#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستهفتادنهم🌷
﷽
***
احسان
خوشحال بودم؛ چون به چيزي كه ميخواستم رسيدم. هرچند رفتار سردش آتيش
به جونم ميزد؛ اما همين كه ميدونستم تنها براي منه و كنار كس ديگه اي
نميديدمش، برام نهايت لـ*ـذت بود كه زير پوستم احساس ميكردم.
صبح رو با انگيزه ي بيشتري بيدار شدم. انگار آفتاب بيشتر توي خونه ميتابيد و هوا
تميزتر از هر بار ديگه بود. تيپ مورد علاقه ام رو زدم. گوشي موبايلم رو برداشتم.
شماره ي خانمي رو كه قبلاً وقتايي كه جشن و مهموني داشتيم براي تميزكردن
خونه امون مياومد گرفتم. ازش خواستم كه امروز براي تميزكردن خونه بياد و قبل از
ظهر هم بره. ميخواستم همه چيز واسه اومدن مبينا آماده و تميز باشه. كليد و پول رو
زير گلدون گذاشتم و راهي دفتر شدم؛ اما دلم بيتاب بود. بايد مبينا رو ميديدم. بايد
باهاش صحبت ميكردم، مبادا نظرش عوض شده باشه.
تاكسي ايستاد و از ماشين پياده شدم. يقه ي كتم رو صاف كردم و با لبخندي بر لب
روبه روي خونه ايستادم و با اعتمادبه نفسي كه سعي در ابرازش داشتم دكمه ي زنگ
رو فشار دادم. جوابي نشنيدم و دوباره دستم روي زنگ موند. با نگراني به در خونه
چشم دوختم. افكار منفي به سرم هجوم آورد و قلبم بيتاب شد.
نه! اين امكان نداره مبينا نميتونه با من اين كار رو بكنه. اون هديه رو ازم گرفت و
حالا... حالا فرار كرده؟ يعني اون...؟
تا حد زيادي عصبي و كلافه بودم. دستم رو روي زنگ فشار دادم؛ اما خبري نبود.
تموم آرزوهام نقش برآب شده بود و زندگيم لحظه به لحظه جلوي چشمهام تار
ميشد.
عقب رفتم تا پنجره ي اتاقش رو ببينم؛ اما انگار ساليان ساله كه كسي اونجا زندگي
نميكرده. گيج و سردرگم به اطرافم نگاه ميكردم. اين حقيقت نداره!
دستم رو پشت گردنم ميكشيدم و ناباور به خونه اي زل زده بودم كه برام پر از
خاطره بود. روز خواستگاري از خاطرم نميرفت و لبخند تلخي كنج لبم نشست.
«خدايا قول ميدم كه تا ابد براي مبينا همسر خوب و براي هديه پدر نمونه اي باشم!
قول ميدم از همه ي كارايي كه قبلاً ميكردم دست بكشم و فقط زندگي رو براي مبينا
به بهشت تبديل كنم. اصلاً ميشم بنده خوب خودت، فقط... فقط مبينا رو بهم برسون.»
نگاهم به ماشيني خورد كه روبه روي خونه پارك شد. با ديدن آقا و خانم رفيعي كه از
ماشين پياده ميشدن گل از گلم شكفت و با خنده اي كشاومده به سمت شون رفتم.
خانم رفيعي در عقب رو باز كرد و مبينا رو از ماشين بيرون آورد. رنگش به زردي
ميزد و ناي راه رفتن نداشت. با كمك خانم رفيعي از ماشين پياده شد و با چشمهايي
كه هاله ي سياهي اطرافشون رو گرفته بود بهم خيره شد. بعد از سلامي كوتاه
به سمتش رفتم و با نگراني بهش چشم دوختم.
چي شده عزيزم؟
نگاه زوم آقاي رفيعي سرم رو تا ديدن چشمهاش بالا آورد. رفتن مبينا رو با چشم
ديدم و با ترس و خجالت سرم رو پايين انداختم. مطمئن بودم كه الان محكمترين
چك عمرم رو ميخورم. كاملاً منتظر بودم كه گفت:
- بيا داخل. بايد صحبت كنيم.
چشمهام از حدقه بيرون اومد و ناباور بهش نگاه كردم كه داخل خونه شد و در رو
پشت سرش باز گذاشت. با تقه اي به در وارد شدم. مبينا روي كاناپه نشسته بود و
پاهاش رو توي شكمش جمع كرده بود. خانم رفيعي پتوي خاكستري رنگي رو روي
شونه هاش انداخت. آقاي رفيعي اشاره كرد كه روي مبل كناري نشستم. به مبينا خيره
شدم و گفتم:
- به خاطر من اينجوري شدي؟ به خدا هر كاري كردم فقط واسه برگردوندنت بود.
هر حرفي روكه زدم باور نكن. من اونقدر پست نيستم كه حالا كه ميدونم خيانتي در
كنار نبوده هديه رو ازت جدا كنم.
مبينا حتي سرش رو براي ديدن چشمهام بالا نياورد؛ اما گفت:
- بهتره هديه رو با خودت ببري.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>