eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ * توي لباس زندان هم ابهتش رو از دست نداده بود. همونطور قوي هيكل و درشت به نظر ميرسيد. روبه روم نشست و با لبخند كجي نگاهم كرد. - هي پسر تو اينجا چي كار ميكني؟! چرا اومدي اينجا؟ - اومدم ببينمت. چي ميخواي؟ - اومدم ازت تشكر كنم. اون روز توي اوج نااميدي نقطه كوري توي دلم روشن كردي. بهم اجازه دادي براي خونواده ام نامه بنويسم. باهام خوب بودي. وقتي شنيدم گير افتادي، يادم افتاد كه خونواده داري، خواستم برات جبران كنم. پوزخندي گوشه ي لبش نشست. - فقط اين نيست. به هوشش آفرين گفتم. لبخندي زدم و گفتم: - ميخوام يه نفر رو شكنجه بدم. ميخوام به سزاي عملش برسونم. دنبال آدمش ميگردم. برگه اي به دستم داد و گفت: - اين رو برسون به خونواده ام. برگه ي تاشده رو از دستش گرفتم و منتظر بهش نگاه كردم. از روي صندلي بلند شد و جناب سروان رو صدا كرد. نااميد بهش نگاه ميكردم كه گفت: برو محله ي[...] دنبال كاظم دست قيچي بگرد. بگو من رو كريمي فرستاده. حسابت رو باهاش صاف كني همه كار برات ميكنه. خوشحال از روي صندلي بلند شدم و گفتم: - خيلي آقايي! جناب سروان اومد و دستهاي دست بندب سته اش رو گرفت و از اتاق ملاقات بيرون برد. حالا وقتش بود كه انتقام اين لحظات ازدست رفته ام رو بگيرم. * در زيرزمين با صداي قيژي باز شد. اونقدر تاريك بود كه پله ها رو به زور پايين مياومدم. بوي ناي زيرزمين زير بينيم خورد. با احتياط پله ها رو گذروندم كه كاظم به سمتم اومد. - سلام. - سلام كاظم. چه خبر؟ - بيا ببينش. چند قدمي جلو اومدم كه چهره اش مشخص شد. زير نور كم جون لامپ بالاي سرش روي صندلي بسته شده بود. دستهاش روي دسته ي صندلي طنابپيچ شده بود و دهانش با دستمالي محكم شده بود. روي پيشونيش جاي زخمي بود كه ازش خون چكه ميكرد. عرقي روي پيشونيش بود و از ترس يا سرما به خودش ميلرزيد. ديدنش حس شوق بهم ميداد، حس لـ*ـذت و خوشحالي! به سمتش رفتم و چونه اش رو توي دستم گرفتم كه چشمهاش رو از درد روي هم فشرد. بيشتر به چونه اش فشار آوردم و حس انتقام رو توي وجودم آروم كردم. - چيه؟ چرا اينجوري نگاهم ميكني؟ فكر ميكردي تا ابد همينجوري ميمونه؟ تا ابد پشت دروغت پنهون ميموني و با زندگيم بازي ميكني؟ چشمهاش رنگ ترس داشت و اين بيشترين چيزي بود كه ميخواستم. پشت سرش ايستادم و سرم رو كنار گوشش بردم. - نميذارم روز خوش ببيني. فرياد زدم: - به خاطر تو مبينا زجر كشيد. به خاطر تو از بچه اش جدا شد. به خاطر تو من فكر كردم كه زنم بهم خــ ـيانـت كرده. به خاطر توي لعنتي... بغض اجازه نداد ادامه بدم و با صدايي كه انگار قصد اومدن نداشت ناليدم: - به خاطر تو داره ميميره. خشم و كينه تموم وجودم رو گرفته بود، فقط كشتنش ميتونست آرومم كنه؛ اما مردن براي اون مثل بهشت بود. بايد با زجر ميميرد. ميله ي كنار ديوار رو برداشتم و توي حلب آتيشي كه كاظم براي خودش درست كرده بود فرو كردم. كاظم بهم خيره بود. - چيكار ميخواي بكني احسان؟ - ميخوام جزاي كارش رو ببينه. ميله به اندازه ي كافي داغ شده بود تا بتونه پوست يه آدم كثيف رو بسوزونه. ميله رو از داخل شعله هاي آتيش بيرون آوردم و با خشم توي چشمهايي كه با ترس بهم خيره شده بود، نگاه كردم. خودش رو تا حد ممكن عقب كشيده بود و مدام سرش رو به چپوراست تكون ميداد. - ميدوني چيه؟ وقتي يه كار بدي انجام ميدي بايد نشونه اي از خودت به جا بذاري تا هيچوقت اون كارت رو از ياد نبري. تا هروقت كه بهش نگاه ميكني روزي هزار بار خودت رو لعنت كني كه چرا اين كار رو با زندگي يه نفر ديگه كردي. ميخوام برات نشونه بذارم. ميخوام پشت دستت رو داغ بذارم تا ديگه هرجا اسم احسان رو شنيدي لرزه به تن عوضيت بيفته و از درد به خودت بلرزي. ميله رو با خشم و كينه روي دستش گذاشتم و فقط به چشمهاش نگاه كردم. چشمهايي كه حالا از درد روي هم فشرده شده بود و با تموم وجود فرياد ميكشيد؛ اما هيچوقت صداش به جايي نميرسه. اين جزاي آدمي بود كه با زندگيم بازي كرده بود.به خواسته‌ي مبينا به صورت قانوني هم ازش شكايت كردم و به دو سال حبس محكوم شد؛ اما به آدمهام سپردم تا توي زندان هم يه روز خوش نداشته باشه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>