#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادپنجم🌷
﷽
***
وسايلم رو توي اتاق سه درچهاري كه يكي از اهالي بهم داده بود گذاشتم و هديه رو
روي پتوي گرم و نرمش قرار دادم.
دست و پاهاش رو توي هوا تكون ميداد و دل من ضعف ميرفت براي انگشتهايي
كه به اندازه ي يه بند انگشت من هم نبود. صداي محمد نگاهم رو از هديه جدا كرد و
به چشمهاش دوخت.
- چي شده محمد؟
- اون آقايي كه از شهر اومده دنبالتون ميگرده.
اشاره كردم تا داخل بياد. كنارم نشست و به هديه چشم دوخت و با لبخند مشغول
بازي باهاش شد. شكلاتي از داخل كيفم بيرون آوردم و به دست محمد دادم كه با
لبخند تشكري كرد و گفت:
- نميخوايد ببينيدش؟
لبخند كمجوني به چهره ي پسرك زدم و به هديه كه از روي زمين بودن خسته شده
بود و با تقلا ميخواست بلند بشه نگاه كردم. از روي زمين بلندش كردم و دستم رو
پشت كمرش گذاشتم و گفتم:
- اگه پرسيد بهتره نگي كه كجام.
اما محمد باهوشتر از اون بود كه حرفم رو ناديد بگيره.
اينجا شهرتون نيست خانم دكتر. اگه بخواد خونه به خونه هم بگرده تا چند دقيقه ي
ديگه پيداتون ميكنه.
لبخندم پررنگ شد از حرفزدن بانمكش. لپش رو كشيدم و حرف رو عوض كردم.
نميخواستم ديگه درموردش حرف بزنم. نميخواستم چيزي درموردش بشنوم. حتي
نميخواستم لحظه اي بهش فكر كنم.
- درسايي رو كه ديروز بهت دادم نوشتي؟
لبخند زد و گفت:
- با اينكه حرف رو عوض كردين؛ ولي آره، همهش رو نوشتم.
با ذوق وصف ناپذيري گفت:
- ميشه دفترم رو بيارم تا ببينيد درست نوشتم يا نه؟
چشمهام رو به نشونه ي مثبت روي هم گذاشتم كه با ذوق از جا بلند شد و پرده ي
جلوي در رو كنار زد و با چشمهاي پر از تعجب گفت:
- امرتون؟
چشمهام رو درشت كردم تا شايد مخاطبش رو ببينم؛ اما محمد اونقدر پرده رو
محكم به خودش چسبونده بود و مانع اومدنش به داخل شده بود كه ناخودآگاه هديه
رو به بيشتر به خودم نزديك كردم. صداش رو شنيدم و شناختم. انگار هزاران بار از
اون صدا متنفر بودم.
- خانم دكتر اينجاست؟
- خانم دكتر مطبه.
- مبينا رو ميگم. همون خانم پرستار.
- چرا بايد اينجا باشه؟
صداي گريه ي هديه بلند شد و محمد پس زده شد و محكم به ديوار كنارش خورد.
عصبي از جا بلند شدم و به سمت محمد رفتم كه با چشمهايي خشمگين به احسان
خيره نگاه ميكرد. توي بـغـ*ـلم گرفتمش و نگران بهش زل زدم.
- خوبي عزيزم؟ چيزيت شد؟
همونطور كه با خشم به احسان نگاه ميكرد، سوئيشرت قرمز ورزشيش رو صاف
كرد و گفت:
چيزي نيست خانم دكتر. از اين ضربه ها بدترش رو خورديم.
مثل بزرگترها حرف ميزد. مثل بزرگترها رفتار ميكرد. مثل بزرگترها تكيه گاه
بود و ازم مراقبت ميكرد. انگار كه بايد احسان از اون بچه ي ده ساله درس ميگرفت.
با خشم به احسان خيره شدم و گفتم:
- چيكار به بچه داري؟ چرا هلش ميدي؟
نگاهش رو به چشمهام دوخت و با لحن خشن مخصوص به خودش گفت:
- چرا خودت رو ازم قايم ميكني؟ فكر كردي پيدات نميكنم؟
محمد جلوش ايستاد و با قدي كه به زور به شكم احسان ميرسيد گفت:
- وقتي داري با خانم دكتر حرف ميزني به چشماي من نگاه كن.
پوزخند احسان هم نتونست مانع اعتمادبه نفس محمد بشه و همونطور اونجا ايستاده
بود. خواست براي بار ديگه محمد رو پس بزنه كه به خودم نزديكش كردم و گفتم:
- چرا بايد خودم رو از تو قايم كنم؟ تو حتي يه ذره هم واسه من ارزش نداري.
قدمي جلو اومد و من خودم رو عقب كشيدم.
- مبينا ميفهمي دوستت دارم يا نه؟
حتي پوزخند هم ديگه براش فايده اي نداشت. نگاهم رو ازش گرفتم.
- آره جاي دوستداشتنات هنوز هم روي تن و بدنم مونده.
دلسوزانه و با ترحم به سمتم اومد و گفت:
- الهي دستم بشكنه! به خدا توي حال خودم نبودم. نميفهميدم دارم چيكار ميكنم.
اصلاً من غلط كردم. من شكر خوردم. بگو چيكار كنم كه من رو ببخشي؟
- احسان ديگه راهي نيست. هر چي كه بينمون بوده تموم شده. برو به زندگيت
برس.
فريادش هديه رو ترسوند و به گريه انداخت.
- زندگيم تويي لعنتي.
گوشهاي هديه رو گرفتم و با اشك به چشمهاي عسليش كه ديگه برام لحظه اي
رنگ آرامش قبل رو نداشت خيره شدم.
- فقط از من و بچه ام دور شو. فقط برو.
- دور بشم تا اون رو توي اين خرابشده بزرگ كني؟ يه نگاهي به اطرافت بنداز. اين
زندگي اي بود كه براش ميخواستي؟ اين بود؟ اينهمه تلاش كردي و روز و شب
گريه كردي تا اون رو اينجا بزرگ كني؟
محمد خشمگين شده بود. حق داشت. آروم دستم رو روي شونه ي محمد گذاشتم و
ازش خواستم تا بره. با چشمهايي پر از خشم پرده رو كنار زد و دور شد. به احسان
خيره شدم و گفتم:
- حاضرم هديه رو اينجا بزرگ كنم؛ اما حتي يه لحظه به دستاي كثيف تو نسپرم كه
حتي درك نميكني يه پسر بچه عاشق خونه و زندگيشه، حتي اگه اينجوري باشه.
فكر كردي با اين حرفات چي رو ميتوني ثابت كني؟ تويي كه چيزي برات مهم
نيست چرا بايد براي دختر من پدري كني؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم