#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادششم🌷
﷽
مشتش رو توي ديوار كوبيد و گفت:
- اي كاش اينقدر كه براي اون پسربچه نگراني، يه كم هم براي زندگيت نگران
بودي. يه كم به فكر هديه بودي. يه كم به فكر دل من بودي.
به در اشاره كردم و گفتم:
- برو. فقط برو.
همونطور كه قدمهاي رو به عقب برميداشت، انگشتش رو جلوي صورتم تكون داد.
- ميدوني كه چه كارايي از دستم بر مياد. ميدوني كه ميتونم به راحتي آب خوردن
هديه اي كه الان توي بـغـ*ـلت چسبوندي ازت بگيرم و حتي قراراي ماهي يه بار رو
هم ازت دريغ كنم.
با چشمهايي از اشك و بغضي فروخورده لب زدم:
- كي اينقدر كثيف شدي احسان؟ كي اينجوري شدي؟ كي؟
دورشدنش رو ميديدم و اشك ميريختم؛ به حال خودم و قلبي كه حالا شكسته بود و
تيكه هاي شكسته اش روحم رو زخمي ميكرد. چيزي براي از دست دادن نداشتم؛ اما
هديه همه ي وجودم بود، نميتونستم دوباره از دستش بدم.
***
هديه رو آروم، جوري كه بيدار نشه روي تخت گذاشتم و از اتاق بيرون اومدم. آقاي
دكتر با ديدنم گفت:
- لطفاً آمپول ايشون رو تزريق كنيد.
سري تكون دادم و سرنگ رو برداشتم. آمپول رو آماده كردم و آروم توي رگ
دستهاي مرد روبه روم تزريق كردم. پنبه و الـ*كـل رو جاي سوزن فشار دادم و
لبخندي به چهره ي زرد بيمار زدم. تشكر كرد و از مطب خارج شد.
دستم رو روي پيشوني تبدارم گذاشتم. گرمم شده بود و هواي خنك بيرون فقط
ميتونست يه كم حالم رو بهتر كنه.
هواي تازه رو به ريه هام فرستادم و نفس عميقي كشيدم. روبه روم ايستاد و روزم رو
خراب كرد. اينكه مجبور بودم هر روز و هر شب ببينمش برام عذابآور بود و فقط
جسم و روحم رو خراش ميداد.
- تا كي بايد اينجا بمونم تا راضي بشي؟
حتي سعي نميكرد لحن دستوري و طلبكارانه اش رو درست كنه. نفسم رو با فوت
بيرون دادم و آه كشيدم؛ اما حتي به خودم زحمت ندادم تا به چشمهاي
نفرتانگيزش خيره بشم. سكوتم اذيتش ميكرد و اين تنها چيزي بود كه
ميخواستم.
- خيله خب باشه. اصلاً هر چي كه تو بگي. ميرم و پشتسرم رو هم نگاه نميكنم.
خوشحالي زير پوستم ريشه دووند. لبخند محوي روي لبهام اومد؛ اما جمله ي
بعديش آتيش به وجود بيتابم زد.
- اما تنها نه، هديه رو هم با خودم ميبرم.
با نفرت به چشمهاش زل زدم كه داشت با لبخندي پيروزمندانه بهم نگاه ميكرد.
- تو اين حق رو نداري. همه چيز ثابت شد. من به تو خيانتي نكردم كه بخواد...
- از تو كه يه سال با شوهر وكيلت زندگي كردي انتظار ندارم. خــيانـت نكردن تو
فقط براي من ثابت شده، نه براي دادگاه. تا اثباتش هم زمان زيادي ميبره و تا
اونموقع هديه پيش من ميمونه و بعد از اون اگه... دقت كن! فقط اگه توي دادگاه
تونستي اين رو اثبات كني كه ميتوني مادر خوبي براش باشي، هديه ميتونه پيش تو
زندگي كنه.
اشكم چكيد و حتي براي پاك كردنش تلاشي نكردم؛ چون همه ي غرور و اعتمادم بود
كه از چشمهام پايين ميچكيد. اينكه تا اين حد از مرد رؤياهام دور شده بود اين
اطمينان رو بهم ميداد كه هر كاري رو كه الان به زبون مياره ميتونه انجام بده. پاهام
لرزيد و فقط به هديه فكر كردم. كسي كه ديگه تموم وجودم شده بود و جداشدن
ازش مثل جداشدن از روحم بود. تصميم رو همون لحظه گرفتم. حتي نخواستم كه
بيشتر از اين به اين بازي كثيف ادامه بدم؛ چون تنها كسي كه اين وسط قربوني ميشد
دختري بود كه بيخبر از چيزي چشمهاش رو به اين دنيا باز كرده و حالا بين پدر و
مادري قرار گرفته و بين اونها تا ابد پاسكاري ميشه. نميخواستم، نميخواستم تا
اين حد موجود پستي باشم كه به خاطر زندگي خودم زندگي دخترم رو جهنم كنم. با
بغض سرم رو تكون دادم و گفتم:
- شرط دارم.
انگار از اينكه بازي رو بـرده بود، خيلي خوشحال بود كه قدمي جلو گذاشت و به
چشمهايي كه مدام ميدزديدم خيره نگاه كرد.
- هرچي باشه قبول.
اشكهام رو پس زدم و با بغض گفتم:
- بايد يه ماه اينجا كار كني و كمك اهالي اينجا خونه بسازي.
چشمهاش از تعجب بيرون زده بود؛ اما اجازهي صحبت ندادم و شرط بعديم رو
گفتم:
حق طلاق بايد با من باشه تا اگه دوباره به سرت زد دستاي كثيفت رو روي من بلند
كني از دستت خلاص بشم. هديه رو به هيچ عنوان نميتوني ازم بگيري هر اتفاقي كه
بيفته.
حق به جانب گفت:
- قبول.
ادامه دادم:
- ازدواج ما فقط به خاطر هديه است. به خاطر اين كه ازش جدا نشم. به خاطر اينكه
برچسب بچه ي طلاق روي پيشونيش نخوره و سرافكنده نباشه. پس بايد بدوني كه در
برابر تو هيچ تعهدي ندارم. ما باهم زن و شوهر نيستيم، فقط پدر و مادر هديه ايم.
- مبينا!
- هنوز تموم نشده.
نگاهم رو به چشمهاش دوختم.
- ميخوام كه وكيلم بشي. به صورت كاملاً قانوني از كيارش به جرم دروغ و فريب
دادگاه شكايت كني. ميخوام كه سزاي كارش رو ببينه. ميخوام با چشمهاي خودم
دردكشيدنش رو ببينم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘