#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادهشتم🌷
﷽
- اينجا پر از سنگلاخه. اذيتي. بذار من بـغـ*ـلش كنم.
دودل و مضطرب هديه رو به دستش سپردم و تموم مدت چشمم به هديه بود. تا
مينيبـ*ـوس آبي كه مسير هرروزه اش اينجا بود از راه رسيد و هر دو سوار شديم.حرفي نميزدم؛ يعني حرفي براي گفتن با مرد كنارم نداشتم؛ اما انگار از حوصله چي
احسان خارج بود كه گفت:
- ميخواي تا آخر عمرت روزه ي سكوت بگيري؟ يا ميخواي تا ابد با من اينجوري
سرد باشي؟
هديه رو كه بيدار شده و آماده ي گريه بود از آ*غـ*ـوشش گرفتم و خودم رو
مشغول ساكت كردنش كردم. سرش رو سمت پنجره گرفت و حرف ديگه اي نزد.
با ماشين شخصي تا تهران رفتيم تا اينجوري هديه خيلي اذيت نشه. ساعت نزديك
هشت-نه شب بود. با دلي لرزيده تموم مدت رو به اين فكر ميكردم كه چطور
موضوع رو به مامان و بابا بگم. از ماشين پياده شدم و با لحني سرد ازش خداحافظي
كردم و هديه رو بيشتر توي بـغـ*ـلم فشردم. زنگ در رو فشار دادم. صداي بابا توي
آيفون پيچيد. چقدر دلم براشون تنگ شده بود. با بغض گفتم:
- منم بابا.
روي دكمه ي آيفون فشار داد كه در باز شد و با ورودم هر دو توي راه پله منتظر
ايستاده بودن. با ديدنم گل از گلشون شكفت. مامان هديه رو از دستم گرفت و بابا
توي آ*غـ*ـوشش فشردم.
وارد خونه شديم و سؤالاتشون شروع شد.
- هديه رو چطور آوردي اينجا؟ خاك بر سرم نكنه دزديديش؟
بابا دستش رو براي گرفتن هديه دراز كرد و گفت:
- چه حرفا ميزني خانم. بچه ي خودشه. دزديدن نيست.
- تو اون از خدا بيخبرا رو نميشناسي؟ پس فردا با پليس ميان دم در دخترت رو
كت بسته ميبرن.
ديگه نميذارم.
بايد بهشون ميگفتم و گفتم:
- مامان! بابا!
هردو نگاه شون رو به چشمهاي پر از ترديدم دوختن.
- احسان پشيمونه. ازم خواسته كه برگردم.
چشمهاي بابا از شدت عصبانيت قرمز شد و نگاه مامان رنگ عوض كرد. بابا ايستاد و
دستهاش رو توي موهاش كشيد.
- غلط كرده مرديكه ي... لااله الا الله.
انگشتش رو تهديدوارانه جلوي چشمهام تكون داد.
- ديگه نميذارم زندگيت رو خراب كني. ديگه نميذارم هر كاري كه دوست داشتي
بكني.
- اما بابا...
يادت رفته چه بلايي سرت آورد؟ همه چيز يادت رفت؟ آره؟!
- بابا من بايد برگردم.
- هيس. صدات درنياد مبينا! هيچي نگو. حق نداري حرف بزني. بسه هر چقدر به حال
خودت گذاشتمت. فكر ميكردم عاقلتر از اين حرفا باشي.
ايستادم و به چشمهاي عصبانيش خيره شدم.
- من ديگه مادرم. بايد كنار هديه باشم. خواهش ميكنم اجازه بديد.
چشمهام اونقدر مصمم بود و لحنم به قدري جدي بود كه بدونه هيچ راهي نيست.
- باشه. پس قيد من و مامانت رو بزن. برو و پشت سرت رو نگاه نكن. حالا كه حرف
ما برات ارزشي نداره بهتره ما رو فراموش كني.
پاهام سست شد. ديگه تحمل نداشتم. تحمل اين بي پناهي رو ديگه نداشتم. خسته تر
از چيزي بودم كه حالا بتونم درد اين بيكسي رو هم تحمل كنم. چشمهام سياهي
رفت. دنيا دور سرم چرخيد و بي پناه تر از هميشه روي زمين افتادم تا براي لحظه اي
غمهاي افتاده به جونم رو از ياد ببرم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>