#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستشصتیکم🌷
﷽
كم كم صداي ساز و دهلها آروم شد و نگاهم به نوازنده ها بود كه چرا دست از ساز
زدن برداشتن. سرم سمت آقاي دكتر چرخيد كه وسط ايستاده بود و به جمعيت نگاه
ميكرد. چند ثانيه بعد كه تقريباً صداها آروم شد، با صداي بلند گفت:
- من از عروس و دوماد و مهمونا عذر ميخوام؛ اما فقط چند لحظه بهم اجازه بديد.
صداي جمعيت مياومد كه ميگفتن:
- اين چه حرفيه آقاي دكتر. شما گردن ما حق داريد. ساكت باشيد ببينيم آقاي دكتر
چي ميگن. بفرماييد.
سـ*ـينه اش رو صاف كرد و گفت:
- امشب شب خيلي قشنگيه. من براي عروس و دومادمون آرزوي خوشبختي ميكنم؛
اما ميخواستم امشب رو از كسي كه يه سال هست قلبم رو به اسم خودش زده
تقاضايي كنم.
دستم سمت قلبم رفت كه با شدت به سـ*ـينه ام ميكوبيد. نفس عميقي كشيدم و سعي
كردم خودم رو بين جمعيت پنهون كنم. قدمهاش لحظه به لحظه بهم نزديك ميشد و
من بيشتر خودم رو پنهون ميكردم.
من ميخوام امشب از خانم رفيعي تقاضايي بكنم.
همه ي نگاهها روي من خيره موند و عرق ناشي از خجالت روي پيشونيم نشست و
سرم بيش از حد توي يقه ام فرو رفت. جمعيت كنار رفته بود و حالا فاصله ي بينمون دو
قدم بيشتر نبود. جلوم زانو زد و گل قرمزرنگي رو سمتم گرفت. با چشمهايي بيتاب
و عاشق بهم خيره شده بود. دستهام سرد سرد بود و لبم رو به دندون گرفته بودم.
- با من ازدواج ميكني؟
صداي تشويق و سوت جمعيت به هوا رفت. با حالتي خجالت زده سرم رو پايين گرفته
بودم و توي دلم به خودم لعنت ميفرستادم. جمله اش رو دوباره تكرار كرد و فقط
تونستم بگم:
- اجازه بديد فكر كنم.
صداي ساز و دهل بلند شد. همه ي دخترها به سمتم مياومدن و تبريك ميگفتن. با
چشمهايي اشك آلود تشكر ميكردم و فقط خودم از درد دلم باخبر بودم.
***
بيش از حد عصبي بودم و دوست داشتم فقط شاخه ي گل رو توي حلقومش فرو كنم.
به محض اينكه به مطب رسيديم از زير نگاه هاي سنگين بقيه خودم رو داخل اتاق
انداختم و روي صندلي نشستم. سرم رو با دست گرفتم و به زمين و زمان بدوبيراه
ميگفتم. همونموقع تقه اي به در خورد و در باز شد. با شوق فراووني كه توي
چهره اش مشخص بود بهم نگاه كرد و گفت:
- اجازه دارم بيام تو؟
سري تكون دادم كه داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست. با لبخند بهم خيره
شد و گفت:
- به نظر ناراحت مياي.
شاخه گل رو به دستش دادم و گفتم:
- كارتون درست نبود. شما من رو توي منگنه گذاشتيد.
- گفتم حداقل اينجوري يه جواب درست بهم بدي.
- من جوابم رو قبلاً بهتون گفته بودم.
- اما الان گفتي كه ميخواي فكر كني.
نميخواستم جلوي اون همه جمعيت خوردتون كنم و حس و حال خوب همه رو از
بين ببرم. شبتون به خير.
مات و مبهوت بهم خيره شد. از اتاق بيرون زدم و روي تكه سنگي كه بيرون بود
نشستم. آسمون امشب عجيب پرستاره بود و دل من عجيب غمگين بود. با خودم فكر
ميكردم كه اگه هديه نبود، جواب من به آقاي دكتر چي بود؟ باز هم جواب منفي
ميدادم يا به يه زندگي ايده آل جواب مثبت ميدادم؟ به كسي كه دوستم داره و
تقريباً همهي ويژگيهايي رو كه يه زن از شريك زندگيش انتظار داره، داره، جواب
ميدادم و تا آخر عمر زندگي خوب و خوشم رو تموم ميكردم؟
اما الان من دختري دارم كه به جز آينده ي اون به چيزي فكر نميكنم. آرزوي من در
سن ٢٥سالگي به پايان رسيده. آينده ام تموم شده و چيزي براي خودم نميخوام.
تموم آرزوهام تبديل شده به خوشبختي و سعادت هديه. من فقط خوشبختي هديه رو
از خدا ميخوام و ديگه زندگي خودم برام اهميتي نداره.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>