eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ با تعجب بهش چشم دوختم. - چي داري ميگي؟ ما باهم ميريم، مگه نه؟ تو قول دادي. خانم رفيعي آروم و بيصدا اشك ميريخت و آقاي رفيعي اونقدر ساكت به مبينا خيره نگاه ميكرد كه قلبم از درد مچاله شد. - چي شده مبينا؟ تو رو خدا بهم بگو. چشماي بيفروغش رو به چشمهام دوخت. - بهم قول بده كه پدر خوبي براي هديه ميشي. بهم قول بده كه براش هم مادر باشي، هم پدر. آقاي رفيعي از روي مبل بلند شد و با عصبانيت به مبينا نگاه كرد. - چي داري ميگي؟ چرا اينجوري حرف ميزني؟ مبينا بيجون گفت: - بابا خواهش ميكنم. روبه روي مبينا زانو زدم و وادارش كردم تا به چشمهام زل بزنه. - درست حرف بزن ببينم چي ميگي؟ اين حرفا چيه؟ خانم رفيعي به همسرش اشاره كرد و ما رو تنها گذاشتن. حالا ميتونستم بيشتر بهش نگاه كنم، ميتونستم بيشتر چشمهاش رو رصد كنم. - بگو عزيزدلم! قطره ي اشكي روي گونه اش چكيد. - شايد يه ماه ديگه،شايد دو ماه ديگه، شايد سه ماه ديگه، به هرحال اين سرطان من رو از پا درمياره. با بهت دستم رو روي قلبم كه بي امان به سـ*ـينه ام ميكوبيد گذاشتم. - س... سرطان؟ سرش رو به نشونه ي مثبت تكون داد و قلبم مچاله شد. انگار دستمالي شده بود كه هر بار كسي اون رو زير پا له ميكرد و يا توي مشتش مچاله ميكرد. چطور ممكنه؟ آخه... - بعد از به دنيا اومدن هديه فكر ميكردم كاملاً اون غده از بين رفته. ديگه بقيه ي آزمايشا رو نگرفتم. بعد هم كه اون جريانات پيش اومد و ديگه داروهام رو مصرف نكردم و... دستم رو توي موهام كشيدم. ناباور به اطرافم نگاه ميكردم. عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاده بود. - همه اش تقصير منه. همه اش به خاطر منه. من با زندگيت اين كار رو كردم. من اين بلا رو سرت آوردم. من... - احسان! خيلي وقت بود كه با اين لحن صدام نكرده بود. خيلي وقت بود كه اسمم رو اينجوري از زبونش نشنيده بودم. درست شبيه روزي كه از تركيه اومده بودم و با مشتهاي بيجونش به سـ*ـينه ام ضربه ميزد. اون روز هم همينطور اسمم رو صدا ميزد، همونقدر با لجاجت و دوستداشتني. - جان دلم؟ - ميدونم برات كم گذاشتم، ميدونم كه همسر خوبي برات نبودم؛ وگرنه نبايد بهم شك ميكردي. حتماً چيزي توي وجودم ديده بودي كه اعتمادت رو نسبت بهم از دست دادي. از خودم متنفر بودم. از وجود خودم ترس داشتم و فقط به مرگ فكر ميكردم. حاضر بودم كه من توي اين دنيا نباشم؛ اما نبود مبينا رو نبينم. اون بايد باشه. اون بايد باشه تا دنيا مهربوني هاش رو از دست نده. اون نبايد بره! اون با اينهمه مهر و خوبي چرا بايد بره؟! - مبينا تو خيلي خوبي! اونقدر كه از وجود خودم متنفرم! اونقدر كه از خودم بيزارم كه چرا با تو اين كار رو كردم! سرش رو پايين انداخت و آروم اشك ريخت. - فقط ازت يه خواهش دارم. چشمهاي بيتابي رو كه ذره اي اميد توشون نبود به چشمهاي نگران من دوخت. - چي؟ حـ*ـلقه اش رو كه اون روز توي دادگاه بعد از اينكه اعترافاتش مورد تأييد قاضي قرار نگرفت، با چشماني پر از نفرت و كينه بهم خيره شده بود و از انگشتش بيرون آورد و روي ميز گذاشت، روبه روش گرفتم. با من ازدواج كن! چشمش رنجورتر از چيزي بود كه بخواد اميدي توي پوستش دويده بشه. خسته گفت: - نه احسان! نميتونم. سرطان من پيشرفت كرده! بايد شيمي درماني بشم. معلوم نيست تا چند روز يا چند ماه ديگه زنده بمونم. دستم رو روي لبهاي خوش فرمش گذاشتم. - هيس! از مرگ حرف نزن. زندگي من وقتي به مرگ تبديل ميشه كه تو نباشي. زندگي من بدون تو عين مرگه. پس اين انگشتر رو دستت كن و بذار زندگي كنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>