eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ سريع از پله ها پايين رفتم و جلوي آسانسور ايستادم كه با ديدنم جا خورد. نگاهش رو ازم دزديد و از كنارم رد شد. - بايد بهم ثابت بشه. - اگه مشتاقي خودت برو دنبالش. من ديگه نميخوام چيزي رو به تو ثابت كنم. تو لياقت هيچي رو نداري. - هستي. بمون تو رو خدا. ايستاد و كيفش رو توي دستش جابه جا كرد. - بريم پيش اون مرديكه. فقط به خاطر مبينا! فقط به خاطر اون. سري تكون دادم و هردو سوار ماشينش شديم. شماره اش رو گرفتم و صداش توي گوشم پيچيد. صدايي كه اين روزها هر شب و هر روز برام مثل يه شكنجه بود. - به به آقاي ايراني. تشكر نياز نيست داداش. من فقط ميخواستم كه تو رو از دست اون زن نجات بدم. - بايد ببينمت. - كار ما ديگه باهم تموم شده. بهتره بيخيال ما بشي. فرياد كشيدم: - دارم ميگم بايد ببينمت عوضي. صداي ترسونش از پشت گوشيش اومد: - توي يه كافه ام. بيا اينجا. آدرس رو برات ميفرستم. گوشي رو قطع كردم و به روبه روم خيره شدم. - خبري ازش نداري؟ نميدوني كجاست؟ - علاقه اي به دونستنش ندارم. - اگه حرفاي اون عوضي درست باشه كه الان بايد باهم ازدواج كرده باشن نه؟ كلافه دستم لابه لاي موهام رفت. - تندتر برو. شيشه ي ماشين رو پايين داد و گفت: - واقعاً نميفهممت. چطور تونستي.. - هنوز چيزي مشخص نيست. پوزخندي زد و به جاده خيره شد. تا رسيدن به كافيشاپ هر دو ساكت مونديم. از ماشين پياده شديم و به سمت كافه رفتيم. چشم چرخوندم و پشت ميزي ديدمش. تنها نشسته بود و فنجون قهوه اي روبه روش گذاشته بود. با ديدنم دستش رو بالا آورد و اشاره كرد. به سمت ميزش رفتم و هستي هم دنبالم اومد. هردو روي صندلي نشستيم و بهش خيره نگاه كرديم. با ديدن هستي سلام كرد و گفت: - چه خانم زيبايي. از ديدنتون خوشحال شدم بانو. هستي اخمي به پيشونيش آورد و گفت: - چرا اينهمه دروغ بافتي عوضي؟ چرا زندگي مبينا رو نابود كردي؟ چي گيرت مياد ؟هان؟ قه قهه اي زد و گفت: - آهان تازه شناختمت. تو بايد دوست صميمي مبينا باشي. اتفاقاً ازت خيلي تعريف ميكرد. ميگفت مثل خواهرش ميموني. هستي عصبي غريد: - بهت ميگم چرا زندگيش رو خراب كردي؟ - اوه عزيزم. من نميخواستم شوهر دوستت يه عمر با يه زن كه مدام بهش خـــيانـت ميكنه زندگي كنه. نشستم با خودم فكر كردم، ديدم خيلي نامرديه كه به همجنس خودم خــ ـيانـت بشه و من دست روي دست بذارم. البته بعد از ازدواجش من خيلي اصرار كردم كه از هم جدا بشيم. خب به هرحال درست نبود. از اول هم اين فكر احمقانه اي بود؛ اما خب اون ديگه خيلي عاشقم بود، قبول نميكرد. عصبي بودم و ديگه تحمل شنيدن اين حرفها رو نداشتم. حرفهايي كه هر روز و هرشب مثل خوره به جونم ميفتادن و تموم مغز و قلبم رو پر ميكردن و زندگيم رو نابود كرده بودن. روزي صد بار براي احمق بودنم خودم رو سرزنش ميكردم. هستي هم دست كمي از من نداشت كه با عصبانيت گفت: - تو ديگه چهجور آدمي هستي؟! يه دروغگوي شياد. عكسا و پياما رو نشونم بده. نگاهي بهم انداخت و گفت: - من نشون اين آقا و دادگاه دادم. نيازي نيست نشون شما هم بدم. هستي به سمتم برگشت و گفت: - واقعاً اين دروغگو رو توي دادگاه راه دادي؟ پاكت سيگارم رو بيرون آوردم و نخ سيگاري ازش بيرون كشديم و گفتم: - نشونمون بده. فندك رو زير سيگار روشن كردم كه گارسون كنارم ايستاد و آروم گفت: - عذر ميخوام جناب. اينجا سيگاركشيدن ممنوعه. سري تكون دادم و سيگار رو روي ميز پرت كردم. با نگاهي عصبي و خسته بهش زل ردم. - همين الان. - الان كه پيشم نيست. ديگه هم نيازي به نشوندادنش نيست. خودت با چشماي خودت ديدي. ضمناً من كار و زندگي دارم، نميتونم كه هردفعه به شماها جواب پس بدم. لابد فردا هم ميخواي عمه ات رو بياري من عكسا رو نشونش بدم. عصبيتر از چيزي بودم كه بخوام به مزخرفاتش گوش بدم. از روي ميز يقه اش رو توي چنگم گرفتم و به چهره ي ترسيده اش زل زدم. - اگه نميخواي الان تو رو به خاطر كاري كه كردي مجازات كنم همين الان نشون بده. سري تكون داد و يقه اش رو ول كردم كه گوشيش رو فوري باز كرد و عكسها رو نشون هستي داد. ديگه نميتونستم اون كابوسهاي هر شبم رو ببينم. چشمم رو دزديدم تا دوباره نبينمشون. هستي گوشي رو سمتش پرت كرد و گفت: پياما رو نشونم بده. دوباره اومد حرفي بزنه كه با چشم غره بهش نگاه كردم و بالاجبار پيامها رو نشون هستي داد. هستي پوزخندي زد و شماره اش رو نشونم داد. چشمم به شماره افتاد. شماره ي مبينا نبود؛ اما از كجا معلوم يه شماره ي مخفي نداشته و با اون بهش پيام نميداده؟ هنوز نميتونستم باور كنم. هستي نگاهي بهش انداخت و گفت: - مبينا كجاست؟