايي. اينكه بعد از اينكه از بيمارستان رفتي چه اتفاقي برات افتاد؟ بچه ات رو به دنيا آوردي؟ شوهر تقلبيت الان كجاست؟ بيماريت در چه حاله؟ كاملاً مداوا شدي؟ ميبيني؟ كلي سؤال توي ذهن بيمارم ميگذره و حتي ازت نميخوام كه به يه دونه از اينا جواب بدي؛ چون نميخوام وقتي كه كنارت هستم زمان رو با گفتن اين چيزا هدر بدم. عصبي وسايل رو روي ميز كوبيدم و از اتاق خارج شدم. ناراحت بودم از شنيدن چيزي كه دوست نداشتم دوباره اتفاق بيفته. من نبايد خودم رو مضحكه دست مردي ميكردم كه به قول خودش عاشقم بود. من ديگه از هر كسي كه خودش رو مرد ميدونست متنفر بودم. من از همه ي مردها نفرت داشتم و حتي يه لحظه هم اين حس نفرتم از بين نميرفت؛ چون ميدونستم كه اونها زن رو فقط براي خواسته هاي خودشون ميخوان. هركدومشون اگه هر اشتباهي بكنن ايرادي نداره و كسي مجازاتي براش در نظر نميگيره؛ اما جامعه ي من اين حق رو به اونها ميده تا زني رو كه يه عمر با آبرو زندگي كرده مجازات كنن، بهراحتي بهش تهمت بزنن، بچه اش رو به زور از آ*غـ*ـوشش بگيرن، بدترين نوع كتك و حقارت رو بهش بچشونن و دست آخر اين اجازه رو دارن كه زن ديگه اي رو به عقد خودشون دربيارن. هر چند بار كه دوست دارن زنها رو به عقد خودشون دربيارن و هروقت ازش خسته شدن مثل يه دستمال يكبارمصرف اون رو گوشهاي پرت كنن و اين فقط حق اونهاست، حقي كه فقط به يه مرد داده ميشه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ هركدومشون اگه هر اشتباهي بكنن ايرادي نداره و كسي مجازاتي براش در نظر نميگيره؛ اما جامعه ي من اين حق رو به اونها ميده تا زني رو كه يه عمر با آبرو زندگي كرده مجازات كنن، بهراحتي بهش تهمت بزنن، بچه اش رو بهزور از آ*غـ*ـوشش بگيرن، بدترين نوع كتك و حقارت رو بهش بچشونن و دست آخر اين اجازه رو دارن كه زن ديگه اي رو به عقد خودشون دربيارن. هر چند بار كه دوست دارن زنها رو به عقد خودشون دربيارن و هروقت ازش خسته شدن مثل يه دستمال يكبارمصرف اون رو گوشه اي پرت كنن و اين فقط حق اونهاست، حقي كه فقط به يه مرد داده ميشه. اشكم رو با دست پاك كردم و به منظره ي روبه روم خيره شدم، كوه پوشيده شده از مَرغزار سبزرنگ. ماه هاي اول بهار زيباييهاي اينجا دوچندان ميشه. چشمه ها از دل كوه بيرون ميزنن و درختها شكوفه هاي سفيد و صورتي ميدن. شور و شوق توي چهره ي مردم اينجا موج ميزنه و همه چيز به قشنگترين حالت ممكن ميرسه. تيدا (به معناي چشم مادر در زبان لري)، دختر زيبايي كه هميشه لباس محليه اي قشنگي ميپوشه و مهربونترين دختريه كه تابه حال ديدم سمتم اومد. چشمهاي آبي و درشتش هر كسي رو مجذوب خودش ميكرد. لباس محلي آبي فيروزه اي با روسري سفيد پوشيده بود. نگاهش غم داشت و با ديدنم لبخندي روي لبهاي خوشفرمش آورد. - سلام خانم دكتر. - سلام تيداجان. خوبي؟ به تكون دادن سرش اكتفا كرد. كنارم نشست و گفت: - چرا اينجا نشستين؟ - دارم از هواي سالم و طبيعت لـ*ـذت ميبرم. - اينجا رو بيشتر دوست دارين يا تهران رو؟ - تهران افرادي رو دارم كه نميتونم ازشون بگذرم. كسايي اونجا هستن كه وجودم به وجودشون وابسته است؛ اما اگه يه روزي بخوام بين تهران و اينجا جايي رو براي زندگي انتخاب كنم، اينجاست؛ چون آرامش دارم. - وا خانم دكتر چه حرفايي ميزنين. تهران رو با اون همه امكانات ميخوايد ول كنيد بيايد اينجا؟ - مهم اينه كه كجا دلت آروم باشه. كجا خيالت راحت باشه و احساس خوشبختي كني. - كاش من هم ميتونستم يه روزي تهران رو ببينم. دستم رو پشتش گذاشتم و گفتم: انشاءاالله يه روزي تو و همسرت رو دعوت ميكنم خونه امون، مياي تهران رو هم ميبيني. لبخندش تلخ بود؛ اما ظاهرش رو خوب حفظ ميكرد. - سعيد از تهران متنفره. - خب حتماً دليلي داره. - آره، دليلش هم اينه كه نميخواد من درس بخونم، نميخواد من پيشرفت كنم. دركش ميكردم. فرهنگ اينجا چنين چيزي رو قبول نميكرد؛ اينكه دختري بخواد درس بخونه، شهر ديگه اي بره، بخواد علايق اش رو دنبال كنه و به چيزي كه ميخواد برسه. - واقعاً اميدوارم يه روزي برسه كه دختراي اينجا هم حق درس خوندن داشته باشن. سرش رو پايين انداخت و با گوشه ي روسري بلندش كه به زبان محلي خودشون بهش «مِينا» ميگفتن بازي كرد. توي چشمهام نگاه كرد و گفت: آخر اين هفته عروسيمونه. - واي عزيزم مبارك باشه. - براي عروسيم مياين؟ بـغـ*ـلش كردم و گفتم: - معلومه كه ميام. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ * مشغول معاينه ي پسربچه اي بودم كه ظاهراً ريه هاش عفونت كرده بود و سرفه هاي بدي ميكرد. خانم دكتر و فاطمه براي ديدن بيماري رفته بودن و مجبور شدم آقاي دكتر رو صدا بزنم. كنارم ايستاد و با دقت به توضيحات گوش داد. گوشي پزشكيش رو روي سـ*ـينه ي پسربچه گذاشت. معاينه ي لازم رو انجام داد و حدس من رو تصديق كرد. ازم خواست تا داروش رو از اتاق بيارم. كمد داروها رو نگاه كردم. از اين نوع دارو يه بسته بيشتر نبود. بسته ي قرص رو به دست آقاي دكتر دادم و گفتم: - آخرين بسته بود. سري تكون داد و گفت: - همين امروز زنگ ميزنم تا از بيمارستان برامون بفرستن. مشغول توضيح دادن به پسربچه بود تا ساعت خوردن قرص رو بهش بگه. پسربچه آروم و متين به تمام حرفهاي آقاي دكتر گوش ميداد و بعد از كلي تشكر از مطب بيرون رفت. آقاي دكتر پشت ميز نشست و من مشغول جمع كردن وسايل كنار تخت شدم كه گفت: - من واقعاً به خاطر اتفاقي كه براتون افتاده و جداييتون متاسفم. چشمهام از حدقه بيرون زد و با تعجب بهش خيره شدم. - شما چطور فهميدين؟ خيلي خونسرد و آروم گفت: - مهم نيست كه از كجا و چه جوري فهميدم. الان مهم اينه كه يه جواب بهم بدين. - عذر ميخوام چه جوابي؟ خب من اين ملاقاتمون رو به فال نيك ميگيرم. احساس ميكنم كه اين يه نشونه است كه بهمون بفهمونه ما هنوز فرصتاي زيادي براي باهم بودن داريم - آقاي دكتر من واقعاً... - من متوجهم كه شما الان مادريد و اين طبيعيه كه نگران آينده اش باشيد. من اين قول رو به شما ميدم كه آينده اش رو تضمين كنم و مثل بچه ي خودم ازش مراقبت كنم. - شما متوجه نيستيد. من واقعاً قصد ازدواج مجدد رو ندارم و هيچ علاقه اي هم به تجربه زندگي جديد ندارم. ازتون خواهش ميكنم كه با اينجور صحبتاتون من رو بيشتر از چيزي كه هستم اذيت نكنيد. - خانم رفيعي شما داريد محبت و عشق من رو نديد ميگيريد. - متأسفم؛ اما من نميتونم جواب اين عشقتون رو بدم. از مطب بيرون زدم و ريه ام رو از هواي پاك پر كردم تا شايد از دردش كم بشه. اين روزها اشك چشمهام خيلي زود جاري ميشد. دلم خيلي زود ميگرفت. خيلي زود قلبم به درد مياومد. توقع داشتم بعد از اينهمه اتفاقات بدي كه پشت سرهم سرم اومده قلبم از سنگ شده باشه و سرسختتر از قبل شده باشم؛ اما هر بار كافي بود كه به هديه فكر كنم، ناخودآگاه قلبم به درد مياومد و اشكهام جاري ميشد. * مانتوي زرشكي رنگم رو با روسري سفيدم سر كردم و به فاطمه كه در حال آرايش كردن بود نگاهي انداختم. - فاطمه چيكار داري ميكني؟ همونجور كه داشت ريمل رو به مژه هاش ميماليد و دهنش رو باز نگه داشته بود گفت: - معلوم نيست؟ - ديرمون شد. زود باش. كرم پودرش رو از داخل كيف آرايش بيرون آورد و به دستم داد. - يه كم از اين بزن به صورت رنگ پريده ات. حوصله ندارم. همين الان هم كه دارم ميام فقط به خاطر تيداست؛ وگرنه فكر كردي الان اوضاع من به عروسي رفتن ميخوره؟! - زيادي سخت ميگيري به خدا. الان بايد از تك تك لحظاتت لـ*ـذت ببري. - هر موقع انشاءاالله مادر شدي ميام بهت ميگم فاطمه يه ساعت بچه ات رو بده من با خودم ببرم، بعد برش ميگردونم. اونوقت ببينم چه حسي داري. - خيله خب. من آماده ام. بريم. روسريش رو روي سرش انداخت و باهم از مطب بيرون زديم. خانم دكتر با مانتو و شلوار سرمه اي رنگ و شال نقره اي به ميزش تكيه زده بود. با ديدن ما كيفش رو از روي ميز برداشت و گفت: - بريم؟ هر دو سر تكون داديم و از مطب بيرون زديم. آقاي دكتر كتوشلوارپوشيده بيرون از مطب ايستاده بود و دستش رو توي جيب شلوارش كرده بود و سرش رو بالا گرفته بود. انگار ستاره ها رو ميشمارد يا شايد بيش از حد توي فكر بود! با صداي خانم دكتر به خودش اومد و نگاهش بين ما سه نفر گردش كرد و روي چشمهاي من خيره موند. سرم رو پايين اندختم و با نوك پا سنگ جلوي پام رو به بازي گرفتم تا از زير نگاه سنگينش خلاص بشم. كنار همديگه قدم برميداشتيم. از اين فاصله هم صداي ساز و دُهُل جشن به گوشمون ميرسيد. تمام هوش و حواسم فقط پيش هديه بود. بدجور دلتنگش شده بودم و فقط ميخواستم براي لحظه اي دستهاي كوچيكش رو نوازش كنم. اشك چشمم رو قبل از چكيدن پاك كردم. نبايد امشب حال خوب بقيه رو خراب ميكردم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ به جمعيت روبه روم نگاه كردم. كل افراد روستا براي جشن عروسي اومده بودن و هر كدوم به نحوي خوشحال بودن. همه ي خانمها لباسهاي محلي قشنگشون رو پوشيده بودن؛ دامن بلند و چين داري كه زير رويه ي بلند و چاك داري به تن ميكردن و روسري بلند و خاصي رو كه بهش «مِيْنا» ميگفتن، روي لچك به طور خيلي خاصي ميبستن. رنگهاي روشن و جذابي كه انتخاب كرده بودن ناخودآگاه آدم رو به وجد ميآورد. مردها لباس محلي مخصوص خودشون رو پوشيده بودن؛ شلوار گشادي كه بهشون «دبيت» ميگفتن، لباس خاصي رو كه روي شونه هاشون ميانداختن و بهش «چُغا» ميگفتن با كفشهاي محلي خودشون كه گيوه ميگفتن. خيلي جالب و ديدني بود. همه ي آقايون حـ*ـلقه ي بزرگي زده بودن و رقـ*ـص محلي دستمالبازي رو انجام ميدادن. همه به نوع جالبي حركت پا و دستشون رو هماهنگ ميرفتن و خانمها هم طرف ديگه اي حـ*ـلقه زده بودن و دستمالبازي ميكردن. از ديدن اينهمه قشنگي سير نميشدم و با شوق به صحنه ي روبه روم خيره نگاه ميكردم. بالاخره از بين اينهمه جمعيت عروس و دوماد رو ديدم كه كناري ايستاده بودن و به صحنه روبه روشون نگاه ميكردن. داماد خوشحال بود و دست ميزد؛ اما تيدا چهره اش غم داشت و با بغض به اطراف چشم ميدوخت. كنارش ايستادم و زير گوشش گفتم: - عروس كه شب عروسيش انقدر اخم نميكنه. نگاهم كرد و با حالت شوقي من رو توي آ*غـ*ـوشش گرفت. - واي چقدر خوشحالم كه اومدين خانم دكتر. - من هم خوشحالم كه دارم توي اين لباس قشنگ سفيدرنگ ميبينمت. تشكر كرد و سرش رو پايين انداخت. - حالا چرا انقدر ناراحتي؟ به اطرافش نگاه كرد و بعد آروم گفت: - الان اصلاً دوست نداشتم كه ازدواج كنم. الان هم به زور... - انشاءاالله خوشبخت بشي عزيزم. به چيزي فكر نكن. خدا خودش همه چيز رو درست ميكنه. سري تكون داد و با لبخندي تلخ نگاهم كرد. ياد عروسي خودم افتادم. چقدر غمگين و چقدر تنها بودم. من هم فكر ميكردم كه قراره همه چيز درست بشه؛ اما بايد از همون اول ميدونستم كه باري كه كج باشه هيچوقت به منزل نميرسه. من از اول اشتباه كردم. از اول بايد با صداقت جلو ميرفتم. بايد همه چيز رو به خونواده ام ميگفتم. بايد به دنبال راه ديگه اي ميگشتم. اصلاً نبايد اون معامله ي مزخرف احسان رو قبول ميكردم. بايد... خدايا بايد چيكار ميكردم تا الان به اين وضع دچار نشم؟ چه خطايي كردم! ميدونستم كه نبايد از اول مردي رو كه كامل نميشناختم به زندگيم راه ميدادم و اونجور اجازه ميدادم بهم نزديك بشه؛ اما من اونموقع واقعاً يه بچه ي احمق بودم كه رؤيايي فكر ميكردم. براي خودم يه زندگي با شكوه با مردي كه عاشقانه دوستم داره ساخته بودم؛ اما به يكباره برج آرزوهام فرو ريخت و تا همين الان اون اشتباه حتي يه لحظه هم راحتم نذاشته. ميدونستم كه خدا بنده هايي رو كه دوست داره بيشتر امتحان ميكنه، بيشتر توي موقعيتهاي سخت قرار ميده. ميدونستم كه هر كه مقربترست خدا جام بلا بيشترش ميدهد؛ اما اي كاش اين امتحان هرچه زودتر تموم ميشد؛ چون طاقتي براي جنگيدن و مبارزه كردن توي تنم نمونده. هرشب به اين فكر ميكنم كه چطور وارد اون خونه بشم، هديه رو بردارم و براي هميشه از اين شهر، از اين كشور، از اين آدمها خلاص بشم و يه عمر با خوشي عميقي كنار دردونه ام زندگي كنم؛ اما هر روز صبح از گفته ام پشيمون ميشم. با خودم ميگم من اين زجر دوري رو تحمل ميكنم تا روزي كه انتقامم رو از همه شون بگيرم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ كم كم صداي ساز و دهلها آروم شد و نگاهم به نوازنده ها بود كه چرا دست از ساز زدن برداشتن. سرم سمت آقاي دكتر چرخيد كه وسط ايستاده بود و به جمعيت نگاه ميكرد. چند ثانيه بعد كه تقريباً صداها آروم شد، با صداي بلند گفت: - من از عروس و دوماد و مهمونا عذر ميخوام؛ اما فقط چند لحظه بهم اجازه بديد. صداي جمعيت مياومد كه ميگفتن: - اين چه حرفيه آقاي دكتر. شما گردن ما حق داريد. ساكت باشيد ببينيم آقاي دكتر چي ميگن. بفرماييد. سـ*ـينه اش رو صاف كرد و گفت: - امشب شب خيلي قشنگيه. من براي عروس و دومادمون آرزوي خوشبختي ميكنم؛ اما ميخواستم امشب رو از كسي كه يه سال هست قلبم رو به اسم خودش زده تقاضايي كنم. دستم سمت قلبم رفت كه با شدت به سـ*ـينه ام ميكوبيد. نفس عميقي كشيدم و سعي كردم خودم رو بين جمعيت پنهون كنم. قدمهاش لحظه به لحظه بهم نزديك ميشد و من بيشتر خودم رو پنهون ميكردم. من ميخوام امشب از خانم رفيعي تقاضايي بكنم. همه ي نگاهها روي من خيره موند و عرق ناشي از خجالت روي پيشونيم نشست و سرم بيش از حد توي يقه ام فرو رفت. جمعيت كنار رفته بود و حالا فاصله ي بينمون دو قدم بيشتر نبود. جلوم زانو زد و گل قرمزرنگي رو سمتم گرفت. با چشمهايي بيتاب و عاشق بهم خيره شده بود. دستهام سرد سرد بود و لبم رو به دندون گرفته بودم. - با من ازدواج ميكني؟ صداي تشويق و سوت جمعيت به هوا رفت. با حالتي خجالت زده سرم رو پايين گرفته بودم و توي دلم به خودم لعنت ميفرستادم. جمله اش رو دوباره تكرار كرد و فقط تونستم بگم: - اجازه بديد فكر كنم. صداي ساز و دهل بلند شد. همه ي دخترها به سمتم مياومدن و تبريك ميگفتن. با چشمهايي اشك آلود تشكر ميكردم و فقط خودم از درد دلم باخبر بودم. *** بيش از حد عصبي بودم و دوست داشتم فقط شاخه ي گل رو توي حلقومش فرو كنم. به محض اينكه به مطب رسيديم از زير نگاه هاي سنگين بقيه خودم رو داخل اتاق انداختم و روي صندلي نشستم. سرم رو با دست گرفتم و به زمين و زمان بدوبيراه مي‌گفتم. همونموقع تقه اي به در خورد و در باز شد. با شوق فراووني كه توي چهره اش مشخص بود بهم نگاه كرد و گفت: - اجازه دارم بيام تو؟ سري تكون دادم كه داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست. با لبخند بهم خيره شد و گفت: - به نظر ناراحت مياي. شاخه گل رو به دستش دادم و گفتم: - كارتون درست نبود. شما من رو توي منگنه گذاشتيد. - گفتم حداقل اينجوري يه جواب درست بهم بدي. - من جوابم رو قبلاً بهتون گفته بودم. - اما الان گفتي كه ميخواي فكر كني. نميخواستم جلوي اون همه جمعيت خوردتون كنم و حس و حال خوب همه رو از بين ببرم. شبتون به خير. مات و مبهوت بهم خيره شد. از اتاق بيرون زدم و روي تكه سنگي كه بيرون بود نشستم. آسمون امشب عجيب پرستاره بود و دل من عجيب غمگين بود. با خودم فكر ميكردم كه اگه هديه نبود، جواب من به آقاي دكتر چي بود؟ باز هم جواب منفي ميدادم يا به يه زندگي ايده آل جواب مثبت ميدادم؟ به كسي كه دوستم داره و تقريباً همهي ويژگيهايي رو كه يه زن از شريك زندگيش انتظار داره، داره، جواب ميدادم و تا آخر عمر زندگي خوب و خوشم رو تموم ميكردم؟ اما الان من دختري دارم كه به جز آينده ي اون به چيزي فكر نميكنم. آرزوي من در سن ٢٥سالگي به پايان رسيده. آينده ام تموم شده و چيزي براي خودم نميخوام. تموم آرزوهام تبديل شده به خوشبختي و سعادت هديه. من فقط خوشبختي هديه رو از خدا ميخوام و ديگه زندگي خودم برام اهميتي نداره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** احسان خونه تاريك تاريك بود. دستم رو زير سرم گذاشته بودم و روي كاناپه دراز كشيده بودم. به ظاهر داشتم فيلم نگاه ميكردم؛ اما حواسم همه جا بود، به غير از چيزي كه داشتم ميديدم. فكرم بيش از حد مشغول بود. حتي سر كار هم نميتونستم درست تمركز كنم و هميشه كلافه بودم. حتي يه لحظه هم نميتونستم درست فكر كنم. نميتونستم از ذهنم پاكش كنم و اين بدترين قسمت ماجرا بود. صداي زنگ آيفون تكوني بهم داد. اين روزها خيلي كم صداي آيفون به گوش ميرسيد. اون هم فقط وقتهايي كه زنگ ميزدم به سياوش تا برام دوتا شيشه مشر*وب بياره تا از اين حس بيوجودي و حقارت براي لحظه اي خلاص بشم و از اين دنياي پستي كه توش هستم دور بشم. هر كي بود انگار صبرش لبريز شده بود كه پشت سرهم زنگ ميزد. روي كاناپه نشستم. سرم دينگ دينگ صدا ميداد و حوصله ي چيزي رو نداشتم. بالاجبار بلند شدم تا صداي بيوقفه ي زنگ رو خفه كنم. از تصوير آيفون چيزي مشخص نبود. گوشي رو برداشتم و با صدايي خسته گفتم: - بفرماييد. صداي بچگونه اي اومد: - دلو باز كن ميخوام جيگل خاله رو ببينم. ابروهام از تعجب بالا پريد و با تعجب سعي كردم بيشتر به آيفون خيره بشم. - شما؟ الان ديگه تصويرش واضح مشخص بود. باورم نميشد كه خودش باشه. گفته بود كه حداقل يه ماه ديگه برميگرده؛ اما از ديدنش حتي خوشحال هم نشدم. - باز كن ديگه. دكمه ي آيفون رو زدم و پيراهنم رو تنم كردم. صداي تقتق كفشهاي پاشنه بلندش توي راه رو پيچيد و در باز شد. صداي هيجان و شاديش اومد: - سلام سلام. اي واي چرا انقدر تاريكه اينجا؟ قراره سورپرايز بشم؟ چراغ رو روشن كردم و گفتم: - سلام. خوش اومدي. نگاهي بهم انداخت و گفت: - اي واي خواب بودي؟ بيدارت كردم؟ ببخشيد ديگه نتونستم تحمل كنم. اگه بدوني چقدر غر زدم به مهيار تا زودتر بيام ايران تا فقط هديه زهراي خاله رو ببينم. صبح رسيديم. ديگه طاقت نياوردم و گفتم بايد همين امشب برم ببينمش. اون مامان گوربه گوريش كجاست كه گوشيش هم در دسترس نيست؟ از صبح دارم بهش زنگ ميزنم؛ ولي انگار تو كوه گير كرده كه مدام ميگه مشترك مورد نظر در دسترس نيست. با دستهايي حـ*ـلقه شده كنار اپن ايستاده بودم و فقط به حرفهاش كه پشتسرهم بلغور ميكرد گوش ميدادم. از سكوتم خسته شد. كيفش رو روي مبل انداخت و گفت: - نكنه خوابيده؟ اول سراغ اتاق هديه رفت. در رو باز كرد. چراغ اتاق رو روشن كرد و با نديدن هديه عقبگرد كرد. در اتاق خواب رو باز كرد و وقتي مبينا رو نديد به سمتم برگشت. - نكنه عادت دوران بارداريش رو هنوز ترك نكرده؟ رفته پياده روي؟ يعني نميفهمه كه من دلم داره پر ميكشه تا هديه رو ببينم؟ واي خدا دلم ميخواد بدونم شبيه كي شده. اگه بدوني اين مدت چقدر قيافه اش رو توي ذهنم مجسم ميكردم. با تن صدايي آروم گفتم: - هديه پيش مامانه. ميتوني بري پايين و ببينيش. ذوق زده دستهاش رو به هم زد و گفت: ايجونم! برم هم توله رو ببينم، هم مامان توله رو. - فقط هديه اونجاست. نگاهش رنگ نگراني گرفت و گفت: - پس مبينا كجاست؟ حالش خوبه؟ سكوت كرده بودم؛ يعني حرفي براي گفتن نداشتم. چي ميتونستم بگم؟ چي داشتم كه بگم؟ سكوتم نگرانش كرد و پرسيد: - احسان يه چيزي بگو. حال مبينا خوبه؟ اتفاقي براش افتاده؟ سمت يخچال رفتم و بطري آب رو يه نفس سر كشيدم. دنبالم اومد و بطري آب رو از دستم كشيد: - با توام. مبينا كجاست؟ عصبي بودم. از اينكه داشتم پشت سرهم اسمش رو ميشنيدم بيش از حد عصبي شدم و غريدم: نميدونم كدوم گوريه. مردمك چشمهاش گشاد شد و حالت غمگين صورتش به چشمهام گره خورده بود. ترس رو توي عمق وجودش ميديدم. - يعني... يعني چي؟ نميفهمم. عصبي و كلافه دستي توي موهام كشيدم. - ما... ما از هم جدا شديم. دستش روي سـ*ـينه اش نشست و قطره ي اشكي روي گونه اش سر خورد. - اگه اين شوخيه، يه شوخي خيلي بيمزهست كه... - دو ماهي هست كه از هم طلاق گرفتيم. روي صندلي توي آشپرخونه نشست و با ته مونده ي صداش ناليد: - چطور ممكنه؟ شما دوتا كه باهم مشكلي نداشتيد. عصبي مشتي روي كابينت كوبيدم و گفتم: - چون هنوز نميدونستم چه ماري توي آستين پرورش دادم. - چي داري ميگي؟ ميشه درست توضيح بدي ببينم چي شده؟ - دوست مهربون و خوشق لبتون توزرد از آب دراومد. عكساش رو با يه نفر ديگه ديدم. اون بهم خــ ـيانـت كرد؛ به من، به زندگيش، به بچه اش. من هم ديگه نتونستم تحمل كنم، نتونستم خيانتش رو ببينم و دم نزنم، نتونستم حتي براي يه ثانيه هم كنار خودم تحملش كنم. طلاق گرفتيم. بچه ام رو هم ازش گرفتم. نميتونستم تحمل كنم و ببينم بچه ام زير دست مادري بزرگ ميشه كه فقط خــ ـيانـت و بازيگري بلده. هديه نبايد مثل اون بزرگ ميشد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
👩‍⚖   🌷 ﷽ - احسان داري چي ميگي؟ داري درمورد مبينا حرف ميزني ديگه؟ آره؟ - اسم نحسش رو جلوي من نيار. ديگه نميخوام حتي درموردش چيزي بشنوم. ميخوام هر خاطرهائي رو كه با اون دارم فراموش كنم. - تو خودت ميتوني باور كني كه مبينا چنين آدمي باشه؟ آخه چطور ممكنه؟ عكسش رو با كي ديدي؟ با يه عكس به اين راحتي درموردش قضاوت كردي؟ - فقط يه عكس نبود؛ همه ي پياماش، حرفاش، عكساي دونفره اشون. توي همهي اون عكسا داشت به سادگي من ميخنديد. داد زد: - احسان به خودت بيا. به چشمهاي مضطربش خيره شدم. با صدايي آروم گفت: - كي اون عكسا رو بهت نشون داد؟ - معشـ*ـوقه اش، هموني كه قرار بوده بعد از طلاقمون باهم ازدواج كنن. تو ميدونستي هستي نه؟ تو از اول هم ميدونستي كه اون به خاطر مريضيش نيست كه ميخواد ازدواج كنه. فقط به خاطر اين بوده كه خونواده اش اجازه نميدادن با اون مرديكه باشه. با من يه ازدواج سوري كرده تا به اون برسه. بگو ميدونستي يا نه لعنتي؟ - تو ديوونه شدي. چي داري ميگي؟ خوبه خودت ميدوني كه مبينا سرطان داشت. ميدوني كه يه غده توي شكمش روزبه روز بزرگتر ميشد. اين چرتوپرتا چيه كه داري ميگي؟ اين خزعبلات رو كي توي سرت فرو كرده؟ معشـ*ـوقه ديگه چه كوفتيه؟ - بهتره ديگه بري. نه حوصله دارم كه درموردش حرف بزنم. نه علاقه اي دارم كه مدام اسمش رو بشنوم. برو هستي. ناراحت بود و عصباني. روبه روم ايستاد و به چشمهام نگاه كرد. از نگاهش خشم ميباريد و نگاه من چيزي به جز نفرت نداشت. - اسم اون كسي كه اين حرفا رو به خوردت داده كيارش نيست؟ ابرومهام توي هم كشيده شد و چشمهاي خشمگينم از حدقه در اومد. پس حدسم درست بود، هستي هم ميدونست. دو نفري دست به يكي كرده بودن. هردوشون توي اين ماجرا دست داشتن. من رو بازي دادن تا فقط به خواسته هاشون برسن. - پس... پس تو هم ميدونستي. ميدونستي و چيزي به من نگفتي. بشقاب چيني روي كابينت رو روي زمين انداختم و فرياد كشيدم: - ديگه چي هست كه ازش خبر ندارم؟ ديگه چي رو ازم پنهون كردين؟ - قلدر بازيات رو واسه خودت نگه دار. گوش بده ببين چي ميگم... نميخواستم بشنوم. اصلاً علاقه اي به شنيدن حرفهاش نداشتم. - فقط برو هستي. نميخوام مثل اون دوست عوضيت دستم روي تو هم بلند بشه. يه طرف صورتم سوخت و با تعجب بهش خيره شدم. به چه جرئتي به من سيلي زده بود؟ به چه جرئتي داشت من رو اينجوري خوار ميكرد؟ با چهره اي ناباور بهش خيره بودم كه با خشم از لابه لاي دندونهاي كليد شده اش غريد: - به چه حقي روي خواهر من دست بلند كردي؟ به چه حقي بهش تهمت به اين بزرگي زدي؟ به چه حقي بچه اش رو ازش گرفتي؟ به چه حيووني تبديل شدي احسان؟ چرا بهت اعتماد كردم و بهترين دوستم رو دستت سپردم؟ اي كاش ميمُردم و اين كار رو نميكردم! اي كاش هيچوقت پسرخاله اي به اسم احسان نداشتم! با چشمهايي گريون از آشپرخونه بيرون رفت كه صداش زدم: - هستي. ايستاد. شونه هاش آروم تكون ميخورد. هق هق صداش قطع نميشد و گريه اش شدت پيدا كرده بود. - اون كسي كه الان بايد طلبكار باشه منم، نه تو. با چشمهايي قرمز به سمتم برگشت. - اون كسي كه بهت عكس و پياما رو نشون داده، پسرعموي مبيناس. قبل از ادواجتون وقتي كه مبينا هنوز دانشگاه نميرفت، هميشه دنبال مبينا بود و به هر نحوي ميخواست بهش نزديك بشه. بالاخره با حرفاش مبينا رو خام كرد. بهش ميگفت كه واقعاً دوستش داره. مادر مبينا براي اينكه بهش اثبات كنه اون آدم خوبي نيست، به مبينا گفته بود كه ميتوني براي يه مدت كوتاهي باهاش در ارتباط باشي تا از اخلاق و رفتارش مطمئن بشي. يه مدت خيلي كوتاهي باهم در ارتباط بودن تا اينكه اون پسره ي عوضي از مبينا چيزهايي فراتر از اون ميخواست و وقتي مبينا اين روي كثيفش رو ديد ارتباطش رو قطع كرد؛ اما اون ولكن مبينا نبود و هر روز به نحوي تهديدش ميكرد و مزاحمش ميشد. وقتي مبينا جريان رو برام تعريف كرد، كامپيوتر پسره رو هك كردم و همه ي عكسا رو حذف كردم؛ اما نميدونم چطور دوباره تونسته عكسا رو به دست بياره و زندگيش رو اينجوري نابود كنه. اگه يه كم به مبينا اعتماد داشتي، حداقل ازش توضيح ميخواستي. حداقل از زبون خودش همه چيز رو ميشنيدي. نه اين كه با حرف يه عوضي اينجوري قضاوتش كني. واقعاً برات متأسفم كه مبينا رو از دست دادي. سمت در رفت و دستگيره رو پايين آورد كه گفتم: - از كجا معلوم حرفايي كه ميزني حقيقت داشته باشن؟ - همه ي عكسايي كه من حذف كردم توي كامپيوتر خونه هست. اگه اون عكسايي كه اون پسره نشونت داده باشه همون عكسا باشن قبول ميكني؟ - حرفت رو باور نميكنم. پوزخندي زد و گفت: - داري جون ميكَني تا قبول كني مبينا بهت خــ ـيانـت كرده. اگه دوست داري اينجوري فكر كني، باشه؛ اما مبينا شماره اش رو هم عوض كرده. اگه اون پياما از شماره ي قبليش ارسال شده باشه هم ميتوني بفهمي همه چيز مربوط ب
👩‍⚖   🌷 ﷽ سريع از پله ها پايين رفتم و جلوي آسانسور ايستادم كه با ديدنم جا خورد. نگاهش رو ازم دزديد و از كنارم رد شد. - بايد بهم ثابت بشه. - اگه مشتاقي خودت برو دنبالش. من ديگه نميخوام چيزي رو به تو ثابت كنم. تو لياقت هيچي رو نداري. - هستي. بمون تو رو خدا. ايستاد و كيفش رو توي دستش جابه جا كرد. - بريم پيش اون مرديكه. فقط به خاطر مبينا! فقط به خاطر اون. سري تكون دادم و هردو سوار ماشينش شديم. شماره اش رو گرفتم و صداش توي گوشم پيچيد. صدايي كه اين روزها هر شب و هر روز برام مثل يه شكنجه بود. - به به آقاي ايراني. تشكر نياز نيست داداش. من فقط ميخواستم كه تو رو از دست اون زن نجات بدم. - بايد ببينمت. - كار ما ديگه باهم تموم شده. بهتره بيخيال ما بشي. فرياد كشيدم: - دارم ميگم بايد ببينمت عوضي. صداي ترسونش از پشت گوشيش اومد: - توي يه كافه ام. بيا اينجا. آدرس رو برات ميفرستم. گوشي رو قطع كردم و به روبه روم خيره شدم. - خبري ازش نداري؟ نميدوني كجاست؟ - علاقه اي به دونستنش ندارم. - اگه حرفاي اون عوضي درست باشه كه الان بايد باهم ازدواج كرده باشن نه؟ كلافه دستم لابه لاي موهام رفت. - تندتر برو. شيشه ي ماشين رو پايين داد و گفت: - واقعاً نميفهممت. چطور تونستي.. - هنوز چيزي مشخص نيست. پوزخندي زد و به جاده خيره شد. تا رسيدن به كافيشاپ هر دو ساكت مونديم. از ماشين پياده شديم و به سمت كافه رفتيم. چشم چرخوندم و پشت ميزي ديدمش. تنها نشسته بود و فنجون قهوه اي روبه روش گذاشته بود. با ديدنم دستش رو بالا آورد و اشاره كرد. به سمت ميزش رفتم و هستي هم دنبالم اومد. هردو روي صندلي نشستيم و بهش خيره نگاه كرديم. با ديدن هستي سلام كرد و گفت: - چه خانم زيبايي. از ديدنتون خوشحال شدم بانو. هستي اخمي به پيشونيش آورد و گفت: - چرا اينهمه دروغ بافتي عوضي؟ چرا زندگي مبينا رو نابود كردي؟ چي گيرت مياد ؟هان؟ قه قهه اي زد و گفت: - آهان تازه شناختمت. تو بايد دوست صميمي مبينا باشي. اتفاقاً ازت خيلي تعريف ميكرد. ميگفت مثل خواهرش ميموني. هستي عصبي غريد: - بهت ميگم چرا زندگيش رو خراب كردي؟ - اوه عزيزم. من نميخواستم شوهر دوستت يه عمر با يه زن كه مدام بهش خـــيانـت ميكنه زندگي كنه. نشستم با خودم فكر كردم، ديدم خيلي نامرديه كه به همجنس خودم خــ ـيانـت بشه و من دست روي دست بذارم. البته بعد از ازدواجش من خيلي اصرار كردم كه از هم جدا بشيم. خب به هرحال درست نبود. از اول هم اين فكر احمقانه اي بود؛ اما خب اون ديگه خيلي عاشقم بود، قبول نميكرد. عصبي بودم و ديگه تحمل شنيدن اين حرفها رو نداشتم. حرفهايي كه هر روز و هرشب مثل خوره به جونم ميفتادن و تموم مغز و قلبم رو پر ميكردن و زندگيم رو نابود كرده بودن. روزي صد بار براي احمق بودنم خودم رو سرزنش ميكردم. هستي هم دست كمي از من نداشت كه با عصبانيت گفت: - تو ديگه چهجور آدمي هستي؟! يه دروغگوي شياد. عكسا و پياما رو نشونم بده. نگاهي بهم انداخت و گفت: - من نشون اين آقا و دادگاه دادم. نيازي نيست نشون شما هم بدم. هستي به سمتم برگشت و گفت: - واقعاً اين دروغگو رو توي دادگاه راه دادي؟ پاكت سيگارم رو بيرون آوردم و نخ سيگاري ازش بيرون كشديم و گفتم: - نشونمون بده. فندك رو زير سيگار روشن كردم كه گارسون كنارم ايستاد و آروم گفت: - عذر ميخوام جناب. اينجا سيگاركشيدن ممنوعه. سري تكون دادم و سيگار رو روي ميز پرت كردم. با نگاهي عصبي و خسته بهش زل ردم. - همين الان. - الان كه پيشم نيست. ديگه هم نيازي به نشوندادنش نيست. خودت با چشماي خودت ديدي. ضمناً من كار و زندگي دارم، نميتونم كه هردفعه به شماها جواب پس بدم. لابد فردا هم ميخواي عمه ات رو بياري من عكسا رو نشونش بدم. عصبيتر از چيزي بودم كه بخوام به مزخرفاتش گوش بدم. از روي ميز يقه اش رو توي چنگم گرفتم و به چهره ي ترسيده اش زل زدم. - اگه نميخواي الان تو رو به خاطر كاري كه كردي مجازات كنم همين الان نشون بده. سري تكون داد و يقه اش رو ول كردم كه گوشيش رو فوري باز كرد و عكسها رو نشون هستي داد. ديگه نميتونستم اون كابوسهاي هر شبم رو ببينم. چشمم رو دزديدم تا دوباره نبينمشون. هستي گوشي رو سمتش پرت كرد و گفت: پياما رو نشونم بده. دوباره اومد حرفي بزنه كه با چشم غره بهش نگاه كردم و بالاجبار پيامها رو نشون هستي داد. هستي پوزخندي زد و شماره اش رو نشونم داد. چشمم به شماره افتاد. شماره ي مبينا نبود؛ اما از كجا معلوم يه شماره ي مخفي نداشته و با اون بهش پيام نميداده؟ هنوز نميتونستم باور كنم. هستي نگاهي بهش انداخت و گفت: - مبينا كجاست؟
👩‍⚖   🌷 ﷽ چشمهاش رو چرخوند و گفت: - من از كجا بدونم؟ لابد خونه اشون. هستي پوزخندي زد و گفت: - مگه قرار نذاشته بوديد بعد از طلاقش باهم ازدواج كنيد؟ پس چرا عروسي نگرفتيد؟ تكيه اش رو به صندلي زد و گفت: كسي كه به شوهرش خــ ـيانـت ميكنه، شايد چهار روز ديگه هم به من خــ ـيانـت كرد. نتونستم قبولش كنم. هرچند كه خيلي گريه و زاري كرد؛ ولي گفتم بره پي زندگيش. به هستي نگاه كردم و چهره ي عصبيش رو از نگاه گذروندم. آروم و عصبي گفت: - حرفات رو ثابت كن. همين الان بهش زنگ بزن. بگو كه ميخواي اون برگرده. كمي جا خورد و گفت: - من ديگه نميخوام باهاش حرف بزنم. زيادي داشت وقت رو تلف ميكرد و از حوصله ي من خارج بود. روي ميز خم شدم و گفتم: - كاري كه گفت رو انجام بده. موبايلش رو برداشت و شماره اي وارد كرد و روي گوشش گذاشت كه هستي گفت: - بهتره بذاريش روي اسپيكر بالاجبار روي دكمه زد و صداي اپراتور پيچيد كه خبر از خاموشبودن گوشي ميداد. هستي پوزخندي زد و گفت: - من تازه بهش زنگ زدم. خاموش نبود. شونه اي بالا انداخت و گفت: - لابد الان خاموش كرده. هستي گوشي رو از دستش قاپيد و شماره رو نشونم داد. پوزخندي گوشه ي لبش آورد و گفت: - وقتي به شماره اي كه قبلاً از مبينا داشتي و ميدوني ديگه اون شماره رو جواب نميده زنگ ميزني، مشخصه كه خاموشه. گوشي رو روي ميز پرت كرد و از روي صندلي بلند شد و بهم اشاره كرد. - همه چيز كاملاً روشن و واضحه. اون يه دروغگوئه و تو يه احمق كه حرفاي اون رو باور كردي. از كافيشاپ بيرون زد و من به چشمهاي بيحس مرد روبه روم خيره شدم و با خشم غريدم: - اگه يه روزي بفهمم كه همه ي اين حرفايي كه زدي دروغ بوده، هر جايي باشي پيدات ميكنم و بلايي به سرت ميارم كه تا عمر داري هر جا اسم احسان رو شنيدي لرزه به جونت بيفته. چشمهاش ترسيده بود؛ اما خودش رو نميباخت و همچنان ظاهرش رو حفظ كرده بود. هستي داخل ماشين نشسته بود. سوار شدم و گفتم: - چيزي به من ثابت نشده. عصبي پوست لبش رو كند و گفت: - هيچي نگو احسان! هيچي نگو كه از دستت خيلي عصبانيم. چطور اجازه دادي اينهمه اراجيف بگه و تو فقط بهش زل زدي و به حرفاش گوش دادي؟ معلومه كه به خودش جرئت ميده تا بيشتر دروغ ببافه. ازت توقع داشتم وقتي اولين جمله رو درمورد مبينا بهت گفت، توي دهنش ميكوبيدي و بهش يادآور ميشدي كه زنت چنين آدمي نيست. نه اينكه حرفاي احمقانه اش رو باور كني و مبينا رو اينجور خواروخفيف كني. هستي... - هيس هيچي نگو. شما مردا هر كاري دوست داريد ميتونيد انجام بديد؛ اما امان از روزي كه يه اشتباه كوچيك از ما سر بزنه. اونوقت بايد لايق بدترين واكنشا از طرف شما باشيم. پاش رو روي گاز گذاشت و ماشين از جا كنده شد. درست روبه روي خونه ي خاله ايستاديم. ميدونستم كه ميخواد عكسها رو نشونم بده. يعني حرفهاش حقيقت داشت؟ يعني داشتم درمورد مبينا اشتباه ميكردم؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** پاهام ياري نميكرد و ناي رفتن نداشتم. هنوز هم نميخواستم باور كنم. همه ي اون عكسها دقيقاً همونهايي بودن كه اون مرديكه ي عوضي نشونم داده بود. حتي يه دونه شون هم كم يا زياد نبود. حسابي گيج و سرخورده شده بودم. دنيا دور سرم تاب ميخورد و تعادلم رو از دست داده بودم. به سختي خودم رو به ماشين رسوندم و سوار شدم. خدايا يعني همه ي حرفهاي اون مرد دروغ بوده؟ يعني من اينهمه مدت درمورد مبينا اشتباه فكر ميكردم؟ چرا ازش توضيح نخواسته بودم؟ چرا ازش نخواستم از خودش دفاع كنه؟ چرا همه ي اين اتفاقات اينقدر زود افتاد؟ چرا؟ هستي سوار ماشين شد و سرش رو روي فرمون گذاشت و چند ثانيه بعد با سرعت ماشين رو به حركت در آورد. حال من بهتر از اون نبود. ديگه نميتونستم جلوي اشكم رو بگيرم. بايد زار ميزدم. بايد با صداي بلند ضجه ميزدم. خدايا الان بايد چه غلطي بكنم؟ چطور ميتونم ازش عذرخواهي كنم؟ چطور؟ هستي اشكهاش رو پس زد و پاش رو محكم روي گاز فشار داد. عصبي و ناراحت بود. - تو يه احمقي، يه احمق به تمام معنا. اصلاً توي اون كله ي پوكت چيزي به اسم مغز هم وجود داره؟ ميدونستم كه لايق همه ي اين حرفها و يا شايد بدتر از اينها بودم. - من عصبي بودم. خيلي هم عصبي بودم. مبينا يه مدت باهام سرد شده بود. اون عوضي هم عكس و پياما رو بهم نشون داد. ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم. واقعاً فكر كردم... - خفه شو احسان! فقط خفه شو! تا آخر عمرت هم اگه التماس كني نميبخشدت. اصلاً نميذارم كه ببخشدت. همين الان هم بايد بريم دنبالش پيداش كنيم. - من خودم ميتونم پيداش كنم. نگاهي بهم انداخت و ماشين رو همونجا وسط اتوبان نگه داشت. قفل مركزي رو باز كرد و گفت: - خب برو. همينالان. نگاهي به اطرافم انداختم و گفتم: - اينجا؟ با چشمهايي عصبي بهم خيره شد. در ماشين رو باز كردم و پياده شدم. هنوز چند ثانيه نگذشته بود كه لاستيكهاي ماشين قيژي صدا دادن و توي چشم بر هم زدني ماشين حركت كرد. با تعجب و دهني باز به ماشين كه ازم فاصله ميگرفت خيره شدم. دستم رو توي جيبم بردم و با يادآوري اينكه با چه وضعي از خونه بيرون زدم و كيفپولم رو همراهم نبرده بودم آه از نهادم بلند شد. فقط اونقدري پول باهام بود كه بتونم يه كورس رو تاكسي بگيرم. هوا تاريك بود و سرماي بدي به وجودم رسوخ كرده بود. دستم رو توي جيب شلوارم فرو دادم. شونه هام رو بالا گرفتم و كنار اتوبان قدم ميزدم. تموم مدت به فكر مبينا بودم. به بدياي كه در حقش كرده بودم. به اون شب كذايي كه مـسـ*ـت و پاتيل خونه رسيدم و به بدترين وضع ممكن... دستي توي موهام كشيدم و حالا ميتونستم فرياد بزنم. ميتونستم هوار بكشم از اين وضعيتي كه براي خودم درست كرده بودم. كنار اتوبان ايستادم و تا نفس داشتم داد زدم. ميون دادوفريادهام اشك غرور و نفرتم پايين مياومد. اشكي كه بهم يادآور ميشد تا آخر عمر مديون مبينا هستم و هيچوقت نميتونم دلش رو به دست بيارم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ تا رسيدن به خيابوني كه بتونم تاكسي پيدا كنم فكر كردم. تموم مدت رو با خودم كلنجار ميرفتم و خودخوري ميكردم تا به نتيجه اي برسم. نميتونستم ازش دست بكشم. نميتونستم به اين راحتي بيخيالش بشم. مبينا تا ابد مال منه. اون بايد فقط كنار خودم زندگي كنه. به ساعت مچيم نگاه كردم. ساعت از دوازده گذشته بود؛ اما نميتونستم همينجوري برگردم خونه. بعد از كلي ترديد و دودلي زنگ رو فشار دادم. وقتي جوابي نشنيدم، دوباره دستم رو سمت زنگ بردم و اين بار صداي خسته و نگران آقاي رفيعي توي آيفون پيچيد: - بفرماييد. از گفتنش پشيمون شدم؛ اما بايد ميگفتم: - احسانم آقاي رفيعي. - چي ميخواي؟ - بايد... بايد مبينا رو ببينم. اگه يه دفعه ي ديگه اينجا ببينمت به خدا قسم آبرو برات نميذارم. راهت رو بكش و برو. - آقاي رفيعي تو رو خدا بهش بگين باهاش كار دارم. فقط چند دقيقه. صداي گذاشتن گوشي آيفون اومد. هر رفتاري كه باهام ميشد حقم بود و تاوان كارم. قد درازي كردم تا پنجره ي اتاق مبينا رو ببينم. چراغ اتاقش خاموش بود. حتماً تا الان خوابيده. سنگ ريزي رو از روي زمين برداشتم و بعد از چند بار به خطا رفتن بالاخره به شيشه ي پنجره اش خورد؛ اما باز هم خبري نشد. دوباره امتحان كردم تا اينكه چراغ اتاقش روشن شد و با روشن شدن چراغ اتاقش نور دل من هم روشن شد. با چهره اي خوشحال منتظر ديدنش شدم. پرده كنار رفت و پنجره ي اتاقش باز شد؛ اما برخلاف تصورم آقاي رفيعي جلوي پنجره ظاهر شد و با ديدنم چهره اش برافروخته شد. ميدونستم كه موندنم اينجا فايده اي نداره؛ اما موندم. موندم تا اثبات كنم پشيمونم و بايد همين امشب مبينا رو ميديدم. در باز شد و آقاي رفيعي با اخمهايي در هم كشيده و چشمهايي كه از خشم قرمز شده بودن توي چهارچوب در ظاهر شد. نگاهم رو براي لحظه اي هم از چشمهاي عصبيش نگرفتم. تموم جسارتم رو جمع كردم و قبل از اينكه بخواد توبيخ گرايانه سرزنشم كنه گفتم: - خواهش ميكنم آقاي رفيعي. كار مهمي با مبينا دارم. نزديكم اومد و يقه ام رو توي چنگش گرفت. عصبي و با پيشوني چين خورده از اخم غريد: - ديگه اسم دختر من رو به زبون كثيفت نيار. ديگه بهت اجازه نميدم بيشتر از اين اذيتش كني. خشم و عصبانيت رو به وضوح ميشد توي چشمها و صداش ديد؛ اما ترس برام معني پيدا نداشت. مصرانه گفتم: - فقط چند لحظه. مهلت پيدا نكردم تا حرفم رو ادامه بدم و به ديوار پشت سرم چسبيدم. يقه ام بيشتر توي دستش مشت ميشد و راه نفسم بند اومده بود. به سختي گفتم: - من خيلي متأسفم. من اومدم ازش عذرخواهي كنم. مشتش براي كوبيدن توي صورتم بلند شد. چشمهام رو بستم و صداي خانم رفيعي زمان رو متوقف كرد. - فرزاد بهتره بياي داخل. چنين آدمي ارزش نداره دستت رو روش بلند كني. مشت آقاي رفيعي پايين اومد و كمكم دستش از يقه ام جدا شد تا بتوم درست نفس بكشم. انگشتش رو تهديدوارانه جلوي چشمهام تكون داد. - اگه يه دفعه ي ديگه اين طرفا يا اطراف مبينا ببينمت، قول ميدم كاري كنم كه روزي صدبار از به دنيا اومدنت پشيمون بشي. هر دو وارد خونه شدن و در رو با صدا پشت سرشون بستن. روي ديوار پشت سرم سُر خوردم و سرم رو بهش تكيه دادم. اشكهام بود كه لجوجانه از چشمم پايين مياومد و پاهام ياراي رفتن نداشت. بايد منتظر ميموندم تا مبينا رو ببينم. به هرحال از اين خونه بيرون مياد و ميتونم ببينمش. هوا خيلي سرد بود و تنم يخ كرده بود. خودم رو به ديوار چسبونده بودم و مثل مار دور خودم چمبره زده بودم تا سرما رو كمتر حس كنم. چشمهام كمكم گرم شد و هرازگاهي حركت سرم من رو از خواب بيدار ميكرد و دوباره سرم رو به ديوار تكيه ميدادم تا اين كابوس شوم زودتر تموم بشه. داشتم خودم رو مجازات ميكردم. ميخواستم با اين كارها از اين عذابوجداني كه به جونم چنگ ميزد خلاص شم؛ اما حتي لحظه هم آروم نميشدم. تا زماني كه مبينا رو نميديدم راحت نميشدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ صداي در رو كه شنيدم بلند شدم و پشتم رو از خاك تكوندم. پشت ماشين پارك شده پناه گرفتم تا مامان و باباي مبينا سوار ماشين شدن و فاصله گرفتن. الان موقعيت خوبي بود كه با مبينا تنها صحبت كنم. دستم رو روي زنگ آيفون فشار دادم و منتظر شدم. چند دقيقه اي گذشت؛ اما خبري نشد. براي بار هزارم هم زنگ رو فشار دادم كه در ساختمان باز شد و پسر جووني در رو باز كرد. جلوش ايستادم و گفتم: - عذر ميخوام آقا. شما خانم رفيعي رو ميشناسيد؟ نگاهي بهم انداخت و گفت: - شما شوهر مبيناخانم نيستيد؟ با تعجب نگاهي بهش انداختم و تازه يادم اومد كه يه بار توي راه پله وقتي كه با مبينا ميرفتيم خونه اشون ديديمش و باهامون كلي حال و احوال كرده بود. پشت گردنم رو خاروندم و گفتم: - بله خودم هستم. آيفونشون كار نميكنه. ميشه شما بهشون بگيد بيان پايين؟ - خيلي وقته نديدمشون. مطمئنيد اينجان؟ - آهان. آخه من يه مدتي يه سفر كاري رفته بودم. گفتم شايد اينجان. - ديشب كه مادربزرگم آمپول داشتن رفتم خونه ي جناب رفيعي دنبالشون؛ اما گفتن كه خونه نيستن. اين مدت نديديشون؟ - نه. شايد يه ماه پيش جلوي خونه ديدمشون. - ممنون. لطف كردي. - چاكريم. خداحافظي كردم و با نااميدي سوار تاكسي شدم. شماره ي هستي رو گرفتم كه بعد از چندتا بوق جواب داد: - بله؟ - سلام. - سلام. - مبينا خونه شون نيست. آقاي رفيعي هم سايه ي من رو با تير ميزنه، چه برسه به اينكه جاي مبينا رو بهم بگه. ميشه خواهش كنم زنگ بزني به خانم رفيعي بفهمي مبينا كجاست؟ صداي سرد و تلخش اومد: فكر نميكنم به كمك من نياز داشته باشي. خودت تنهايي از پسش برمياي. - هستي ميدونم ديشب بد صحبت كردم؛ اما... - احسان من ديگه به خودم قول دادم حتي يه قدم هم واسه ي تو برندارم. به خاطر توي عوضي از ديشب دارم عذابوجدان ميكشم كه چرا شما دوتا رو به هم معرفي كردم تا اين بلا رو سر مبينا بياري و من رو اين وسط نابود كني. يه دفعه ي ديگه هم شماره ات رو گوشيم بيفته به جرم مزاحمت ازت شكايت ميكنم. از اين به بعد هم ديگه دخترخاله اي به اسم هستي نداري. صداي بوق ممتد قلبم رو فشرد. واقعاً تنها شده بودم و تنها مقصرش هم خودم بودم. از خودم متنفر بودم و سرزنش هم فايده اي نداشت. بايد هرطور شده مبينا رو پيدا ميكردم. بايد ازش عذرخواهي ميكردم. بايد زندگيم رو نجات ميدادم. به هر جونكندني كه شده بايد زندگيم رو دوباره از نو بسازم؛ اون هم فقط با مبينا! جلوي شركت ايستادم. نميخواستم دوباره پام رو توي اون شركت كذايي بذارم؛ اما بايد هستي رو ميديدم. فقط اون ميتونست كه بفهمه مبينا الان كجاست. وارد شركت شدم و قلبم تير كشيد. تموم سختيهايي كه كشيده بودم مثل فيلم سينمايي جلوي چشمهام رژه رفت. از لحظاتي كه فهميده بودم مبينا رو گروگان گرفتن تا روزي كه خودم به چنگشون افتادم. شبهايي كه توي اون سوله ي سرد و تاريك تا صبح سر كردم. اون شبي كه فهميدم قراره مثل يه كالا قاچاق بشم و اعضاي بدنم تيكه تيكه بشه تا دست يه مشت لاشخور بيفته. شبي كه توي كشتي بودم. اون طوفان و موجهايي كه كشتي رو با خودش زير آب برد و من همه ي اون مدت فقط مرگ رو ميديدم. با تموم وجودم حسش ميكردم و اميدي به زنده موندن نداشتم. پس شايد دليلي داشته كه تا الان زنده موندم! شايد زنده موندم تا زندگي خوبي رو شروع كنم! اين حقم نبود كه چنين زندگي اي داشته باشم. پس براي به دست آوردنش بايد بجنگم. بايد خيلي سخت بجنگم تا روزي كه به دستش بيارم. نفس عميقي كشيدم و به سختي قدم برداشتم. آقاي صمدي نگهبان در جلو اومد و با خوشحالي گفت: - آقاي ايراني چقدر خوشحالم كه ميبينمتون. خدا رو شكر دوباره ميايد شركت؟ دستم رو پشتش گذاشتم و گفتم: - سلام آقاي صمدي. من هم خوشحالم كه ميبينمتون. نه يه كار كوچيكي داشتم فقط. - اي بابا. دلمون تنگ شده بود برات. هرازگاهي يه سري بهمون بزن. لبخندي روي لبم آوردم و گفتم: حتماً. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ دكمه ي آسانسور رو فشار دادم و تا رسيدن آسانسور صبر كردم. به محض بازشدن در آسانسور همه ي مهندسين شركت رو ديدم. با ديدنم خيلي جا خوردن و اول با تعجب نگاه كردن و بعد يكي يكي بهم دست دادن و احوالم رو جويا شدن. با تعجب سرتاپام رو نگاه ميكردن و با حسي خلسه بهم چشم دوخته بودن. حق داشتن؛ چون هر بار عادت داشتم با تيپ مخصوص به خودم سر كار حاضر بشم؛ كتوشلوار تميز و اتوكشيده، كفشهاي براق و واكس خورده، موهاي ژلزده و حالت داده شده؛ اما حالا چي؟ پيراهن چهارخونه ي چروكي كه سريع تنم كرده بودم و شلوار مشكي رنگي كه به خاطر ديشب خاكي شده بود با موهايي به هم ريخته و چهره اي آشفته. لابد فكر كردن بعد از اينكه اينجا رو ترك كردم سر ساختمون كار ميكنم و كارگري ميكنم كه اينطور با ترحم بهم چشم دوختن. از زير نگاه سنگين شون گذشتم و روي طبقه ي٢١ فشار دادم تا مستقيم به اتاق هستي برسم. مثل همه ي وقتهايي كه سر كاره، آروم و مغرور مشغول كارش بود. نگاهش رو به مانيتور روبه روش دوخته بود و با موس كليك هاي پي درپي ميزد. حتي سرش رو براي ديدنم از مانيتور بلند نكرد و با همون لحن جدي و خشن مخصوص خودش گفت: چرا اومدي اينجا؟ در رو پشت سرم بستم تا به گوشهاي فضول منشيش صدايي نرسه. روي ميزش خم شدم و گفتم: - التماست ميكنم هستي. نميبيني زندگيم چه جهنمي شده؟ دارم تو عذاب وجدان خودم غوطه ور ميشم. بايد حتماً ببينمش... حالا نگاهش رو بهم دوخته بود؛ اما نگاهي كه فقط بوي نفرت و خشم ميداد. - حتي الان هم داري به خودت فكر ميكني. داري به اين فكر ميكني كه چطور از عذاب وجداني كه به جون مريضت افتاده خلاص بشي. حتي يه لحظه هم به مبينا فكر نميكني. به اينكه اين مدت چي كشيده. به اينكه چطور توي غم دوري هديه سوخته و تو مثل يه خائن باهاش رفتار كردي. بغض توي گلوم نشست و با التماس بهش خيره شدم. با صدايي كه بهزور شنيده ميشد گفتم: - من دوستش دارم. هميشه دوستش داشتم، حتي وقتي كه پاي اون برگهي لعنتي رو امضا كردم. - واسه همين طلاقش دادي؟ واسه همين بچه اش رو ازش گرفتي؟ طلاقش دادم؛ چون نميتونستم تحمل كنم مبينايي رو كنارم ببينم كه با عشقم كيلومترها فاصله داشت. هديه رو ازش گرفتم؛ چون فكر ميكردم بهم خــ ـيانـت كرده. ميخواستم اينجوري بهش بفهمونم كه سزاي خــ ـيانـت به كسي كه با تموم وجود دوستت داره اينه. - برو بيرون احسان. كلي كار دارم. - هستي خواهش ميكنم! به خاطر هديه اين كار رو بكن. رنگ نگاهش عوض شد. انگار دلش بيشتر از هر كسي براي هديه ميسوخت كه نزديك به سه ماه از آغـ*ـوش گرم مادرش محروم بود. اشك چكيده اش رو با سرانگشتش پاك كرد و گفت: - خيلي پستي، خيلي. دستم رو كلافه به موهاي به هم ريخته ام كشيدم و سرم رو پايين انداختم. گوشيش رو برداشت و شماره اي گرفت. چند دقيقه بعد صداي خانم رفيعي تو فضاي اتاق پيچيد: - سلام خاله جون. سلام قربونت برم. هستي تويي؟ - آره خودمم خاله جونم. خوبين؟ - خدا رو شكر عزيزم. تو خوبي؟ اومدي ايران؟ - آره ديروز رسيدم. - به سلامتي انشاءاالله. مبينا گفته بود يه ماه ديگه برميگردي. - آره قرار بود يه ماه ديگه برگرديم؛ اما دلم طاقت نياورد، زودتر اومدم. - خيلي هم عالي. آقامهيار خوبن؟ - خوبن سلام ميرسونن خدمتتون. خاله جون؟ - جانم؟ - از... از مبينا خبر نداري؟ صداي بغض دارش اشك هستي رو جاري كرد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ چي بگم هستي؟ چي دارم كه بگم؟ كلمه هاش بين گريه اش ادا ميشد. - من... من واقعاً متاسفم... از وقتي شنيدم دارم خودم رو لعن و نفرين ميكنم. حالا ديگه صداي خانم رفيعي هم با گريه همراه بود. - تو چرا عزيزم؟ اون از خدا بيخبر بايد خودش رو لعنت بفرسته كه حالا داره به ريشمون ميخنده. همه جاي بدن دخترم سياه و كبود بود. بهش تهمت زد. بچه اش رو به زور ازش گرفت. اگه بدوني اين مدت چي به سر مبينا اومد. شب و روزش با اشك و آه يكي شده بود. نه غذا ميخورد، نه حرف ميزد. مثل مجسمه يه گوشه مينشست و به يه نقطه خيره ميشد تا اينكه يه دفعه با صداي بلند به گريه ميفتاد و فقط اسم هديه رو ميآورد. آخه حيوون هم اين كار رو نميكنه كه اين آدم با بچه من كرد. روي مبل نشستم و سرم رو به تكيه گاهش تكيه زدم. هستي همچنان هق هق ميكرد و به درددل هاي مادري گوش ميداد كه جيگرش از غصه ي دخترش سوخته و آتيش گرفته. صداي هستي نگاهم رو سمت خودش كشوند. - الان كجاست خاله؟ - با يه تيم اعزامي كه ميرفتن مناطق محروم براي كمك رفته. فقط ماهي يه بار واسه ديدن هديه مياد. اونجايي كه هست حتي گوشي هم آنتن نميده. نه خبري ازش داريم، نه ميدونيم حالش خوبه يا نه. دارم از بيخبري ميميرم هستيجان. - نگران نباش خاله. من خودم امروز و فردا ميرم بهش سر ميزنم. - جدي ميگي هستي؟ تو رو خدا خواستي بري بهم خبر بده. يه كم غذا و لباس براش كنار گذاشتم ببري بهش بدي. - باشه حتماً. فقط آدرس دقيقش رو برام بفرستيد. - ممنون عزيزم. باشه حتماً ميفرستم. - نگران چيزي نباش خاله جون. خدا خودش بزرگه. همه چيز درست ميشه. - توكل به خدا. - كاري داشتيد من هستم. - خدا حفظت كنه! در پناه خدا. - سلام به عمو فرزاد برسونيد. خدانگهدارتون. گوشي رو قطع كرد و با چشمهايي قرمز از اشك گفت: - چيكار كردي باهاش؟ سرم رو تا حد ممكن پايين انداختم. پشيمون بودم و تا حد زيادي از خودم متنفر؛ اما نميتونستم از مبينا دست بكشم. حالا كه مطمئن بودم خيانتي در كار نيست و اون همون مبيناييه كه ميشناسم و با تموم وجود دوستش دارم، بايد براي من بمونه. اجازه نميدم ازم دور بشه. ديوونگي بود يا خودخواهي، هر چي كه بود نميتونستم ازش بگذرم. صداي پيامك گوشي هستي نگاهم رو به نگاهش دوخت. با ترديد نگاهش كردم كه حالا به صفحه ي گوشيش خيره بود و آدرس جايي رو كه مبينا بود زير لب ميخوند. همونطور كه به گوشيش زل زده بود گفت: - من هم باهات ميام. هديه هم بايد باشه. - اون هنوز خيلي كوچيكه. نگاه معنادارش رو بهم دوخت و ساكت شدم. ميدونستم الان ميخواد بهم بفهمونه كه اگه به فكر هديه بودم نبايد اون رو از مادرش جدا ميكردم. پس حرفي نزدم و به گفتن باشه اي اكتفا كردم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** مبينا توي تب ميسوخت و هذيون ميگفت. سِرم رو به ميخ بزرگي كه به ديوار سنگي محكم شده بود تا حكم چوب لباسي رو ايفا كنه وصل كردم. سوزن سرم توي رگش نشست و لبهاش از شدت تب و لرز ميلرزيد. ملحفه ي بزرگي روش انداخته بودن؛ اما چاره ي خونه سرد و سنگي نبود. به دخترش كه با نگراني و ترس به مادري كه توي تب ميسوخت زل زده بود نگاه كردم و گفتم: - شما اينجا سردتون نيست؟ با چي خودتون رو گرم ميكنين؟ به شومينه ي كنار خونه اشاره كرد كه آتيش كم جوني شعله ور بود. با خوشحالي اي كه ته صداش بود گفت: - قراره كه امسال برامون گازكشي كنن. اگه گازكشي بشي ميتونيم بخاري بذاريم. لبخند تلخي روي لبم آوردم و سرم رو به نشونه ي اطمينان تكون دادم. قرصهاي مسكن و تببر رو به دست دخترك دادم و يادآور شدم كه حتماً سر موقع مصرف كنه تا تبش پايين بياد. چند دقيقه ي بعد صداي محمد دستم رو از روي پيشوني سوزان خانم گرفت و به چشمهاي پر از شوقش دوخت. - خانم دكتر. خانم دكتر. - چي شده محمد؟ همونطور كه توي چهارچوب دري كه اتاق رو فقط با پرده اي از هجوم سرد باد محافظت ميكرد، ايستاده بود گفت: - يه نفر ميخواد شما رو ببينه. يه ماشين خوشگل هم داره. همه ي اهالي دورش جمع شدن. زود بيايد. سراسيمه ايستادم و به سرمي كه ديگه تموم شده بود چشم دوختم. سرم رو آروم از رگش خارج كردم و رو به دخترك گفتم: - اگه باز هم تبش پايين نيومد حتماً بيا دنبالم. - دستتون درد نكنه خانم دكتر. بـ*ـوسـه اي روي سرش كاشتم و به چشمهاي منتظر محمد، پسر بچه ي ده ساله ي باهوشي كه هرازگاهي توي مطب مياومد تا بهش سواد ياد بدم دوختم. نميدوني كيه؟ - نه. كفشهام رو به پا كردم و باهاش همقدم شدم كه صداي شيطونش اومد: - خانم دكتر شما هم از اين ماشين خوشگلا دارين؟ ميشه دفعه ي ديگه با خودتون بيارين؟ ميشه من هم سوار كنين؟ ميشه خانم دكتر؟ ميشه؟ - محمدجان من ماشين ندارم. - خانم دكتر خواهرتونه؟ به ماشيني كه حالا بين هجوم آدمهايي كه براشون تازگي و جذابيت داشت گم شده بود خيره شدم. داخل مطب رفتم و به هستي كه روي صندلي نشسته بود خيره نگاه كردم. پاهام به زمين چسبيده بود. قلبم به درد اومد و اشكهام اجازه ي حرفزدن نميداد. همونطور ايستادم و فقط بهش خيره شدم. به حدي دلتنگش شده بودم كه احساس ميكردم هيچوقت ديگه امكان نداره ببينمش. سرش رو بالا آورد و چشمهاي قهوه اي و خيسش رو به چشمهام دوخت. از روي صندلي بلند شد و تن مسخ شده م رو توي بغـ*ـل گرفت و زير گوشم هق زد. هيچكدوم توانايي حرفزدن نداشتيم و فقط توي بغـ*ـل هم آروم اشك ميريخيتم. از آ*غـ*ـوشم فاصله گرفت و حالا فرصت داشتم كه با دلتنگي به چهره ي رنگپريده اش نگاه كنم و بتونم حرف بزنم. - چقد دلم برات تنگ شده بود بيمعرفت. دستهاي سردم رو توي دستهاش گرفت و با بغض گفت: - معذرت ميخوام. معذرت ميخوام كه تنهات گذاشتم. معذرت ميخوام كه زودتر نيومدم تا... - چيزي نگو. خوشحالم كه اينجايي. خوشحالم كه ميبينمت. فاطمه سيني چاي به دست كنارمون ايستاد و گفت: - هنديبازي ديگه بسه. بشينين چاي تازه دم بخورين. لبخندي به صورت غمزده ام آوردم و به هستي كه انگار از همه ي ماجرا باخبر بود نگاه كردم. - چرا نگفتي زودتر مياي؟ اگه بدوني چقدر با مهيار كلنجار رفتم تا گفت «باشه تو زودتر برو، من و ماهك هم خودمون رو ميرسونيم.» آروم گفتم: - چي شد؟ به نتيجه اي رسيديد؟ آه بلندي كشيد و گفت: - آره. قرار شد وقتي اومد باهم بريم خونه ي پدربزرگش. متقاعد شده كه بالاخره مثل درختي كه از ريشه اش نميتونه جدا بشه، اون هم از گذشته اش جدابشو نيست. - خدا رو شكر. خوشحالم براتون. به بازوم كوبيد و گفت: - يه هديه برات آوردم. به چشمهاش نگاه كردم. ديگه حتي اسم هديه هم من رو دل تنگ چشمهاش ميكرد. با حالتي غم زده سرم رو پايين انداختم كه گفت: دلت براش تنگ شده؟ چشمهاي خيسم رو بالا آوردم. - بيشتر از هر چيزي. لبخندي زد و از مطب بيرون رفت و چند دقيقهي بعد بچه اي توي بـغـ*ـلش بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ با تموم وجودم حسش ميكردم، بوي تنش، وجود پاكش. نميدونم چطور خودم رو به هستي رسوندم و به صورت غرق خوابش چشم دوختم. با سيل اشكي كه اجازه ديدن نميداد بهش خيره شده بودم و با تموم وجودم تن ظريف و كوچكش رو ميخواستم. آروم توي بـغـ*ـلم قرار گرفت و سرش روي قلبم آروم گرفت. پاهام ياراي ايستادن نداشت و خودم رو روي صندلي انداختم و با دقت تموم اجزاي صورتش رو خريدارانه نگاه كردم. تازه متوجه نگاه بقيه و تعريف و تمجيدهاشون شدم. فاطمه، مهديه، خانم دكتر و حتي محمد بالاي سرم ايستاده بودن و به دختر قشنگم كه حالا آروم لبهاش رو از هم باز كرده بود خيره نگاه ميكردن و هر كس چيزي ميگفت. - واي مبينا چقدر شبيه خودته. - واي چه دستاي ظريفي. الهي بگردم! چقدر ناز و خوشگله. - واي سرما نخوره اينجا. به چشمهاي هستي كه دور از همه كناري ايستاده بود و با بغض بهم نگاه ميكرد خيره شدم. - چطور آورديش؟ لبخند تلخي زد و اشكش روي گونه اش سر خورد. آروم لب زد: - يه نفر بيرون منتظرته. تنم يخ كرد و دستهام بيحس شد. از هجوم افكاري كه به سرم پيچ و تاب ميداد فاصله گرفتم و قبل از هر چيز آرزو كردم كه تموم حدسياتم غلط باشن. نميخواستم كه هديه رو از خودم جدا كنم؛ اما با وجود اينكه فصل بهار بود، هواي اينجا همچنان سوز داشت و سرما به جون آدم مينشست. هديه رو به دستهاي فاطمه دادم و كنار هستي ايستادم. - نبايد بهش همه چيز رو می‌گفتی. لبخندي زد و گفت: - پشيمونه. پوزخندي زدم؛ پوزخندي تلخ به تموم اتفاقات اين مدت، به تموم تنهاييها و مجازاتي كه به خاطر كار نكرده كشيده بودم. شايد ديگه اون كابوسهاي شوم تموم شده باشن؛ اما زخمي كه به قلبم خورده بود، دردي كه كشيده بودم و زندگي اي كه تباه شده بود هيچوقت از دل و ذهنم پاك نميشد. قدمهام آروم رو برداشتم و به تقابلشون نگاه كردم. - نميتونم بگم از ديدنت خوشحالم آقاي ايراني؛ اما از ديدنت اينجا واقعاً تعجب كردم. احسان بود كه آروم ايستاده بود و به مرد روبه روش خيره شده بود. هنوز هم برام همونقدر نفرتانگيز و پست مياومد. - اومدم همسرم رو ببينم؛ ولي نميدونم شما چرا اينجايد. پوزخند آقاي دكتر تير خلاص بود براي دروغي كه گفته بود. همسرتون؟ نكنه بعد از جداييتون تجديد فراش كرديد. گوشهاي قرمزشده اش و نيمرخ عصبانيش، همه وقتي سراغش مياومد كه بازي رو ميباخت. قدمهام رو نزديكتر كردم و سر هر دو به سمتم چرخيد. چشمهام بين هر دو در گردش بود و روي صورت نفرتانگيزي ايستاد كه با تموم وجود ازش ميترسيدم؛ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ ترس از دست دادن فرزندم، ترس نابودي زندگيم و لحظاتي كه پيش چشمهام از بين ميرفت. سرم رو به سمتي چرخيد كه آقاي دكتر عذرخواهي كرد و تنهامون گذاشت و حالا من كنار كسي ايستاده بودم كه ديگه هيچ حسي بهش نداشتم؛ به جز نفرت، به جز كينه اي توي قلبم كه فقط با تموم وجود نابوديش رو فرياد ميزد. - اين چرا اينجاست؟ لبخندي روي لبم نشست. لبخندي از جنس حقارت و پستي كسي كه روبه روم ايستاده بود و به خودش اجازه ميداد من رو سؤالپيچ كنه. حالا ديگه هديه رو كنارم داشتم و از هيچ چيز و هيچ كس هراسي نداشتم. مصمم و با حالتي از بيتفاوتي گفتم: - هديه رو آوردي. ديگه ميتوني بري. از كنارش گذشتم كه مچ دستم توي مشتش گرفته شد. با نفرت به دست گرفتارم و بعد به چشمهاي نفرتانگيزش چشم دوختم. - هيچوقت ديگه حق نداري بهم دست بزني، هيچوقت. مچ دستم رو آزاد كرد و گفت: - مبينا... من ميدونم كه... ميدونم كه بهت بد كردم... اما پشيمونم... ميخوام كه بهم فرصت بدي... فرصت جبران. پوزخند زدم. اونقدر عميق كه به خنده تبديل شد و بعد گوشه ي لبم رو گزيدم تا اشك لجوجم راه كلماتم رو نبنده. حالا فرصت بود تا حرف بزنم. تا هر چي توي دلم باقي مونده بگم و كمي از اين احساس نفرت كم كنم. - بهتره بري. برو و پشت سرت رو هم نگاه نكن. انگار كه از اول نه زني داشتي و نه بچه اي. فقط برو. حتي صداي بغض دارش هم لحظه اي بهم احساس ترحم نداد. - مبينا خواهش ميكنم! - اگه يه بار ديگه دنبالمون بياي مجبورم كه ازت شكايت كنم. به جرم... شما وكيلا چي بهش ميگين؟ آهان... اعاده ي حيثيت... اينكه با يه نفر ديگه همدست شدي تا با ادعاهاي دروغش بچه ام رو ازم بگيري. اينكه با رشوه و آدمايي كه توي دادگاه داشتي هيچكدوم از دفاعيات و حرفاي من توي دادگاه شنيده نشد و تو برنده ي اين بازي كثيف شدي و من بشم آدم بده ي قصه، كسي كه به شوهرش خـــيانـت كرده و مجازاتش يه طلاق اجباريه و يه جدايي اجباري از بچه اش. ميبيني چه راحت تموم شد؟ چقدر راحت مجرم پرونده شدم و همه دلشون به حال تو سوخت؟! پسرك بيچاره اي كه زنش با بيرحمي بهش كلك زده و حالا داره با معشـ*ـوقه اش زندگي مرفه شون رو ميگردونن و به ريش پسرك بيچاره ي قصه ميخندن؛ اما ميدوني چيه؟ ماه تا ابد پشت ابر باقي نميمونه. آدم بيگـ ـناه تا پاي دار ميره؛ اما بالاي دار نه آقاي ايراني. چشمهاش خيس اشك بود؛ اما حتي خيسي چشمهاي اون هم به دل سنگ شده ام نفوذ نداشت. با لجاجت ادامه دادم: - برو آقاي ايراني و هيچوقت ديگه اسم مبينا و هديه رو به زبونت نيار. انگار كه قرار اولمون همچنان پابرجاست. قراري كه گذاشتيم و قرار شد تا يه سالگي بچه مون صبر كنيم و بعد از اون با طلاقي سوري از هم جدا بشيم. انگارنه انگار همديگه رو ميشناسيم. تا من از مرگ نجات پيدا كنم و تو يا به عشقت برسي و يا شايد به زندگي مستقلت دست پيدا كني. به همين راحتي! چونه ام رو توي دستش گرفت و با خشم به چشمهام زل زد. چطور ازت دست بكشم؟ چطور ازم ميخواي از دستت بدم؟ - عوض نشدي. هنوز عوض نشدي. هيچوقت هم عوض نميشي. ما به هم نامحرميم آقاي ايراني. لطفاً دستتون رو از صورت من برداريد. فرياد كشيد: - مثل غريبه ها باهام حرف نزن. - تو از هر كسي بهم غريبه تري. - من پدر هديه ام، پدر دخترت. - حتي لياقت اين رو هم نداري؛ اما من مثل تو نيستم. ميتوني هر وقت كه دوست داشتي اون رو ببيني؛ اما من رو هيچوقت نميتوني ببيني. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ - چيه؟ آقاي دكتر بهت پيشنهاد ازدواج داده؟ ميخواي با اون ازدواج كني؟ هر لحظه نفرتم ازش بيشتر ميشد و حرفزدن باهاش به نفرتم اضافه ميكرد تا جايي كه دوست داشتم دستم رو دور گردنش حـ*ـلقه كنم و اونقدر فشار بدم تا ترس مرگ رو توي چشمهاش ببينم و بعد حـ*ـلقه ي دستهام رو شل كنم و توي چشمهاش زل بزنم و بگم «روزي كه به زور هديه رو از آ*غـ*ـوشم كشيدي، روزي كه توي دادگاه كنار اون مرد نفرتانگيز ظاهر شدي، روزي كه توي دادگاه قسم خوردي به خــ ـيانـت من، روزي كه وادارم كردي تا پاي اون برگه رو امضا كنم، روزي كه با حقارت نگاهم كردي و برچسب تباهـ*كاري به پيشونيم زدي، حتي نميتوني ذره اي از احساسم رو درك كني؛ حتي همين الان كه مرگ رو توي دوقدمي خودت ديدي هم نميتوني احساسم رو درك كني.» از كنارش گذشتم. مثل غريبه اي كه از كنار رهگذر خيابون رد ميشه و براش اهميتي نداره كه چطور نگاهش ميكنه، چطور رفتار ميكنه و چطور صداش ميكنه. - مبينا التماست ميكنم. لعنتي من بدون تو ميميرم. بدون تو نميتونم زندگي كنم. صداش كمتر و كمتر ميشد تا جايي كه ديگه صداش روي اعصابم نبود و شنيده نميشد. *** هستي رفته بود و ازم خواهش كرده بود تا باهاش برگردم؛ اما هنوز روح آزرده ام التيام پيدا نكرده بود تا به اون شهر عادت كنم. شهري كه فقط برام خاطره ي تلخ داشت و ذره ذره ي روحم رو گرفته بود. هديه توي آ*غـ*ـوشم توي پتوي صورتيرنگش غافل از هر چيز ديگه اي خوابيده بود و شايد خواب زيبايي ميديد كه گاهي لبش به لبخند باز ميشد و من براش ميمردم و زنده ميشدم. احسان نرفته بود. مونده بود تا ازم عذرخواهي كنه. مونده بود تا وجدان بيدارش رو آروم كنه. شايد نشونه ي خوبي بود. اينكه چيزهايي از انسانيت توي وجودش مونده؛ اما ديگه براي من فرقي نداشت. براي مني كه ازش تا حد زيادي متنفر بودم و حتي از موندنش ذره اي اميدوار يا خوشحال نشدم. شيشه شير رو به دهن هديه نزديك كردم. شايد بايد خونه اي از اهالي ميگرفتم تا شب رو اونجا سپري كنم. اتاقهاي مطب به اندازه ي كافي كوچيك بود و حالا با اومدن آقاي دكتر مجبور بوديم همه توي يه اتاق كنار هيتر برقي بخوابيم و با اين وضعيت موندن اينجا درست نبود. از دست خودم هم كلافه بودم كه هديه رو اينطور اينجا نگه داشتم. اون الان خيلي ضعيف بود و هواي اينجا هرچند روزبه روز بهتر ميشد؛ اما شبها سرد بود و براي جسم و جون هديه زياد مناسب نبود. دستهاش رو بـ*ـوسيدم و گفتم: - قول ميدم كه زود برگرديم خونه. اذيتت نميكنم مامانجون. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** وسايلم رو توي اتاق سه درچهاري كه يكي از اهالي بهم داده بود گذاشتم و هديه رو روي پتوي گرم و نرمش قرار دادم. دست و پاهاش رو توي هوا تكون ميداد و دل من ضعف ميرفت براي انگشتهايي كه به اندازه ي يه بند انگشت من هم نبود. صداي محمد نگاهم رو از هديه جدا كرد و به چشمهاش دوخت. - چي شده محمد؟ - اون آقايي كه از شهر اومده دنبالتون ميگرده. اشاره كردم تا داخل بياد. كنارم نشست و به هديه چشم دوخت و با لبخند مشغول بازي باهاش شد. شكلاتي از داخل كيفم بيرون آوردم و به دست محمد دادم كه با لبخند تشكري كرد و گفت: - نميخوايد ببينيدش؟ لبخند كمجوني به چهره ي پسرك زدم و به هديه كه از روي زمين بودن خسته شده بود و با تقلا ميخواست بلند بشه نگاه كردم. از روي زمين بلندش كردم و دستم رو پشت كمرش گذاشتم و گفتم: - اگه پرسيد بهتره نگي كه كجام. اما محمد باهوشتر از اون بود كه حرفم رو ناديد بگيره. اينجا شهرتون نيست خانم دكتر. اگه بخواد خونه به خونه هم بگرده تا چند دقيقه ي ديگه پيداتون ميكنه. لبخندم پررنگ شد از حرفزدن بانمكش. لپش رو كشيدم و حرف رو عوض كردم. نميخواستم ديگه درموردش حرف بزنم. نميخواستم چيزي درموردش بشنوم. حتي نميخواستم لحظه اي بهش فكر كنم. - درسايي رو كه ديروز بهت دادم نوشتي؟ لبخند زد و گفت: - با اينكه حرف رو عوض كردين؛ ولي آره، همهش رو نوشتم. با ذوق وصف ناپذيري گفت: - ميشه دفترم رو بيارم تا ببينيد درست نوشتم يا نه؟ چشمهام رو به نشونه ي مثبت روي هم گذاشتم كه با ذوق از جا بلند شد و پرده ي جلوي در رو كنار زد و با چشمهاي پر از تعجب گفت: - امرتون؟ چشمهام رو درشت كردم تا شايد مخاطبش رو ببينم؛ اما محمد اونقدر پرده رو محكم به خودش چسبونده بود و مانع اومدنش به داخل شده بود كه ناخودآگاه هديه رو به بيشتر به خودم نزديك كردم. صداش رو شنيدم و شناختم. انگار هزاران بار از اون صدا متنفر بودم. - خانم دكتر اينجاست؟ - خانم دكتر مطبه. - مبينا رو ميگم. همون خانم پرستار. - چرا بايد اينجا باشه؟ صداي گريه ي هديه بلند شد و محمد پس زده شد و محكم به ديوار كنارش خورد. عصبي از جا بلند شدم و به سمت محمد رفتم كه با چشمهايي خشمگين به احسان خيره نگاه ميكرد. توي بـغـ*ـلم گرفتمش و نگران بهش زل زدم. - خوبي عزيزم؟ چيزيت شد؟ همونطور كه با خشم به احسان نگاه ميكرد، سوئيشرت قرمز ورزشيش رو صاف كرد و گفت: چيزي نيست خانم دكتر. از اين ضربه ها بدترش رو خورديم. مثل بزرگترها حرف ميزد. مثل بزرگترها رفتار ميكرد. مثل بزرگترها تكيه گاه بود و ازم مراقبت ميكرد. انگار كه بايد احسان از اون بچه ي ده ساله درس ميگرفت. با خشم به احسان خيره شدم و گفتم: - چيكار به بچه داري؟ چرا هلش ميدي؟ نگاهش رو به چشمهام دوخت و با لحن خشن مخصوص به خودش گفت: - چرا خودت رو ازم قايم ميكني؟ فكر كردي پيدات نميكنم؟ محمد جلوش ايستاد و با قدي كه به زور به شكم احسان ميرسيد گفت: - وقتي داري با خانم دكتر حرف ميزني به چشماي من نگاه كن. پوزخند احسان هم نتونست مانع اعتمادبه نفس محمد بشه و همونطور اونجا ايستاده بود. خواست براي بار ديگه محمد رو پس بزنه كه به خودم نزديكش كردم و گفتم: - چرا بايد خودم رو از تو قايم كنم؟ تو حتي يه ذره هم واسه من ارزش نداري. قدمي جلو اومد و من خودم رو عقب كشيدم. - مبينا ميفهمي دوستت دارم يا نه؟ حتي پوزخند هم ديگه براش فايده اي نداشت. نگاهم رو ازش گرفتم. - آره جاي دوستداشتنات هنوز هم روي تن و بدنم مونده. دلسوزانه و با ترحم به سمتم اومد و گفت: - الهي دستم بشكنه! به خدا توي حال خودم نبودم. نمي‌فهميدم دارم چيكار ميكنم. اصلاً من غلط كردم. من شكر خوردم. بگو چيكار كنم كه من رو ببخشي؟ - احسان ديگه راهي نيست. هر چي كه بينمون بوده تموم شده. برو به زندگيت برس. فريادش هديه رو ترسوند و به گريه انداخت. - زندگيم تويي لعنتي. گوشهاي هديه رو گرفتم و با اشك به چشمهاي عسليش كه ديگه برام لحظه اي رنگ آرامش قبل رو نداشت خيره شدم. - فقط از من و بچه ام دور شو. فقط برو. - دور بشم تا اون رو توي اين خرابشده بزرگ كني؟ يه نگاهي به اطرافت بنداز. اين زندگي اي بود كه براش ميخواستي؟ اين بود؟ اينهمه تلاش كردي و روز و شب گريه كردي تا اون رو اينجا بزرگ كني؟ محمد خشمگين شده بود. حق داشت. آروم دستم رو روي شونه ي محمد گذاشتم و ازش خواستم تا بره. با چشمهايي پر از خشم پرده رو كنار زد و دور شد. به احسان خيره شدم و گفتم: - حاضرم هديه رو اينجا بزرگ كنم؛ اما حتي يه لحظه به دستاي كثيف تو نسپرم كه حتي درك نميكني يه پسر بچه عاشق خونه و زندگيشه، حتي اگه اينجوري باشه. فكر كردي با اين حرفات چي رو ميتوني ثابت كني؟ تويي كه چيزي برات مهم نيست چرا بايد براي دختر من پدري كني؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم
👩‍⚖   🌷 ﷽ مشتش رو توي ديوار كوبيد و گفت: - اي كاش اينقدر كه براي اون پسربچه نگراني، يه كم هم براي زندگيت نگران بودي. يه كم به فكر هديه بودي. يه كم به فكر دل من بودي. به در اشاره كردم و گفتم: - برو. فقط برو. همونطور كه قدمهاي رو به عقب برميداشت، انگشتش رو جلوي صورتم تكون داد. - ميدوني كه چه كارايي از دستم بر مياد. ميدوني كه ميتونم به راحتي آب خوردن هديه اي كه الان توي بـغـ*ـلت چسبوندي ازت بگيرم و حتي قراراي ماهي يه بار رو هم ازت دريغ كنم. با چشمهايي از اشك و بغضي فروخورده لب زدم: - كي اينقدر كثيف شدي احسان؟ كي اينجوري شدي؟ كي؟ دورشدنش رو ميديدم و اشك ميريختم؛ به حال خودم و قلبي كه حالا شكسته بود و تيكه هاي شكسته اش روحم رو زخمي ميكرد. چيزي براي از دست دادن نداشتم؛ اما هديه همه ي وجودم بود، نميتونستم دوباره از دستش بدم. *** هديه رو آروم، جوري كه بيدار نشه روي تخت گذاشتم و از اتاق بيرون اومدم. آقاي دكتر با ديدنم گفت: - لطفاً آمپول ايشون رو تزريق كنيد. سري تكون دادم و سرنگ رو برداشتم. آمپول رو آماده كردم و آروم توي رگ دستهاي مرد روبه روم تزريق كردم. پنبه و الـ*كـل رو جاي سوزن فشار دادم و لبخندي به چهره ي زرد بيمار زدم. تشكر كرد و از مطب خارج شد. دستم رو روي پيشوني تبدارم گذاشتم. گرمم شده بود و هواي خنك بيرون فقط ميتونست يه كم حالم رو بهتر كنه. هواي تازه رو به ريه هام فرستادم و نفس عميقي كشيدم. روبه روم ايستاد و روزم رو خراب كرد. اينكه مجبور بودم هر روز و هر شب ببينمش برام عذابآور بود و فقط جسم و روحم رو خراش ميداد. - تا كي بايد اينجا بمونم تا راضي بشي؟ حتي سعي نميكرد لحن دستوري و طلبكارانه اش رو درست كنه. نفسم رو با فوت بيرون دادم و آه كشيدم؛ اما حتي به خودم زحمت ندادم تا به چشمهاي نفرتانگيزش خيره بشم. سكوتم اذيتش ميكرد و اين تنها چيزي بود كه ميخواستم. - خيله خب باشه. اصلاً هر چي كه تو بگي. ميرم و پشتسرم رو هم نگاه نميكنم. خوشحالي زير پوستم ريشه دووند. لبخند محوي روي لبهام اومد؛ اما جمله ي بعديش آتيش به وجود بيتابم زد. - اما تنها نه، هديه رو هم با خودم ميبرم. با نفرت به چشمهاش زل زدم كه داشت با لبخندي پيروزمندانه بهم نگاه ميكرد. - تو اين حق رو نداري. همه چيز ثابت شد. من به تو خيانتي نكردم كه بخواد... - از تو كه يه سال با شوهر وكيلت زندگي كردي انتظار ندارم. خــيانـت نكردن تو فقط براي من ثابت شده، نه براي دادگاه. تا اثباتش هم زمان زيادي ميبره و تا اونموقع هديه پيش من ميمونه و بعد از اون اگه... دقت كن! فقط اگه توي دادگاه تونستي اين رو اثبات كني كه ميتوني مادر خوبي براش باشي، هديه ميتونه پيش تو زندگي كنه. اشكم چكيد و حتي براي پاك كردنش تلاشي نكردم؛ چون همه ي غرور و اعتمادم بود كه از چشمهام پايين ميچكيد. اينكه تا اين حد از مرد رؤياهام دور شده بود اين اطمينان رو بهم ميداد كه هر كاري رو كه الان به زبون مياره ميتونه انجام بده. پاهام لرزيد و فقط به هديه فكر كردم. كسي كه ديگه تموم وجودم شده بود و جداشدن ازش مثل جداشدن از روحم بود. تصميم رو همون لحظه گرفتم. حتي نخواستم كه بيشتر از اين به اين بازي كثيف ادامه بدم؛ چون تنها كسي كه اين وسط قربوني ميشد دختري بود كه بيخبر از چيزي چشمهاش رو به اين دنيا باز كرده و حالا بين پدر و مادري قرار گرفته و بين اونها تا ابد پاسكاري ميشه. نميخواستم، نميخواستم تا اين حد موجود پستي باشم كه به خاطر زندگي خودم زندگي دخترم رو جهنم كنم. با بغض سرم رو تكون دادم و گفتم: - شرط دارم. انگار از اينكه بازي رو بـرده بود، خيلي خوشحال بود كه قدمي جلو گذاشت و به چشمهايي كه مدام ميدزديدم خيره نگاه كرد. - هرچي باشه قبول. اشكهام رو پس زدم و با بغض گفتم: - بايد يه ماه اينجا كار كني و كمك اهالي اينجا خونه بسازي. چشمهاش از تعجب بيرون زده بود؛ اما اجازهي صحبت ندادم و شرط بعديم رو گفتم: حق طلاق بايد با من باشه تا اگه دوباره به سرت زد دستاي كثيفت رو روي من بلند كني از دستت خلاص بشم. هديه رو به هيچ عنوان نميتوني ازم بگيري هر اتفاقي كه بيفته. حق به جانب گفت: - قبول. ادامه دادم: - ازدواج ما فقط به خاطر هديه است. به خاطر اين كه ازش جدا نشم. به خاطر اينكه برچسب بچه ي طلاق روي پيشونيش نخوره و سرافكنده نباشه. پس بايد بدوني كه در برابر تو هيچ تعهدي ندارم. ما باهم زن و شوهر نيستيم، فقط پدر و مادر هديه ايم. - مبينا! - هنوز تموم نشده. نگاهم رو به چشمهاش دوختم. - ميخوام كه وكيلم بشي. به صورت كاملاً قانوني از كيارش به جرم دروغ و فريب دادگاه شكايت كني. ميخوام كه سزاي كارش رو ببينه. ميخوام با چشمهاي خودم دردكشيدنش رو ببينم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘
👩‍⚖   🌷 ﷽ - اون رو اگه نمي‌گفتي خودم به خدمتش ميرسيدم؛ اما... اما جريان اينكه ما زن و شوهر نيستيم چي بود؟ صورتم رو برگردوندم. - اين شرايط منه. ميتوني قبول كني، ميتوني هم همين الان راهت رو بكشي و بري بهم نزديك شد. - ميدوني كه ميتونستم خيلي راحت مجبورت كنم باهام ازدواج كني. بدون اينكه شرايطتت رو قبول كنم؛ اما فقط چون دوستت دارم همه ي شرايطتت قبول. من در خدمتم بانو. حمالي رو از كي شروع كنم؟ بيلي رو كه به ديوار مطب تكيه داده شده بود به دستش دادم. - از همين الان. *** يه ماه گذشته بود. يه ماه تموم احسان با مردهاي اينجا همقدم شده بود و بهشون كمك ميكرد. تغيير رو توي رفتارش كاملاً احساس ميكردم. انگار خودش هم ميخواست كه برگرده به همون احساني كه قبلاً بود. همه ي اين كارها رو فقط براي هديه كرده بودم. براي اينكه اون پدر خوبي براي هديه باشه، نه همسري براي من. هنوز هم تا حد زيادي ازش تنفر داشتم. هنوز هم ديدنش برام زجرآور بود و تا جاي ممكن خودم رو ازش دور ميكردم تا با ديدنش خاطرات بد به جونم چنگ نندازه؛ اما بايد تحمل ميكردم. بايد با خودم كنار مياومدم. بايد به اين نوع از زندگي عادت ميكردم، بودن در كنار كسي كه ازش تنفر داشتم. هديه رو توي پتوي صورتي رنگش پيچيدم و به خودم نزديك كردم. دلكندن از كساني كه تا حد زيادي باهاشون خو گرفته بودم برام عذاب آور بود. توي بغـ*ـل فاطمه رفتم و اشك لجوجي گوشه ي چشمم خودنمايي كرد. با فحشهايي كه فاطمه ميداد لبخندي روي لبم اومد و از آ*غـ*ـوشش جدا شدم. - تو آدم نميشي دختر. مثلاً دارم ازت خداحافظي ميكنم. - ميخوام خداحافظي نكني با اون قيافه ات. تا ميام به بودنت عادت كنم ول ميكني ميري. خب دلم برات تنگ ميشه عتيقه. سرش رو پايين گرفت تا اشكهاش رو نبينم؛ اما از چشمم پنهون نموند و دستم رو پشت كمرش گذاشتم. ممنون به خاطر همه چيز. اگه تو نبودي نميدونم چطور ميخواستم با اين تنهاييم كنار بيام. - اميدوارم كه تصميم درستي گرفته باشي. لبخند مطمئني به چهره اش پاشيدم و دستهام رو توي دستهاي خانم دكتر گذاشتم. - واقعاً عذر ميخوام كه اين مدت اذيتتون كردم. - بودن تو كنارمون يه نعمت بود دختر. نزن اين حرف رو. اميدوارم هميشه خوشحال باشي. - ممنون. با مهديه هم خداحافظي كردم و چشمهام توي چشمهاي آقاي دكتر خيره موند. همون نگاهي بود كه لحظه ي آخري كه از بيمارستان رفته بودم ديدم. بيشتر از هر چيزي توي دنيا به اين چشمها بد كرده بودم، ناخواسته و بدون اينكه خودم بخوام. - من... من ازتون خيلي عذر ميخوام. دستهاش رو روي سـ*ـينه اش حـ*ـلقه كرد. هر بار همين كار رو ميكني. هر بار زندگي خودت رو فدا ميكني. لبهام از بغض تكون خورد و اشكم از چشمش پنهون نموند. - اميدوارم خوشحال زندگي كني. خوشحال و خوشبخت. اين بيشترين چيزيه كه تو زندگيم ميخوام. سرم رو تكون دادم و با تن صدايي آروم لب زدم: - ممنون. از مطب بيرون اومدم و چشمم چيزي رو كه ميديد باور نميكرد. تقريباً نصف اهالي بيرون مطب ايستاده بودن و به من خيره شده بودن. محمد جلو اومد و درحاليكه گريه ميكرد گفت: - چرا دارين ميرين؟ حالا من بدون شما چيكار كنم؟ دفترش رو باز كرد و نشونم داد. - ببينين همه اش رو نوشتم. به خدا قول ميدم هميشه مشقام رو خوب بنويسم، قول ميدم بيشتر درس بخونم؛ اما از پيشمون نرين. ديگه نميتونستم جلوي اومدن سيل اشكهام رو بگيرم. توي بـغـ*ـلم گرفتمش و روي سرش رو بـ*وسيدم. - تو فوقالعاده اي. تو بهترين پسري بودي كه توي زندگيم ديدم. هميشه همينجوري خوب بمون. بهم قول بده كه درسخوندنت رو ادامه بدي تا به آرزوهات برسي. سرش رو تكون داد و گفت: - چطور درسام رو بخونم وقتي شما اينجا نيستين؟ لبخندي به لبم آوردم و گفتم: - قول ميدم كه هر شب درست رو با نامه برات بفرستم. قول ميدم. بيشتر خودش رو تو آ*غـ*ـوشم كشوند و هق زد. اهالي يكي يكي جلو مياومدن و ازم تشكر و خداحافظي ميكردن. دلم بيتاب شد؛ براي تا ابد اينجا موندن و براي مردمي كه دلشون مثل آينه صاف و پاكه. كنار احسان ايستادم كه با دستهايي به هم گره شده مشتاق بهم نگاه ميكرد و منتظر اومدنم بود. سرم رو پايين گرفتم و قدمهاي آهسته و كشداري برميداشتم. انگار پاهام ياري نام رمان: هديهي اجباري (جلد رفتن نداشت و قلبم رو تا ابد اينجا جا ميذاشتم. احسان دستش رو سمتم دراز كرد تا هديه رو به دستهاش بسپارم. قلبم تيكه شد. انگار كه ميترسيدم. ميترسيدم از اينكه هديه رو از خودم جدا كنم. ميترسيدم كه هديه رو به دستهاي احسان بدم. احساس ميكردم كه منتظر فرصتيه تا هديه رو ازم جدا كنه و هيچوقت ديگه نتونم ببينمش. با چشمهايي بيتاب نگاهش كردم كه گفت: 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @hedye110
👩‍⚖   🌷 ﷽ - اينجا پر از سنگلاخه. اذيتي. بذار من بـغـ*ـلش كنم. دودل و مضطرب هديه رو به دستش سپردم و تموم مدت چشمم به هديه بود. تا مينيبـ*ـوس آبي كه مسير هرروزه اش اينجا بود از راه رسيد و هر دو سوار شديم.حرفي نميزدم؛ يعني حرفي براي گفتن با مرد كنارم نداشتم؛ اما انگار از حوصله چي احسان خارج بود كه گفت: - ميخواي تا آخر عمرت روزه ي سكوت بگيري؟ يا ميخواي تا ابد با من اينجوري سرد باشي؟ هديه رو كه بيدار شده و آماده ي گريه بود از آ*غـ*ـوشش گرفتم و خودم رو مشغول ساكت كردنش كردم. سرش رو سمت پنجره گرفت و حرف ديگه اي نزد. با ماشين شخصي تا تهران رفتيم تا اينجوري هديه خيلي اذيت نشه. ساعت نزديك هشت-نه شب بود. با دلي لرزيده تموم مدت رو به اين فكر ميكردم كه چطور موضوع رو به مامان و بابا بگم. از ماشين پياده شدم و با لحني سرد ازش خداحافظي كردم و هديه رو بيشتر توي بـغـ*ـلم فشردم. زنگ در رو فشار دادم. صداي بابا توي آيفون پيچيد. چقدر دلم براشون تنگ شده بود. با بغض گفتم: - منم بابا. روي دكمه ي آيفون فشار داد كه در باز شد و با ورودم هر دو توي راه پله منتظر ايستاده بودن. با ديدنم گل از گلشون شكفت. مامان هديه رو از دستم گرفت و بابا توي آ*غـ*ـوشش فشردم. وارد خونه شديم و سؤالاتشون شروع شد. - هديه رو چطور آوردي اينجا؟ خاك بر سرم نكنه دزديديش؟ بابا دستش رو براي گرفتن هديه دراز كرد و گفت: - چه حرفا ميزني خانم. بچه ي خودشه. دزديدن نيست. - تو اون از خدا بيخبرا رو نميشناسي؟ پس فردا با پليس ميان دم در دخترت رو كت بسته ميبرن. ديگه نميذارم. بايد بهشون ميگفتم و گفتم: - مامان! بابا! هردو نگاه شون رو به چشمهاي پر از ترديدم دوختن. - احسان پشيمونه. ازم خواسته كه برگردم. چشمهاي بابا از شدت عصبانيت قرمز شد و نگاه مامان رنگ عوض كرد. بابا ايستاد و دستهاش رو توي موهاش كشيد. - غلط كرده مرديكه ي... لااله الا الله. انگشتش رو تهديدوارانه جلوي چشمهام تكون داد. - ديگه نميذارم زندگيت رو خراب كني. ديگه نميذارم هر كاري كه دوست داشتي بكني. - اما بابا... يادت رفته چه بلايي سرت آورد؟ همه چيز يادت رفت؟ آره؟! - بابا من بايد برگردم. - هيس. صدات درنياد مبينا! هيچي نگو. حق نداري حرف بزني. بسه هر چقدر به حال خودت گذاشتمت. فكر ميكردم عاقلتر از اين حرفا باشي. ايستادم و به چشمهاي عصبانيش خيره شدم. - من ديگه مادرم. بايد كنار هديه باشم. خواهش ميكنم اجازه بديد. چشمهام اونقدر مصمم بود و لحنم به قدري جدي بود كه بدونه هيچ راهي نيست. - باشه. پس قيد من و مامانت رو بزن. برو و پشت سرت رو نگاه نكن. حالا كه حرف ما برات ارزشي نداره بهتره ما رو فراموش كني. پاهام سست شد. ديگه تحمل نداشتم. تحمل اين بي پناهي رو ديگه نداشتم. خسته تر از چيزي بودم كه حالا بتونم درد اين بيكسي رو هم تحمل كنم. چشمهام سياهي رفت. دنيا دور سرم چرخيد و بي پناه تر از هميشه روي زمين افتادم تا براي لحظه اي غمهاي افتاده به جونم رو از ياد ببرم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** احسان خوشحال بودم؛ چون به چيزي كه ميخواستم رسيدم. هرچند رفتار سردش آتيش به جونم ميزد؛ اما همين كه ميدونستم تنها براي منه و كنار كس ديگه اي نميديدمش، برام نهايت لـ*ـذت بود كه زير پوستم احساس ميكردم. صبح رو با انگيزه ي بيشتري بيدار شدم. انگار آفتاب بيشتر توي خونه ميتابيد و هوا تميزتر از هر بار ديگه بود. تيپ مورد علاقه ام رو زدم. گوشي موبايلم رو برداشتم. شماره ي خانمي رو كه قبلاً وقتايي كه جشن و مهموني داشتيم براي تميزكردن خونه امون مياومد گرفتم. ازش خواستم كه امروز براي تميزكردن خونه بياد و قبل از ظهر هم بره. ميخواستم همه چيز واسه اومدن مبينا آماده و تميز باشه. كليد و پول رو زير گلدون گذاشتم و راهي دفتر شدم؛ اما دلم بيتاب بود. بايد مبينا رو ميديدم. بايد باهاش صحبت ميكردم، مبادا نظرش عوض شده باشه. تاكسي ايستاد و از ماشين پياده شدم. يقه ي كتم رو صاف كردم و با لبخندي بر لب روبه روي خونه ايستادم و با اعتمادبه نفسي كه سعي در ابرازش داشتم دكمه ي زنگ رو فشار دادم. جوابي نشنيدم و دوباره دستم روي زنگ موند. با نگراني به در خونه چشم دوختم. افكار منفي به سرم هجوم آورد و قلبم بيتاب شد. نه! اين امكان نداره مبينا نميتونه با من اين كار رو بكنه. اون هديه رو ازم گرفت و حالا... حالا فرار كرده؟ يعني اون...؟ تا حد زيادي عصبي و كلافه بودم. دستم رو روي زنگ فشار دادم؛ اما خبري نبود. تموم آرزوهام نقش برآب شده بود و زندگيم لحظه به لحظه جلوي چشمهام تار ميشد. عقب رفتم تا پنجره ي اتاقش رو ببينم؛ اما انگار ساليان ساله كه كسي اونجا زندگي نميكرده. گيج و سردرگم به اطرافم نگاه ميكردم. اين حقيقت نداره! دستم رو پشت گردنم ميكشيدم و ناباور به خونه اي زل زده بودم كه برام پر از خاطره بود. روز خواستگاري از خاطرم نميرفت و لبخند تلخي كنج لبم نشست. «خدايا قول ميدم كه تا ابد براي مبينا همسر خوب و براي هديه پدر نمونه اي باشم! قول ميدم از همه ي كارايي كه قبلاً ميكردم دست بكشم و فقط زندگي رو براي مبينا به بهشت تبديل كنم. اصلاً ميشم بنده خوب خودت، فقط... فقط مبينا رو بهم برسون.» نگاهم به ماشيني خورد كه روبه روي خونه پارك شد. با ديدن آقا و خانم رفيعي كه از ماشين پياده ميشدن گل از گلم شكفت و با خنده اي كشاومده به سمت شون رفتم. خانم رفيعي در عقب رو باز كرد و مبينا رو از ماشين بيرون آورد. رنگش به زردي ميزد و ناي راه رفتن نداشت. با كمك خانم رفيعي از ماشين پياده شد و با چشمهايي كه هاله ي سياهي اطرافشون رو گرفته بود بهم خيره شد. بعد از سلامي كوتاه به سمتش رفتم و با نگراني بهش چشم دوختم. چي شده عزيزم؟ نگاه زوم آقاي رفيعي سرم رو تا ديدن چشمهاش بالا آورد. رفتن مبينا رو با چشم ديدم و با ترس و خجالت سرم رو پايين انداختم. مطمئن بودم كه الان محكمترين چك عمرم رو ميخورم. كاملاً منتظر بودم كه گفت: - بيا داخل. بايد صحبت كنيم. چشمهام از حدقه بيرون اومد و ناباور بهش نگاه كردم كه داخل خونه شد و در رو پشت سرش باز گذاشت. با تقه اي به در وارد شدم. مبينا روي كاناپه نشسته بود و پاهاش رو توي شكمش جمع كرده بود. خانم رفيعي پتوي خاكستري رنگي رو روي شونه هاش انداخت. آقاي رفيعي اشاره كرد كه روي مبل كناري نشستم. به مبينا خيره شدم و گفتم: - به خاطر من اينجوري شدي؟ به خدا هر كاري كردم فقط واسه برگردوندنت بود. هر حرفي روكه زدم باور نكن. من اونقدر پست نيستم كه حالا كه ميدونم خيانتي در كنار نبوده هديه رو ازت جدا كنم. مبينا حتي سرش رو براي ديدن چشمهام بالا نياورد؛ اما گفت: - بهتره هديه رو با خودت ببري. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ با تعجب بهش چشم دوختم. - چي داري ميگي؟ ما باهم ميريم، مگه نه؟ تو قول دادي. خانم رفيعي آروم و بيصدا اشك ميريخت و آقاي رفيعي اونقدر ساكت به مبينا خيره نگاه ميكرد كه قلبم از درد مچاله شد. - چي شده مبينا؟ تو رو خدا بهم بگو. چشماي بيفروغش رو به چشمهام دوخت. - بهم قول بده كه پدر خوبي براي هديه ميشي. بهم قول بده كه براش هم مادر باشي، هم پدر. آقاي رفيعي از روي مبل بلند شد و با عصبانيت به مبينا نگاه كرد. - چي داري ميگي؟ چرا اينجوري حرف ميزني؟ مبينا بيجون گفت: - بابا خواهش ميكنم. روبه روي مبينا زانو زدم و وادارش كردم تا به چشمهام زل بزنه. - درست حرف بزن ببينم چي ميگي؟ اين حرفا چيه؟ خانم رفيعي به همسرش اشاره كرد و ما رو تنها گذاشتن. حالا ميتونستم بيشتر بهش نگاه كنم، ميتونستم بيشتر چشمهاش رو رصد كنم. - بگو عزيزدلم! قطره ي اشكي روي گونه اش چكيد. - شايد يه ماه ديگه،شايد دو ماه ديگه، شايد سه ماه ديگه، به هرحال اين سرطان من رو از پا درمياره. با بهت دستم رو روي قلبم كه بي امان به سـ*ـينه ام ميكوبيد گذاشتم. - س... سرطان؟ سرش رو به نشونه ي مثبت تكون داد و قلبم مچاله شد. انگار دستمالي شده بود كه هر بار كسي اون رو زير پا له ميكرد و يا توي مشتش مچاله ميكرد. چطور ممكنه؟ آخه... - بعد از به دنيا اومدن هديه فكر ميكردم كاملاً اون غده از بين رفته. ديگه بقيه ي آزمايشا رو نگرفتم. بعد هم كه اون جريانات پيش اومد و ديگه داروهام رو مصرف نكردم و... دستم رو توي موهام كشيدم. ناباور به اطرافم نگاه ميكردم. عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاده بود. - همه اش تقصير منه. همه اش به خاطر منه. من با زندگيت اين كار رو كردم. من اين بلا رو سرت آوردم. من... - احسان! خيلي وقت بود كه با اين لحن صدام نكرده بود. خيلي وقت بود كه اسمم رو اينجوري از زبونش نشنيده بودم. درست شبيه روزي كه از تركيه اومده بودم و با مشتهاي بيجونش به سـ*ـينه ام ضربه ميزد. اون روز هم همينطور اسمم رو صدا ميزد، همونقدر با لجاجت و دوستداشتني. - جان دلم؟ - ميدونم برات كم گذاشتم، ميدونم كه همسر خوبي برات نبودم؛ وگرنه نبايد بهم شك ميكردي. حتماً چيزي توي وجودم ديده بودي كه اعتمادت رو نسبت بهم از دست دادي. از خودم متنفر بودم. از وجود خودم ترس داشتم و فقط به مرگ فكر ميكردم. حاضر بودم كه من توي اين دنيا نباشم؛ اما نبود مبينا رو نبينم. اون بايد باشه. اون بايد باشه تا دنيا مهربوني هاش رو از دست نده. اون نبايد بره! اون با اينهمه مهر و خوبي چرا بايد بره؟! - مبينا تو خيلي خوبي! اونقدر كه از وجود خودم متنفرم! اونقدر كه از خودم بيزارم كه چرا با تو اين كار رو كردم! سرش رو پايين انداخت و آروم اشك ريخت. - فقط ازت يه خواهش دارم. چشمهاي بيتابي رو كه ذره اي اميد توشون نبود به چشمهاي نگران من دوخت. - چي؟ حـ*ـلقه اش رو كه اون روز توي دادگاه بعد از اينكه اعترافاتش مورد تأييد قاضي قرار نگرفت، با چشماني پر از نفرت و كينه بهم خيره شده بود و از انگشتش بيرون آورد و روي ميز گذاشت، روبه روش گرفتم. با من ازدواج كن! چشمش رنجورتر از چيزي بود كه بخواد اميدي توي پوستش دويده بشه. خسته گفت: - نه احسان! نميتونم. سرطان من پيشرفت كرده! بايد شيمي درماني بشم. معلوم نيست تا چند روز يا چند ماه ديگه زنده بمونم. دستم رو روي لبهاي خوش فرمش گذاشتم. - هيس! از مرگ حرف نزن. زندگي من وقتي به مرگ تبديل ميشه كه تو نباشي. زندگي من بدون تو عين مرگه. پس اين انگشتر رو دستت كن و بذار زندگي كنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ * توي لباس زندان هم ابهتش رو از دست نداده بود. همونطور قوي هيكل و درشت به نظر ميرسيد. روبه روم نشست و با لبخند كجي نگاهم كرد. - هي پسر تو اينجا چي كار ميكني؟! چرا اومدي اينجا؟ - اومدم ببينمت. چي ميخواي؟ - اومدم ازت تشكر كنم. اون روز توي اوج نااميدي نقطه كوري توي دلم روشن كردي. بهم اجازه دادي براي خونواده ام نامه بنويسم. باهام خوب بودي. وقتي شنيدم گير افتادي، يادم افتاد كه خونواده داري، خواستم برات جبران كنم. پوزخندي گوشه ي لبش نشست. - فقط اين نيست. به هوشش آفرين گفتم. لبخندي زدم و گفتم: - ميخوام يه نفر رو شكنجه بدم. ميخوام به سزاي عملش برسونم. دنبال آدمش ميگردم. برگه اي به دستم داد و گفت: - اين رو برسون به خونواده ام. برگه ي تاشده رو از دستش گرفتم و منتظر بهش نگاه كردم. از روي صندلي بلند شد و جناب سروان رو صدا كرد. نااميد بهش نگاه ميكردم كه گفت: برو محله ي[...] دنبال كاظم دست قيچي بگرد. بگو من رو كريمي فرستاده. حسابت رو باهاش صاف كني همه كار برات ميكنه. خوشحال از روي صندلي بلند شدم و گفتم: - خيلي آقايي! جناب سروان اومد و دستهاي دست بندب سته اش رو گرفت و از اتاق ملاقات بيرون برد. حالا وقتش بود كه انتقام اين لحظات ازدست رفته ام رو بگيرم. * در زيرزمين با صداي قيژي باز شد. اونقدر تاريك بود كه پله ها رو به زور پايين مياومدم. بوي ناي زيرزمين زير بينيم خورد. با احتياط پله ها رو گذروندم كه كاظم به سمتم اومد. - سلام. - سلام كاظم. چه خبر؟ - بيا ببينش. چند قدمي جلو اومدم كه چهره اش مشخص شد. زير نور كم جون لامپ بالاي سرش روي صندلي بسته شده بود. دستهاش روي دسته ي صندلي طنابپيچ شده بود و دهانش با دستمالي محكم شده بود. روي پيشونيش جاي زخمي بود كه ازش خون چكه ميكرد. عرقي روي پيشونيش بود و از ترس يا سرما به خودش ميلرزيد. ديدنش حس شوق بهم ميداد، حس لـ*ـذت و خوشحالي! به سمتش رفتم و چونه اش رو توي دستم گرفتم كه چشمهاش رو از درد روي هم فشرد. بيشتر به چونه اش فشار آوردم و حس انتقام رو توي وجودم آروم كردم. - چيه؟ چرا اينجوري نگاهم ميكني؟ فكر ميكردي تا ابد همينجوري ميمونه؟ تا ابد پشت دروغت پنهون ميموني و با زندگيم بازي ميكني؟ چشمهاش رنگ ترس داشت و اين بيشترين چيزي بود كه ميخواستم. پشت سرش ايستادم و سرم رو كنار گوشش بردم. - نميذارم روز خوش ببيني. فرياد زدم: - به خاطر تو مبينا زجر كشيد. به خاطر تو از بچه اش جدا شد. به خاطر تو من فكر كردم كه زنم بهم خــ ـيانـت كرده. به خاطر توي لعنتي... بغض اجازه نداد ادامه بدم و با صدايي كه انگار قصد اومدن نداشت ناليدم: - به خاطر تو داره ميميره. خشم و كينه تموم وجودم رو گرفته بود، فقط كشتنش ميتونست آرومم كنه؛ اما مردن براي اون مثل بهشت بود. بايد با زجر ميميرد. ميله ي كنار ديوار رو برداشتم و توي حلب آتيشي كه كاظم براي خودش درست كرده بود فرو كردم. كاظم بهم خيره بود. - چيكار ميخواي بكني احسان؟ - ميخوام جزاي كارش رو ببينه. ميله به اندازه ي كافي داغ شده بود تا بتونه پوست يه آدم كثيف رو بسوزونه. ميله رو از داخل شعله هاي آتيش بيرون آوردم و با خشم توي چشمهايي كه با ترس بهم خيره شده بود، نگاه كردم. خودش رو تا حد ممكن عقب كشيده بود و مدام سرش رو به چپوراست تكون ميداد. - ميدوني چيه؟ وقتي يه كار بدي انجام ميدي بايد نشونه اي از خودت به جا بذاري تا هيچوقت اون كارت رو از ياد نبري. تا هروقت كه بهش نگاه ميكني روزي هزار بار خودت رو لعنت كني كه چرا اين كار رو با زندگي يه نفر ديگه كردي. ميخوام برات نشونه بذارم. ميخوام پشت دستت رو داغ بذارم تا ديگه هرجا اسم احسان رو شنيدي لرزه به تن عوضيت بيفته و از درد به خودت بلرزي. ميله رو با خشم و كينه روي دستش گذاشتم و فقط به چشمهاش نگاه كردم. چشمهايي كه حالا از درد روي هم فشرده شده بود و با تموم وجود فرياد ميكشيد؛ اما هيچوقت صداش به جايي نميرسه. اين جزاي آدمي بود كه با زندگيم بازي كرده بود.به خواسته‌ي مبينا به صورت قانوني هم ازش شكايت كردم و به دو سال حبس محكوم شد؛ اما به آدمهام سپردم تا توي زندان هم يه روز خوش نداشته باشه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ * مبينا شيميدرماني بيش از حد سست و بيحالم ميكرد، حتي نميتونستم غذا بخورم و هر چيزي كه ميخوردم بلافاصله پس ميدادم. به وضوح ميديدم كه تيكه اي از روحم هر لحظه جدا ميشه و جسمي برام نمونده. هاله ي مشكي دور چشمهام هر بار پررنگتر و تن رنجورم هر بار لاغرتر از قبل ميشد. به اصرار احسان دوباره ازدواج كرديم. شايد درست نبود! شايد نبايد زندگي اون رو خراب ميكردم و وارد جهنم خودم ميكردم؛ اما ميخواستم آخرين لحظات عمرم رو هم كنار دخترم بگذرونم. سوار ماشين شدم و دسته گلم رو روي پاهام گذاشتم. برگشت و نگاهم كرد. - چقدر امروز خوشگل شدي. پوزخندي گوشه ي لبم نشست. - هرازگاهي اين رو بگو. نميخوام يادم بره كه خوشگلي هم وجود داره. صداي ضبط رو زياد كرد. - امروز نبايد از اين حرفاي نااميدكننده بزني. امروز واسه ام خيلي باارزشه. به روبه روم خيره شدم كه چونه ام رو گرفت و سمت خودش چرخوند. به چشمهاي عسلي خيسش چشم دوختم. - مبينا! هنوز ازم متنفري؟ چشمهام رو ازش دزديدم. هنوز نميتونستم ببخشمش؛ اما چيزي ته دلم ميگفت كه بايد اين لحظات رو قدر بدونم، بايد بيشتر از اين لحظات لـ*ـذت ببرم. با بغضي پنهون گفت: - اي كاش راهي بود تا من رو ميبخشيدي. نگاهش كردم. به روبه روش خيره بود. با خودم فكر كردم «هنوز هم دوستش دارم؟ هنوز هم ميخوام كه پيشش باشم؟ هنوز هم مثل قبل براي ديدنش لحظه شماري ميكنم؟ هنوز هم بودنش كنارم بهم آرامش ميده؟» نه! هيچكدوم از اين احساسات رو نداشتم. فقط احساس ترحم بود از اينكه خيلي تنهاست. از اينكه از اول زندگيش درگير يه عشق يه طرفه بود و بعد با دختري ازدواج كرد كه فقط ميخواست از مرگ نجات پيدا كنه. بعد از اينكه به خودش اومد و احساس كرد كه راه رو اشتباه ميره، خواست زندگي جديدي رو بسازه؛ اما وارد ماجرايي شد كه به مرگ كشوندش و دوباره زماني كه ميخواست معني آرامش رو بفهمه، خبر خــ ـيانـت زنش رو شنيد. ديوونه شد و دست به كارهايي زد كه ازش بعيد بود. شايد اگه من هم به جاش بودم.. نميدونم چيكار ميكردم. نميدونم چقدر ميتونستم خودم رو وارد يه بازي كثيف كنم؛ اما فقط دلم براش ميسوزه. از اينكه شايد بعد از اين ازدواج هم روي خوش زندگي رو نبينه! اما... اما شايد من بتونم اين لحظات آخر عمرم رو براش همسري كنم و طعم آرامش رو بهش بچشونم. شايد بتونم دوستداشتن رو بهش تزريق كنم! دستم رو پشت كمرش گذاشتم و به نيمرخ بينقصش خيره شدم. - احسان؟ به سمتم برگشت، با چشمهايي اشك آلود و پر از ترس. - جانم؟ - دوستت دارم. چشمهاش برق زد و جسم لاغر و نحيفم رو به آغـ*ـوش كشيد. زير گوشم زمزمه كرد: - دوباره بگو. باز هم بگو. تا ابد بگو. * لباس بلند سفيدرنگم رو بالا گرفتم و شال سفيدم رو مرتب كردم. با قلبي كه با استرس ميتپيد دست در دست احسان وارد خونه امون شديم. لبخند بيجونم رو به صورت همه نشوندم و اول از همه نگاهم روي چهره ي مامان و بابا موند كه تمام اين مدت مثل كوه پشتم بودن. تموم اين مدت با غموغصه ام زجر كشيدن و با شاديم لبخند روي لبشون اومد. اي كاش فرزند ديگه اي داشتن تا در نبودم جاي من رو براشون پر كنه! نگاهم روي اميد ايستاد. پسربچه ي شيريني كه يه بار طعم تلخ زندگي رو چشيده بود و بيشتر از توانش زجر كشيده بود. براش دعا كردم كه آينده ي خوبي داشته باشه. آيدا كنار اميد ايستاده بود. دختري كه به اقتضاي سنش گاهي حسادت تو وجودش مينشست و مثل خيلي از دخترهاي ديگه به شاهزاده ي سوار بر اسب سفيدش فكر ميكرد؛ اما بايد ميدونست كه براي رسيدن به آرزوهاش نبايد منتظر كسي بمونه. بايد خودش براي آينده اش تلاش كنه. آرزو كردم كه امسال كنكور رشته اي رو كه دوست داره قبول بشه، نه رشته اي كه خانواده اش دوست دارن. امير و آناهيتا زوج دوستداشتني خونواده مثل هميشه كنار هم ايستاده بودن. تنها جاي نفر سومي بينشون خالي بود. آناهيتا يه روز كه از بازي روزگار خسته شده بود، برام درددل كرده بود، اينكه تموم دكترهاي شهر رو زير پا گذاشتن؛ اما نميتونند صاحب فرزندي بشن. حالا به اين فكر ميكنم كه محمد، پسربچه ي باغيرتي كه توي دِه ديده بودم كه پدر و مادرش رو توي بچگي از دست داده بود و الان با مادربزرگ پيرش زندگي ميكرد، چقدر ميتونه فرزند خوبي براي اونها باشه. ميتونه آينده ي خوبي كنار اين زوج دوستداشتني داشته باشه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ چشمم به خاله افتاد. غمگين و پشيمون بهم نگاه ميكرد و هرازگاهي چشمهاش رو ازم ميدزديد. پشيمون بود از اينكه درموردم اشتباه قضاوت كرده بود؛ اما من هيچ ناراحتي ازش نداشتم؛ چون خودم هم مادرم. چشمهاي مهربون عمو رو ديدم. كسي كه مثل كوه بود، يه كوه واقعي. يه مرد واقعي كه تا ابد به عنوان يه تكيه گاه ازش ياد ميكنم. تكيه گاهي كه اگه نباشه سقف خونه روي سر اهالي آوار ميشه. آرزو كردم كه بعد از نبود من اون باشه. باشه كه احسان رو جمعوجور كنه تا بتونه براي هديه پدري كنه. چشمهام به چشمهاي كسي وصل شد كه برام مثل خواهر نبود، بلكه خود خواهر بود. كسي كه توي تموم غمهام شريك بود. پشتم بود تا روي پا بايستم. كنارم بود تا خودم رو نبازم. نتونستم چشمهام رو از چشمهاي قهوه ايش بگيرم. بايد تا ابد به اين چشمها زل ميزدم و تشكر ميكردم. هستي كنار مهيار ايستاده بود، درست شبيه روزهاي اول عاشقانه به هم نگاه ميكردن و عشقشون گوش عالم رو كر ميكرد. دست هستي روي شكمش نشسته بود كه خبر از مهيار كوچولوي تو راه رو ميداد. چقدر براشون خوشحال بودم و چقدر اين لحظه كنار هم بودنشون رو دوست داشتم. از ته دل آروز كردم كه تا ابد كنار هم خوب باشن، تا بينهايت!ماهك چشمهاي طوسي رنگش رو بهم دوخته بود. خوشحال بودم از اينكه هستي گفته بود وقتي وارد خونه پدربزرگشون شدن، ماهك ناخودآگاه كلمه ي نامفهومي رو به زبون آورده و همه رو شكه كرده. دكتر گفته به خاطر شوكي كه از يادآوري گذشته اش بهش وارد شده ميتونه با تمرين دوباره حرف بزنه و به زندگي عاديش برگرده. من ميگم كه شايد دوباره به عشق بچگيش برگرده. شايد ماهك و آريا تا ابد كنار هم خوب زندگي كنن؛ اما بين همه ي اين آدمها يه نفر بود كه قلبم براش تا ابد ميتپيه؛ حتي اگه توي اين دنيا نباشم، حتي اگه اون رو بين اينهمه آدم تنها بذارم، آدمهايي كه خوبي و بدي زياد دارن؛ اما بايد مراقب خوبي كردنشون بود تا روزي بر عليهت استفاده نكنن. هديه رو توي آ*غـ*ـوشم گرفتم و براش آرزو كردم. آرزو كردم كه آينده ي خوبي داشته باشه، آينده اي پر از اميد، آينده اي پر از رسيدن هاي بيوقفه، آينده اي كه مثل آينده ي مادرش نباشه و به سرانجام برسه. دست احسان بود كه پشت كمرم نشست. بهش نگاه كردم. آدم خوبي بود؛ اما نياز داشت كه كسي كنارش باشه تا خوب بودن رو بهش يادآوري كنه. به كسي نياز داشت تا زندگي رو براش معنا كنه، درست شبيه بچه ها. براش آرزو كردم كه بعد از من حالش خوب باشه. اونقدر خوب كه من رو فراموش كنه و اما من! كسي كه ميخواست از مرگ نجات پيدا كنه، به دنبال راهي بود تا از دست مرگ فرار كنه؛ اما نميدونست كه مرگ اونقدر قوي هست كه تا ابد دنبالت كنه. از مرگ نجات پيدا كردم تا وجود ديگه اي رو به دنيا بيارم. انگار تنها با اين هدف زنده مونده بودم تا وسيله اي باشم براي به دنيا اومدن يه نفر ديگه. كسي كه شايد قراره شبيه خودم باشه! از مرگ به مرگ رسيدم و از اين دنيا با خودم كوله باري از عشق ميبرم. ميخوام تنها چيزي كه به خاطر ميارم عشق باشه. فقط عشق، يه عشق واقعي! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ * احسان - هديه.جان بابا نميخواي يه كم عجله كني؟ من بعدش بايد برم دفتر. - چشم باباجانم! اگه يه كم اجازه بديد الان تموم ميشه. پوف كشداري كشيدم. - چيكار داري ميكني مگه؟ به سمت اتاقش رفتم و قد كوتاهش رو توي چادري كه سر كرده بود گم كردم. - اين رو از كجا آوردي؟ چشمهاي درشت و قهوه اي رنگش رو به چشمهام دوخت و با قيافه اي حق به جانب گفت: - اين رو مامانجون سپيده بهم داد. گفت كه چادر كوچيكياي مامانم بوده و نگهش داشته تا يه روزي بده به من. ميخوام برم نشون مامان بدم. فقط نميدونم چطور بايد سرم كنم. چشمهاي بيتابم رو به چشمهاي پرفروغش دوختم. - بذار كمكت كنم. كش چادر رو روي سرش گذاشتم و به زيبايي دوچندانش خيره شدم. - چقدر خوشگلتر شدي ملكه من. - شما هم خوشتيپ شدين باباي ملكه. لپش رو كشيدم و گفتم: - بريم ديگه، اينقدر شيرين زبوني نكن؛ وگرنه ميخورمت. كنار گلفروشي ايستادم و دسته گلي از گلهاي نرگس خريدم و به دستهاي كوچولوي هديه دادم. - اين هم گل. ديگه چي؟ - بزن بريم ديدن ماماني. پام رو روي گاز فشار دادم و ماشين از جا كنده شد. دست در دست تك دخترم كه بي نهايت شبيه مبينا بود و الان شيش سال بيشتر نداشت قدم برميداشتيم. هديه دستم رو ول كرد و خودش رو به مادرش رسوند. مادري كه حالا سه سالي هست كه ازش به جز سنگ قبري سرد چيزي باقي نمونده و اين شده قرار هفتگي من و هديه كه با دسته گلي از نرگس كه هميشه عطرشون رو توي نفسش ميفرستاد و با عشق بو ميكرد، به ديدنش بيايم. كنار هديه كه داشت تموم اتفاقات هفتهي قبل رو با آبوتاب براي مادرش تعريف ميكرد نشستم و گفتم: - خيلي زود تنهامون گذاشتي؛ اما همونطور كه بهت قول داده بودم هرگز اجازه نميدم هديه تنها بمونه. تا ابد كنارش ميمونم تا مطمئن بشم خوشحال و خوشبخته. پايان * اين جلد از رمان را تقديم ميكنم به مادر عزيزم كه صبورانه و باگذشت زندگي را با دستان ظريف اما پرقدرتش و به همراه قلب مهربانش ميگرداند و تقديم ميكنم به همهي زنان سرزمينم كه زحماتشان را وظيفه دانسته، عشقشان را ناديده گرفته و از استعداد و علاقه شان چشم پوشي ميكنند. به اميد روزي كه همه ي زنان و مردان به راستي و به معناي واقعي كلمه حقوقي واقعی برای زنان داشته باشند. «به مردها ميگويند مردانگي كن و بگذر اما من گذشت و صبوري را از زناني آموختم كه قرن هاست زير سلطه ي مردسالاري صبر كردند و گذشتند خداوند انسان را خلق كرد و مادر انسان را پرورش داد به جرئت ميتوان گفت كار زن كمتر از خداوند نيست اما همين زنان سالها ناسزا شنيدند محدود شدند كتك خوردند و در اجتماع طرد شدند اما باز گذشتند تحمل كردند و خنديدند خنديدند ديروز خندهاي بر صورتي صاف و امروز چروكخورده زنان را خدايي دوست بداريد!» پایان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>