#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادیکم🌷
﷽
***
مبينا
توي تب ميسوخت و هذيون ميگفت. سِرم رو به ميخ بزرگي كه به ديوار سنگي
محكم شده بود تا حكم چوب لباسي رو ايفا كنه وصل كردم. سوزن سرم توي رگش
نشست و لبهاش از شدت تب و لرز ميلرزيد.
ملحفه ي بزرگي روش انداخته بودن؛ اما چاره ي خونه سرد و سنگي نبود. به دخترش
كه با نگراني و ترس به مادري كه توي تب ميسوخت زل زده بود نگاه كردم و گفتم:
- شما اينجا سردتون نيست؟ با چي خودتون رو گرم ميكنين؟
به شومينه ي كنار خونه اشاره كرد كه آتيش كم جوني شعله ور بود. با خوشحالي اي
كه ته صداش بود گفت:
- قراره كه امسال برامون گازكشي كنن. اگه گازكشي بشي ميتونيم بخاري بذاريم.
لبخند تلخي روي لبم آوردم و سرم رو به نشونه ي اطمينان تكون دادم. قرصهاي
مسكن و تببر رو به دست دخترك دادم و يادآور شدم كه حتماً سر موقع مصرف
كنه تا تبش پايين بياد.
چند دقيقه ي بعد صداي محمد دستم رو از روي پيشوني سوزان خانم گرفت و به
چشمهاي پر از شوقش دوخت.
- خانم دكتر. خانم دكتر.
- چي شده محمد؟
همونطور كه توي چهارچوب دري كه اتاق رو فقط با پرده اي از هجوم سرد باد
محافظت ميكرد، ايستاده بود گفت:
- يه نفر ميخواد شما رو ببينه. يه ماشين خوشگل هم داره. همه ي اهالي دورش جمع
شدن. زود بيايد.
سراسيمه ايستادم و به سرمي كه ديگه تموم شده بود چشم دوختم. سرم رو آروم از
رگش خارج كردم و رو به دخترك گفتم:
- اگه باز هم تبش پايين نيومد حتماً بيا دنبالم.
- دستتون درد نكنه خانم دكتر.
بـ*ـوسـه اي روي سرش كاشتم و به چشمهاي منتظر محمد، پسر بچه ي ده ساله ي
باهوشي كه هرازگاهي توي مطب مياومد تا بهش سواد ياد بدم دوختم.
نميدوني كيه؟
- نه.
كفشهام رو به پا كردم و باهاش همقدم شدم كه صداي شيطونش اومد:
- خانم دكتر شما هم از اين ماشين خوشگلا دارين؟ ميشه دفعه ي ديگه با خودتون
بيارين؟ ميشه من هم سوار كنين؟ ميشه خانم دكتر؟ ميشه؟
- محمدجان من ماشين ندارم.
- خانم دكتر خواهرتونه؟
به ماشيني كه حالا بين هجوم آدمهايي كه براشون تازگي و جذابيت داشت گم شده
بود خيره شدم. داخل مطب رفتم و به هستي كه روي صندلي نشسته بود خيره نگاه
كردم. پاهام به زمين چسبيده بود. قلبم به درد اومد و اشكهام اجازه ي حرفزدن
نميداد. همونطور ايستادم و فقط بهش خيره شدم. به حدي دلتنگش شده بودم كه
احساس ميكردم هيچوقت ديگه امكان نداره ببينمش.
سرش رو بالا آورد و چشمهاي قهوه اي و خيسش رو به چشمهام دوخت. از روي
صندلي بلند شد و تن مسخ شده م رو توي بغـ*ـل گرفت و زير گوشم هق زد.
هيچكدوم توانايي حرفزدن نداشتيم و فقط توي بغـ*ـل هم آروم اشك ميريخيتم.
از آ*غـ*ـوشم فاصله گرفت و حالا فرصت داشتم كه با دلتنگي به چهره ي
رنگپريده اش نگاه كنم و بتونم حرف بزنم.
- چقد دلم برات تنگ شده بود بيمعرفت.
دستهاي سردم رو توي دستهاش گرفت و با بغض گفت:
- معذرت ميخوام. معذرت ميخوام كه تنهات گذاشتم. معذرت ميخوام كه زودتر
نيومدم تا...
- چيزي نگو. خوشحالم كه اينجايي. خوشحالم كه ميبينمت.
فاطمه سيني چاي به دست كنارمون ايستاد و گفت:
- هنديبازي ديگه بسه. بشينين چاي تازه دم بخورين.
لبخندي به صورت غمزده ام آوردم و به هستي كه انگار از همه ي ماجرا باخبر بود نگاه
كردم.
- چرا نگفتي زودتر مياي؟
اگه بدوني چقدر با مهيار كلنجار رفتم تا گفت «باشه تو زودتر برو، من و ماهك هم
خودمون رو ميرسونيم.»
آروم گفتم:
- چي شد؟ به نتيجه اي رسيديد؟
آه بلندي كشيد و گفت:
- آره. قرار شد وقتي اومد باهم بريم خونه ي پدربزرگش. متقاعد شده كه بالاخره
مثل درختي كه از ريشه اش نميتونه جدا بشه، اون هم از گذشته اش جدابشو نيست.
- خدا رو شكر. خوشحالم براتون.
به بازوم كوبيد و گفت:
- يه هديه برات آوردم.
به چشمهاش نگاه كردم. ديگه حتي اسم هديه هم من رو دل تنگ چشمهاش
ميكرد. با حالتي غم زده سرم رو پايين انداختم كه گفت:
دلت براش تنگ شده؟
چشمهاي خيسم رو بالا آوردم.
- بيشتر از هر چيزي.
لبخندي زد و از مطب بيرون رفت و چند دقيقهي بعد بچه اي توي بـغـ*ـلش بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>