#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستشصتششم🌷
﷽
***
پاهام ياري نميكرد و ناي رفتن نداشتم. هنوز هم نميخواستم باور كنم. همه ي اون
عكسها دقيقاً همونهايي بودن كه اون مرديكه ي عوضي نشونم داده بود. حتي يه
دونه شون هم كم يا زياد نبود. حسابي گيج و سرخورده شده بودم. دنيا دور سرم تاب
ميخورد و تعادلم رو از دست داده بودم. به سختي خودم رو به ماشين رسوندم و
سوار شدم.
خدايا يعني همه ي حرفهاي اون مرد دروغ بوده؟ يعني من اينهمه مدت درمورد
مبينا اشتباه فكر ميكردم؟ چرا ازش توضيح نخواسته بودم؟ چرا ازش نخواستم از
خودش دفاع كنه؟ چرا همه ي اين اتفاقات اينقدر زود افتاد؟ چرا؟
هستي سوار ماشين شد و سرش رو روي فرمون گذاشت و چند ثانيه بعد با سرعت
ماشين رو به حركت در آورد. حال من بهتر از اون نبود. ديگه نميتونستم جلوي
اشكم رو بگيرم. بايد زار ميزدم. بايد با صداي بلند ضجه ميزدم. خدايا الان بايد چه
غلطي بكنم؟ چطور ميتونم ازش عذرخواهي كنم؟ چطور؟
هستي اشكهاش رو پس زد و پاش رو محكم روي گاز فشار داد. عصبي و ناراحت
بود.
- تو يه احمقي، يه احمق به تمام معنا. اصلاً توي اون كله ي پوكت چيزي به اسم مغز
هم وجود داره؟
ميدونستم كه لايق همه ي اين حرفها و يا شايد بدتر از اينها بودم.
- من عصبي بودم. خيلي هم عصبي بودم. مبينا يه مدت باهام سرد شده بود. اون
عوضي هم عكس و پياما رو بهم نشون داد. ديگه نتونستم خودم رو كنترل كنم. واقعاً
فكر كردم...
- خفه شو احسان! فقط خفه شو! تا آخر عمرت هم اگه التماس كني نميبخشدت.
اصلاً نميذارم كه ببخشدت. همين الان هم بايد بريم دنبالش پيداش كنيم.
- من خودم ميتونم پيداش كنم.
نگاهي بهم انداخت و ماشين رو همونجا وسط اتوبان نگه داشت. قفل مركزي رو باز
كرد و گفت:
- خب برو. همينالان.
نگاهي به اطرافم انداختم و گفتم:
- اينجا؟
با چشمهايي عصبي بهم خيره شد. در ماشين رو باز كردم و پياده شدم. هنوز چند
ثانيه نگذشته بود كه لاستيكهاي ماشين قيژي صدا دادن و توي چشم بر هم زدني
ماشين حركت كرد. با تعجب و دهني باز به ماشين كه ازم فاصله ميگرفت خيره
شدم. دستم رو توي جيبم بردم و با يادآوري اينكه با چه وضعي از خونه بيرون زدم و
كيفپولم رو همراهم نبرده بودم آه از نهادم بلند شد. فقط اونقدري پول باهام بود
كه بتونم يه كورس رو تاكسي بگيرم. هوا تاريك بود و سرماي بدي به وجودم رسوخ
كرده بود. دستم رو توي جيب شلوارم فرو دادم. شونه هام رو بالا گرفتم و كنار اتوبان
قدم ميزدم. تموم مدت به فكر مبينا بودم. به بدياي كه در حقش كرده بودم. به اون
شب كذايي كه مـسـ*ـت و پاتيل خونه رسيدم و به بدترين وضع ممكن...
دستي توي موهام كشيدم و حالا ميتونستم فرياد بزنم. ميتونستم هوار بكشم از اين
وضعيتي كه براي خودم درست كرده بودم. كنار اتوبان ايستادم و تا نفس داشتم داد
زدم. ميون دادوفريادهام اشك غرور و نفرتم پايين مياومد. اشكي كه بهم يادآور
ميشد تا آخر عمر مديون مبينا هستم و هيچوقت نميتونم دلش رو به دست بيارم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>