eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ *** مبينا توي تب ميسوخت و هذيون ميگفت. سِرم رو به ميخ بزرگي كه به ديوار سنگي محكم شده بود تا حكم چوب لباسي رو ايفا كنه وصل كردم. سوزن سرم توي رگش نشست و لبهاش از شدت تب و لرز ميلرزيد. ملحفه ي بزرگي روش انداخته بودن؛ اما چاره ي خونه سرد و سنگي نبود. به دخترش كه با نگراني و ترس به مادري كه توي تب ميسوخت زل زده بود نگاه كردم و گفتم: - شما اينجا سردتون نيست؟ با چي خودتون رو گرم ميكنين؟ به شومينه ي كنار خونه اشاره كرد كه آتيش كم جوني شعله ور بود. با خوشحالي اي كه ته صداش بود گفت: - قراره كه امسال برامون گازكشي كنن. اگه گازكشي بشي ميتونيم بخاري بذاريم. لبخند تلخي روي لبم آوردم و سرم رو به نشونه ي اطمينان تكون دادم. قرصهاي مسكن و تببر رو به دست دخترك دادم و يادآور شدم كه حتماً سر موقع مصرف كنه تا تبش پايين بياد. چند دقيقه ي بعد صداي محمد دستم رو از روي پيشوني سوزان خانم گرفت و به چشمهاي پر از شوقش دوخت. - خانم دكتر. خانم دكتر. - چي شده محمد؟ همونطور كه توي چهارچوب دري كه اتاق رو فقط با پرده اي از هجوم سرد باد محافظت ميكرد، ايستاده بود گفت: - يه نفر ميخواد شما رو ببينه. يه ماشين خوشگل هم داره. همه ي اهالي دورش جمع شدن. زود بيايد. سراسيمه ايستادم و به سرمي كه ديگه تموم شده بود چشم دوختم. سرم رو آروم از رگش خارج كردم و رو به دخترك گفتم: - اگه باز هم تبش پايين نيومد حتماً بيا دنبالم. - دستتون درد نكنه خانم دكتر. بـ*ـوسـه اي روي سرش كاشتم و به چشمهاي منتظر محمد، پسر بچه ي ده ساله ي باهوشي كه هرازگاهي توي مطب مياومد تا بهش سواد ياد بدم دوختم. نميدوني كيه؟ - نه. كفشهام رو به پا كردم و باهاش همقدم شدم كه صداي شيطونش اومد: - خانم دكتر شما هم از اين ماشين خوشگلا دارين؟ ميشه دفعه ي ديگه با خودتون بيارين؟ ميشه من هم سوار كنين؟ ميشه خانم دكتر؟ ميشه؟ - محمدجان من ماشين ندارم. - خانم دكتر خواهرتونه؟ به ماشيني كه حالا بين هجوم آدمهايي كه براشون تازگي و جذابيت داشت گم شده بود خيره شدم. داخل مطب رفتم و به هستي كه روي صندلي نشسته بود خيره نگاه كردم. پاهام به زمين چسبيده بود. قلبم به درد اومد و اشكهام اجازه ي حرفزدن نميداد. همونطور ايستادم و فقط بهش خيره شدم. به حدي دلتنگش شده بودم كه احساس ميكردم هيچوقت ديگه امكان نداره ببينمش. سرش رو بالا آورد و چشمهاي قهوه اي و خيسش رو به چشمهام دوخت. از روي صندلي بلند شد و تن مسخ شده م رو توي بغـ*ـل گرفت و زير گوشم هق زد. هيچكدوم توانايي حرفزدن نداشتيم و فقط توي بغـ*ـل هم آروم اشك ميريخيتم. از آ*غـ*ـوشم فاصله گرفت و حالا فرصت داشتم كه با دلتنگي به چهره ي رنگپريده اش نگاه كنم و بتونم حرف بزنم. - چقد دلم برات تنگ شده بود بيمعرفت. دستهاي سردم رو توي دستهاش گرفت و با بغض گفت: - معذرت ميخوام. معذرت ميخوام كه تنهات گذاشتم. معذرت ميخوام كه زودتر نيومدم تا... - چيزي نگو. خوشحالم كه اينجايي. خوشحالم كه ميبينمت. فاطمه سيني چاي به دست كنارمون ايستاد و گفت: - هنديبازي ديگه بسه. بشينين چاي تازه دم بخورين. لبخندي به صورت غمزده ام آوردم و به هستي كه انگار از همه ي ماجرا باخبر بود نگاه كردم. - چرا نگفتي زودتر مياي؟ اگه بدوني چقدر با مهيار كلنجار رفتم تا گفت «باشه تو زودتر برو، من و ماهك هم خودمون رو ميرسونيم.» آروم گفتم: - چي شد؟ به نتيجه اي رسيديد؟ آه بلندي كشيد و گفت: - آره. قرار شد وقتي اومد باهم بريم خونه ي پدربزرگش. متقاعد شده كه بالاخره مثل درختي كه از ريشه اش نميتونه جدا بشه، اون هم از گذشته اش جدابشو نيست. - خدا رو شكر. خوشحالم براتون. به بازوم كوبيد و گفت: - يه هديه برات آوردم. به چشمهاش نگاه كردم. ديگه حتي اسم هديه هم من رو دل تنگ چشمهاش ميكرد. با حالتي غم زده سرم رو پايين انداختم كه گفت: دلت براش تنگ شده؟ چشمهاي خيسم رو بالا آوردم. - بيشتر از هر چيزي. لبخندي زد و از مطب بيرون رفت و چند دقيقهي بعد بچه اي توي بـغـ*ـلش بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>