eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
43 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 در این سرمای روزهای آخر پاییز عرق می‌ریختم. سیستم گرمایشی ماشین را چک کردم. خاموش بود. پس چرا اینقدر گرم بود. نگاهی به لباسم انداختم. یک مانتو پاییزه با دامن پشمی پوشیده بودم. در روزهای دیگر با همین لباس سردم هم میشد. بلا‌اجبار شیشه را کمی پایین کشیدم تا خنک شوم. ساعت را نگاه کردم چهل دقیقه‌ایی بود که حرکت کرده بودم. مسیر حرکتم تقریبا به طرف همان طرفهایی بود که قبلا من و راستین را برده بودند. البته خوب نمی‌شناختم ولی احساس کردم همان جهت است. هر چقدر نزدیکتر میشدم غوغای درونم بیشتر میشد. بارها و بارها از خدا کمک خواستم تا آرام شوم. طبق جهتی که برنامه "نشان" مشخص کرد باید به یک فرعی می‌پیچیدم. همین که به فرعی پیچیدم انبوهی از ماشین جلویم دیدم. ترافیک آن هم در یک فرعی برایم عجیب بود. چند دقیقه‌ایی صبر کردم ولی راه باز نشد. نمی‌توانستم صبر کنم خواستم دنده عقب بروم که دیدم پشت سرم پر از ماشین شده و ترافیک به خیابان اصلی پس زده. پیاده شدم و سرکی کشیدم، یک ماشین سنگین نزدیک چهار راه مسیر بقیه را بسته بود. دوباره داخل ماشین نشستم. کلافه بودم. نگاهی به ساعت انداختم باید عجله می‌کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و فکر کردم که در حال حاضر بهترین کار چیست. یادم آمد پدر هر وقت در ترافیک گیر می‌کرد و عجله داشت به مادر می‌گفت؛ خانم برای حضرت عزاییل یک هدیه بفرست. همانجا با دل آشفته‌ام متوسل به حضرت عزاییل شدم و با تمام وجود از او خواستم راه باز شود و من زودتر به مقصد برسم. بعد چهارده صلوات برایش هدیه کردم. صلوات آخر بودم که با صدای گوشخراش بوق ممتد ماشین پشتی، سرم را هراسان از روی فرمان بلند کردم. خیابان خالی بود. حالا ماشین خود من باعث ترافیک شده بود و سد معبر کرده بودم. "پس این ماشینها کی رفتند که من متوجه نشدم!" پایم را روی گاز فشار دادم و فوری از آنجا دور شدم. ولی باز هم در فکر آن ترافیک بودم. مگر چقدر طول کشید پس آن ماشین سنگین کجا رفت! با صدای گوشی‌ام از جا پریدم. آقا رضا پشت خط بود. ماشین را کناری زدم. با آن همه فکر و خیال نمی‌توانستم در حین رانندگی با تلفن صحبت کنم. اصلا تمرکز نداشتم. آقا رضا با صدایی که هم عصبانیت داشت و هم خوشحالی، که من نفهمیدم کدام غالب است پرسید: –الان کجایید؟ نگاهی به اطرافم انداختم. اسم خیابان را نمی‌دانستم. گفتم: –من چند دقیقه دیگه میرسم. شما کجایید؟ –دارم راه میوفتم. صبر کنید خودم رو به شما برسونم با هم بریم. خطرناکه تنهایی... نگذاشتم ادامه دهد. –حالا شما بیایید. بعدا دوباره با هم تماس می‌گیریم. بعد هم زود قطع کردم. نباید بیشتر از این وقت را تلف می‌کردم. از شهر که خارج شدم به شهرکی رسیدم که تقریبا در حاشیه‌ی شهر بود. از برج و ساختمانهای بلند خبری نبود. اکثر خانه‌ها دو یا سه طبقه بودند. خیلی راحت کوچه و بعد پلاک خانه‌ی مورد نظر را پیدا کردم. یک خانه‌ی سه طبقه بود. باید زنگ طبقه‌ی اول را میزدم. جلوی در ایستادم. دل دل می‌کردم برای فشار دادن زنگ. ولی وقتی یاد حال راستین افتادم که همین یک ساعت پیش حتی نای حرف زدن هم نداشت، مصمم زنگ را فشار دادم. هنوز دستم را از روی زنگ برنداشته بودم که در باز شد و صدای پری‌ناز در گوشم پیچید. –زود بیا بالا بهت بسپرمش، من باید برم. انگار پشت آیفن ایستاده بود. از حرفش سردرنیاوردم. ولی دلشوره بیشتری به دلم انداخت. روی حرفهای پری‌ناز نمیشد حساب کرد. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 وارد شدم. خانه جنوبی بود و فضا نور کمی داشت. لامپی هم نبود. پنجره‌‌ایی نداشت که از بیرون نور به داخل بیایید. برای رفتن به طبقه‌ی اول چند پله را باید بالا می‌رفتم. روی پله‌ها پر از خاک بود. انگار کسی اینجا زندگی نمی‌کرد. شبیهه خانه‌ی ارواح بود. چاره‌ایی نداشتم راه آمده را باید می‌رفتم. اگر مطمئن بودم که چند دقیقه دیگر راستین را می‌بینم اینقدر وحشت نمی‌کردم. دو پله که بالا رفتم چند سوسک مرده را در پله‌ی سوم دیدم. هین بلندی کشیدم و یک پله پایین رفتم. بعد از چند ثانیه خیره به آنها نگاه کردن فهمیدم که خیلی وقت است اینجا افتاده‌اند چون کاملا خشک شده بودند. نفس راحتی کشیدم و با احتیاط به راهم ادامه دادم. صدای پری‌ناز را شنیدم. –بدو بیا دیگه، پس کجا موندی؟ به پله‌ی یکی به آخر مانده که رسیدم دیدمش. جلوی در منتظر ایستاده بود. پله‌ی آخر را هم بالا رفتم و همانجا ایستادم و با تعجب نگاهش کردم. صورتش را مچاله کرد و دستش را در هوا تکان داد. –بیا دیگه، چرا عین ماست اونجا وایسادی. لحظه‌ی اول نشناختمش، نمی‌دانم چون صورتش آرایش نداشت اینطور رنگ پریده و مریض به نظر می‌رسید یا واقعا حالش بد بود. یک غمی هم در چهره‌اش بود که می‌خواست پنهان کند. جلوتر رفتم و سرکی به داخل کشیدم. خودش را عقب کشید. تردید داشتم وارد شوم. مگر می‌شود به پری‌ناز اعتماد کرد. وقتی پری‌ناز تردیدم را دید گفت: –بیا تو به جز من و راستین کسی خونه نیست. یعنی کلا تو این ساختمون کسی زندگی نمی‌کنه. ولی من حرفش را باور نکردم. از همانجا که ایستاده بود سرش را به طرف داخل خانه چرخاند و با صدای بلند گفت: –راستین بهش بگو کسی اینجا نیست، این که حرف من رو نمی‌خونه. اصلا یدونه از همون شعر و ورها براش بخون زود بیاد داخل. صدای ناله مانند راستین مو بر تنم سیخ کرد. –آمدی جانم به قربانت ولی دیگر برو... صدایش آنقدر شهامت به من داد که بدون این که به چیزی فکر کنم فوری کفشهایم را دراوردم و وارد خانه شدم. در آن لحظه آنقدر دلتنگی‌ام به قلبم چنگ زد که دیگر فکر هیچ چیز را نکردم. پری‌ناز گفت: –میره، ولی تو رو هم با خودش می‌بره، نترس تو دردسر نمیوفته. راهروی یک متری را رد کردم و به سالن رسیدم. راستین روی کاناپه دراز کشیده بود و نگاه پر اشتیاقش به من بود. نگاهش جان داشت. منتظر بود. دست داشت برای نوازشم. پا داشت برای به استقبال آمدنم. گرم بود. حتی عطر داشت. بهترین عطری که تا به حال استنشاق کرده بودم. وَ بی‌قرار بود. ضربان قلبم چندین برابر شد. خون به صورتم جهید. می‌ترسیدم که دیگر نبینمش، اما حالا او درست روبروی من بود. جلو رفتم. صورتش استخوانی و ریشهایش بلند شده بود. خدای من باورم نمیشد این راستین باشد. رنگ و رویش زرد بود. چقدر لاغر شده بود. اما نگاهش همان بود گرم و جذاب. نگاهمان گره‌ی سختی به هم خورده بود. نه من نگاهم را از او می‌گرفتم نه او از من. چشم‌هایمان حرفهای زیادی برای هم داشتند. کنار کاناپه زانو زدم. نمی‌توانستم این حال زارش را ببینم. با تمام حال بدش برق چشم‌هایش مشهود بود. لبهای خشک و پوسته پوسته شده‌اش را با زبانش خیس کرد و گفت: –مگه نگفتم نیا. بغض کردم و لب زدم. –آمدم جانم به قربانت نگو حالا چرا... اشکم گوشه‌ی چشمم وول می‌خورد. سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم. بالاخره قطره اشک سمج خودش را به بیرون پرت کرد. با صدایی که از ناتوانی‌اش قلبم فشرده شد گفت: –چقدر خوشحالم که دوباره دیدمت. با این اشکها خرابش نکن. زمزمه کردم: –فکر نمی‌کردم حالت اینقدر بد باشه. وقتی پری‌ناز گفت دکتر پات رو دیده خیالم راحت شد که... اشاره‌ایی به پایش کرد. –جای زخمم عفونت کرده. برای همین... تعجب زده گفتم: –چی؟ عفونت کرده، الهی بمیرم.. ای خدا... گوشی‌ام را از کیفم بیرون کشیدم تا به اورژانس زنگ بزنم. همان موقع پری‌ناز مانتو پوشیده و آماده جلویم ظاهر شد. با همان غم گفت: –من دیگه دارم میرم جون تو و جون راستین. با دهان باز پرسیدم: –کجا؟ برای لحظه‌ایی غمش را کنار گذاشت و عصبانی گفت: –وا! حالا نوبت توئه، البته تو که از اولم فضول بودی. نیم نگاهی به راستین انداختم. هنوز هم قفل نگاهش باز نشده بود. به پای راستین اشاره کردم و با بغض گفتم: # ادامه‌دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 –یادته اخرین بار بهت چی گفتم؟ اینجوری مواظبش بودی؟ چرا این بلا رو سرش آوردی؟ مگه چیکارت کرده بود؟ تو حق نداری بری، من نمیزارم. فکر کردی شهر هرته؟ می‌دونی تو این مدت چه بلایی سر همه‌ی ما آوردی؟ میدونی الان مادرش تو چه حالیه؟ فکر کردی... حرفم را برید و فریاد زد. –من نمی‌خواستم اینطوری بشه، کلی فکر خوب براش داشتم. خب نشد. از همون اولش بد شانسی آوردیم که بیشترشم تقصیر خودش بود. پوزخند زدم. –با خیانت به کشورت می‌خواستی همه چیز خوب... –دهنت رو ببند. این حرفها به تو نیومده. گوشه‌ی مانتواش را کنار زد و اسلحه‌ایی که نصفش دیده میشد را نشانم داد و ادامه داد: –حرص من رو درنیارا، من اعصاب ندارم. یه کاری نکن همینجا خلاصت کنما، نگفتم بیای اینجا واسه من نقش فرشته‌ی مهربون رو بازی کنی. گفتم بیای ببریش بیمارستان، حالش که خوب شد دوباره میام دنبالش. از دیدن اسلحه‌ایی که به کمرش بود شوکه شدم. راستین رو به پری‌ناز در حالی که ابروهایش را درهم گره زده بود گفت: –بسه، مگه نمی‌خواستی بری؟ پس منتظر چی هستی؟ بعد رو به من اخم‌هایش را باز کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –میخوای نزاری بره که چی بشه؟ دنبال دردسر و بدبختی هستی؟ پری ناز روی مبل تک نفره نشست و نگاهی به موبایلش انداخت و با ناراحتی گفت: –به محض امدن ماشین میرم. رو به راستین گفتم: –زنگ میزنم آمبولانس بیاد بعد بلافاصله شروع به گرفتن شماره تلفن کردم. پری‌ناز با یک جهش گوشی را از من گرفت و دگمه‌ی کناری‌اش را فشار داد و گفت: –بعد از رفتن من زنگ بزن. تاکسی اینترنتی خبر کردم چند دقیقه دیگه میاد. اعتراض آمیز به گوشی‌ام اشاره کردم. –اینم به اون قبلیه ملحقش نکنی، عاریه گرفتمش. پوزخند زد. –یعنی نداشتی یه گوشی بخری؟ –نه، پول حلال دراوردن سخته، اونم واسه یه دختر، باید رو حساب کتاب خرج کنم. البته نه این که اصلا نداشته باشما، داشتم. ولی چون همکارهای جنابعالی زدن وسایل کبابی پدر من رو سوزوندن، مجبور شدم بدمش به... پری‌ناز با اخم حرفم را برید. –دوباره تو زبون درازی کردی؟ هر بلایی سرتون میاد چرا پای من رو می‌کشی وسط؟ راستین با تعجب پرسید: –رستوران آقای مزینی رو؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و کوتاه و مختصر برایش توضیح دادم. اخی گفت و کمی جابه جا شد و زیر لب گفت: –تو این شرایط خیلی سخته. پری‌ناز فوری از جایش بلند شد و بالای سر راستین ایستاد. –چی شد؟ اگه درد داری مسکن بیارم. راستین به حرفش اهمیتی نداد. پری‌ناز روی صورت راستین خم شد. –دیگه از دستم راحت میشی من دارم میرم. چشم‌هایش شفاف شد و تند تند پلک زد. دوباره نگاهی به گوشی‌اش انداخت و با خودش گفت: –ماشین رسید. کیفش را از روی مبل برداشت و به طرف در خروجی رفت. جلوی در ایستاد و صدایم کرد. با اکراه به طرفش رفتم. گوشی‌ام را به طرفم گرفت. –بگیر زنگ بزن. فوری گوشی را گرفتم. دستم را گرفت و با یک حالتی که از پری‌ناز بعید به نظر می‌رسید گفت: –تو رو خدا مواظبش باش. با تعجب نگاهش کردم. احساس کردم هر لحظه رفتار و شخصیتش تغییر می‌کند. عاجزانه‌تر از قبل حرفش را ادامه‌داد: –من بدون راستین نمی‌تونم زندگی کنم، نه این که نخوام، نمی‌تونم. من به جز اون کسی رو ندارم. ولی تو بدون اون می‌تونی، چون دورت پر از... حرفش را بریدم: –چرا میگی کسی رو نداری؟ تو خاله داری، پدر و مادر... حالت چهره‌اش عوض شد. مثل وقتی که لجش درمی‌آمد دندانهایش را روی هم فشار داد. –منظورم کسی که دوسش داشته باشم. جون مادرت اینقدر خودت رو به گیجی نزن. خواستم بگویم خب من هم دوسش دارم، من هم بدون او نمی‌توانم، اما در عوض پرسیدم: –اونم همین حس رو نسبت به تو داره؟ ... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 نفسش را محکم بیرون داد. –قبلا همین حس رو داشت، ولی حالا... لبخند تلخی چاشنی حرفش کرد و ادامه داد: –البته بازم همون حس قدیمش برمی‌گرده، بزار خوب بشه، همه چی دست خود آدمه، می‌تونم دوباره عاشقش کنم. فقط کافیه اونجوری باشم که اون میخواد، سخته، ولی شدنیه. با خودم گفتم اگر دلش جای دیگری گیر باشد چه؟ باز هم شدنیست. خم شد و کفشهایش را پوشید. –من دیگه برم، ماشین دم در معطله. بعد از رفتنش در را بستم و به آمبولانس زنگ زدم. راستین به زحمت بلند شد و نشست. آنقدر درد کشید که صورتش قرمز شد. نگران کنارش ایستادم. –اگه درد دارید خب دراز بکشید. اخم‌هایش را باز کرد. –کمرم درد گرفت از بس دراز کشیدم. میخوام تا امدن آمبولانس بشینم. امروز راحت‌تر می‌تونم دردش رو تحمل کنم. هر روز از درد داد می‌زدم. با دیدن تو اونقدر انرژی گرفتن که راحت‌تر می‌تونم تحمل کنم. خجالت زده و سربه زیر روی مبل تک نفره‌ایی که چند دقیقه‌ی پیش پری‌ناز نشسته بود، نشستم و با مِن و مِن به راستین گفتم: –پری‌ناز... خیلی... به فکرته.. پوزخندی زد و گفت: –تا حالا دوستی خاله خرسه به گوشِت خورده؟ نگاهش کردم و او ادامه داد: –دقیقا همونه، اون خرسم می‌خواست به اون مرد کمک کنه ولی کشتش. پای من رو ببین، می‌دونی تو این مدت چقدر مسکن خوردم؟ گاهی از درد حتی غذا نمی‌تونستم بخورم. هر دفعه کار واجب داشتم و مجبور بودم بلند بشم از درد اونقدر دندونهام رو روی هم فشار می‌دادم که از دردش شبها نمی‌تونستم بخوابم. فکر کن تو این اوضاع اون برای من از علاقش می‌گفت. تو جای من باشی چیکار می‌کنی؟ تو این مدت به اون بُعد از شخصیتش که از من پنهان کرده بود پی بردم. اون مثل بچه‌ی لج بازی می‌مونه که برای رسیدن به خواستش حاضره تاصبح گریه کنه و خودش رو از بین ببره. کسی که به خودش رحم نمی‌کنه احتیاج به روان‌پزشک داره. تو این مدت به اندازه‌ی تمام عمرم برای خودم متاسف شدم. خوشحالم که این اتفاق افتاد و من اون یک ذره عذاب وجدانی هم که داشتم رو دیگه ندارم. از این که یک سال از عمرم رو... صدای آژیری باعث شد حرفش را ادامه ندهد. گفتم: –آمبولانس امد. –نه، این آژیر مال ماشین پلیسه. –ماشین پلیس؟ پیش خودم فکر کردم که به آقارضا گفته بودم که تنها بیاید و به پلیس خبر ندهد یا نه...چیزی یادم نیامد. بعد از چند لحظه زنگ آیفن چند بار پشت سر هم زده شد. بدون این که بپرسم کیست دگمه‌ی آیفن را فشار دادم و در آپارتمان را باز کردم. راستین همانطور که از درد صورتش را جمع کرده بود پرسید: –کی بود؟ به طرف پنجره‌ی سالن رفتم. –نمی‌دونم. راستین از عصاهایی که کنارش بود کمک گرفت تا بلند شود. خواستم پرده را کنار بزنم و پنجره را باز کنم. ولی آنقدر گرد‌وخاک روی پرده بود با تکان دادنش به سرفه افتادم. راستین گفت: –بیا اینور، به چیزی دست نزن، اینجا همه چی کثیفه. به طرفش رفتم و صورت منقبض شده‌اش را از نظر گذراندم. –چرا بلند شدید؟ عجله نکنید، الان آمبولانس میاد. همان موقع آقا رضا جلوی در ظاهر شد و با دیدن راستین گل از گلش شکفت. به طرفش دوید و محکم در آغوشش گرفت و گریه کرد. راستین هم گریه کرد ولی درد امانش را بریده بود. جلوتر رفتم و رو به آقا رضا گفتم: –پاشون عفونت کرده، مواظب باشید. آقارضا تازه متوجه‌ی من شد و گفت: –پری‌ناز رو گرفتن. سر کوچه تو ماشین، اگه یه دقیقه دیرتر می‌رسیدیم فرار کرده بود. بعد راستین را از خودش جدا کرد و نگاهی به پایش انداخت. راستین شلوار راحتی تنش بود. آقارضا گفت: –بیا بشین یه نگاهی به پات بندازم. بعد به راستین کمک کرد و روی کاناپه نشاندش. همان موقع دو پلیس به همراه دو پرستار وارد شدند. ... 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🍃🌸 🕰 با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشه‌ی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد. –بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت. از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم. پری‌ناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد. –آقا الان با این وضع که من نمی‌تونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی می‌ترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم. بعد به من نگاه کرد و گفت: –به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بی‌خبر نزار. با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن، "دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت می‌زند نادان دوست» –من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟ پلیس پشت فرمان خندید و رو به پری‌ناز گفت: –حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده. پری‌ناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت: –یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم: –توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقه‌ی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمی‌دونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. می‌گفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون می‌خواست تو زودتر بری، با این حساب فکر می‌کنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پری‌ناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟ چهره‌اش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد. –می‌دونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد. –ربطی به من نداره، خودتم می‌دونی. مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد: –آدم می‌تونه عشقش رو فراموش کنه؟ از حرفش جا خوردم. ادامه داد: –من اگه می‌تونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمی‌انداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو می‌کردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگه‌ایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم. با شنیدن صدای آمبولانس گفتم: –من دیگه باید برم. دارن راستین رو می‌برن بیمارستان. جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم می‌آید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایه‌ی آدمها چیزی می‌سازد که خودش می‌خواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور می‌آید. با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت: –خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم. ... 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 با دست آزادش به یقه‌ی نیمه باز لباسش دست برد و در بین انگشتانش چیزی بیرون آورد. چیزی شبیه قرص، بعد فوری روکش نایلونی نرمش را با دندان کشید و قرص را داخل دهانش گذاشت و قورتش داد. با دهان باز نگاهش کردم و پرسیدم: – چی خوردی؟ با شنیدن حرف من پلیسی که پشت فرمان نشسته بود برگشت و با مشت محکم به صورت پری‌ناز زد و فریاد زد: –قرص خورد؟ قورتش داد؟ من مثل شوک زده‌ها به حرکات نیروی پلیس نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم جواب بدهم. آن پلیس خودش را به طرف پری‌ناز بیشتر کشید و با انگشتان سبابه و شصتش دو طرف دهان پری ناز را فشار داد تا بتواند داخل دهانش را ببیند، وقتی موفق نشد انگشتش را داخل دهان پری‌ناز برد تا آن قرص را بیرون بکشد. ولی موفق نشد چون پری ناز آن را قورت داده بود. پلیس با خودش گفت: –ما که زیر زبونش رو گشتیم چیزی نداشت. بعد رو به من پرسید: –از کجا آورد؟ با دیدن حالات پری‌ناز آنقدر ترسیده بودم که به جای حرف زدن فقط به سینه‌اش اشاره کردم. پلیس نوچی کرد و نجوا کرد. –باید نیروی زن با خودمون میاوردیم. پری‌ناز مثل کسایی که تنگی نفس داشتند به سختی نفس می‌کشید اصلا باورم نمیشد یک قرص بتواند اینقدر زود تاثیر بگذارد. حالاتش در لحظه تغییر می‌کرد. به من زل زده بود و چشم هایش بازتر و بازتر میشد. قیافه‌ی وحشتناکی به خودش گرفت. من طاقت دیدن این حالش را نداشتم. احساس سرگیجه کردم. پلیس بیسیمش را برداشت و حرفی زد. ولی من نشنیدم. چشم‌هایم می‌دید ولی چیزی نمی‌شنیدم. کم‌کم نور کم شد. گرچه خورشید زور آخرش را میزد و نزدیک غروب بود ولی هنوز هوا روشن بود. نمی‌دانم این تاریکی یا کم نور شدن ناگهانی چطور پیش آمد. پری‌ناز بی‌حرکت شد و پلیس از ماشین پیاده شد. پری‌ناز کنارم ایستاد و به کسی که داخل ماشین بود نگاه کرد. ناگهان چند موجود چندش آور و بد بو و سیاه رنگ که چهرشان برایم غریبه نبود به سراغش آمدند. آن موجودات بسیار دهشتناک و بد ریخت بودند. یک جور خیلی بدی به پری‌ناز نگاه می‌کردند. پری‌ناز هم از ترس آنها جیغ میزد و می‌خواست از آنها فرار کند ولی نمیشد. آن موجودات دستهایش را گرفتند و به چشم برهم زدنی بردنش. من این موجودات را قبلا دیده بودم. با پاشیده شدن مایع سردی به صورتم هوا روشن شد و آن پلیس را روبرویم دیدم که مدام می‌گفت: –خانم، خانم. چشم‌هایم را در اطرافم چرخاندم. چند نفر دورم جمع شده بودند و من دراز کش روی زمین افتاده بودم. بلند شدم و نشستم. از آن پلیس پرسیدم: –من چرا روی زمین افتادم؟ بطری آب معدنی را روی زمین گذاشت و گفت: –فکر کنم از مردن این دختره ترسیدید. یهو افتادید. با شنیدن این حرف همه چیز یادم آمد و با استرس پرسیدم: –واقعا مرد؟ بلند شد و نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت. –آره، سیانور رو معلوم نیست چطور جاساز کرده بوده. همان موقع آقارضا به همراه آن دو پلیس که در خانه دیده‌بودمشان آمدند. آقا رضا مقابلم زانو زد و لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت. با تعجب نگاهم را بین او و لیوان چرخاندم و پرسیدم: –مگه شما اینجا بودید؟ گفت: –نه تو خونه بودم. به این پلیسها بیسم زدن گفتن که اینجا یه دختره غش کرده، مجرمم سیانور خرده من فهمیدم شمایید که حالتون بد شده، واسه همین اون بالا چند تا قند ریختم تو آب و براتون آوردم. "یعنی اینقدر سابقم خرابه، این فهمیده" بی میل جرعه‌ایی از قندآب خوردم و تشکر کردم و بلند شدم. کمی لباسم را تکان داد تا خاک رویش را تمیز کنم. بعد یاد راستین افتادم. گفتم: –باید برم بیمارستان. آقارضا گفت: –من میبرمتون، با این حالتون نمی‌تونید رانندگی کنید. می‌خواستم مخالفت کنم. ولی وقتی سر چرخاندم، با دیدن جنازه‌ی پری‌ناز داخل ماشین، یاد صحنه‌ایی که چند لحظه‌ی پیش دیده بودم افتادم. لرز به تنم افتاد و با ترس گفتم: –باشه، فکر کنم با شما بیام بهتر باشه حالا بعدا میام ماشین رو می‌برم. گرچه اصلا دوست ندارم به اینجا برگردم. دستش را طرفم دراز کرد و گفت: –سویچ رو بدید من شمارو می‌رسونم بیمارستان و با یکی از دوستام میام ماشینتون رو می‌برم. در دلم از پیشنهادش خوشحال شدم. شرمنده گفتم: –آخه زحمتتون میشه. به دستش که هنوز دراز بود نگاه کرد. –شما نیایید بهتره. سویچ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم. 💖🌹🦋🦋🌹💖 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 آقا رضا با آن پلیسها صحبت کوتاهی کرد و بعد کنارم ایستاد و گفت: –دیگه می‌تونیم بریم. من هنوز هم به پری‌ناز زل زده بودم. با دیدن حالتم به جناره‌ی پری‌ناز اشاره کرد و گفت: –الان که ترس نداره، از هر وقت دیگه‌ایی بی‌آزارتره. اون موقع ترس داشت که از ریل خارج شده بود. –ریل؟ اشاره کرد که به طرف ماشین برویم و جواب داد: –آره، بعضیها مثل قطاری‌ هستن ڪه از ریل خارج شدن، ممڪنه آزاد باشن ولی راه به جائی نمیبرن، آخرشم تا روی ریل برنگردن نمی‌تونن مسیرشون رو ادامه بدن، البته اگه منفجر و اوراقی نشده باشن، برگردوندنشون سر ریل خیلی سخته. البته این دختره که منفجر شد و خیلیها رو هم با خودش سوزوند. امروز خودش سوت پایان رو واسه خودش زد. بازی تموم شد دیگه فرصتی نداره. دزد گیر ماشین را زد و تعارف کرد که سوار شوم. در عقب را باز کردم و نشستم و به این فکر کردم که اگر پری‌ناز یک قطار از ریل خارج شده است و منفجر شده، چه کسانی را با خودش سوزانده، او که تک و تنها و غریب اینجا مرده، ولی در مورد سوت پایان بازی متوجه‌ی منظورش شدم. شک ندارم که با چیزهایی که دیدم پری‌ناز بازنده این بازی بود. ولی مگر بازنده بازی را هم تنبیه می‌کنند. ناخوداگاه بلند فکر کردم و سوالم را پرسیدم. –مگه مثلا تو فوتبال بازنده بازی رو هم توبیخ میکنن. پایش را روی گاز گذاشت و همانطور که به روبرو خیره بود گفت: –کسی که سوت رو از داور بگیره و خودش آخر بازی رو اعلام کنه، آره، حسابی مواخذه میشه چون حق این کار رو نداشته و پا گذاشته روی روند طبیعی بازی. درحقیقت با این کارش سیستم همه چیز رو به هم ریخته و از زمانی که در اختیارش بوده درست استفاده نکرده. این توهین خیلی بزرگ و نابخشودنیه، تازه اونایی هم که بازی رو می‌بازن مواخذه میشن چه برسه به کسی که مثل این دختره خودش یهو زمین رو ترک می‌کنه. لبهایش را کج کرد و ادامه داد: –آدمم اینقدر خودسر و بی‌توجه. نفسم را بیرون دادم و به این فکر کردم حالا پری‌ناز در چه وضعتی است. با آن موجودات وحشتناک چه می‌کند. کاش میشد دوباره برگردد و جبران کند. سرم را به پنجره ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. هوا سرد بود، کمی در خودم جمع شدم و چیزهایی را که دیده بودم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت که با ترمز ماشین چشم‌هایم را باز کردم. آقا رضا با کسی تلفنی صحبت می‌کرد انگار یکی از دوستانش بود. می‌خواست برود دنبالش که بروند و ماشین را بیاورند. تلفنش که تمام شد بدون این که به عقب برگردد گفت: –شما پیاده بشید برید داخل، من برم سراغ ماشین. هوا تاریک شده بود و باد سردی می‌وزید. مانتو پشمی‌ام را بیشتر دور خودم پیچیدم و به طرف داخل حیاط بیمارستان دویدم. وارد سالن بیمارستان که شدم خانواده راستین را دیدم. همه‌شان آمده بودند. مادرش اشک می‌ریخت و نورا در کنارش نشسته بود و دلداری‌اش می‌داد. مریم خانم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: –ممنونم عزیزم. آقارضا بهم زنگ زد و گفت که چقدر خودت رو به خاطر راستین به خطر انداختی، الهی عاقبت به خیر بشی، خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد. فقط لبخند زدم. بقیه‌ هم آمدند و تشکر کردند. خانمی کنار نورا ایستاده بود که شباهت زیادی به نورا داشت. کنجکاوانه نگاهش کردم. نورا دستم را گرفت و آن خانم را به من و من را به او معرفی کرد. وقتی فهمیدم مادرش است با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ نورا سرش را به علامت مثبت تکان داد. آن خانم جلو آمد و دستش را دراز کرد. بعد از خوش و بش، نگاهی به همسر نورا انداختم. با لباس روحانیت سر به زیر گوشه‌ایی ایستاده بود. بعد دوباره به مادر نورا نگاه کردم و لبخند زدم. نورا کنار گوشم گفت: –اصلا به هم نمیان نه؟ به طرفش برگشتم و گفتم: –نه اونا به هم میان، نه تو به مامانت. آخه تو چادری، همسرت روحانی، چطوری مادرت اینقدر حجاب شل و راحتی داره؟ –خب منم قبلا همینجوری بودم دیگه، ولی حالا دلم نمیخواد حتی یک لحظه به گذشتم برگردم. متفکر پرسیدم: –آقاتون از این موضوع ناراحت نیست؟ –اون که همیشه خودش و امثال خودش رو مقصر می‌دونه، میگه ماها کم کاری کردیم بعد دستش را بین من و خودش و شوهرش و مادر شوهرش چرخاند. –منظورت چیه؟ –منظورم همه‌ی ماست. خودمون، البته این نظر حنیفه، میگه میریم خارج از کشور کافرها رو مسلمون می‌کنیم اونوقت هم وطنای خودمون هم اونجا هم اینجا از دین گریزون هستن. 💖🌹🦋💖🌹🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 –با دیدن دو پلیسی که در آن خانه دیده بودمشان، از جایم بلند شدم. یکی از آنها یک خودکار و چند برگه دستش بود. جلو آمد و سوالهایی پرسید. هر جوابی که میدادم یادداشت می‌کرد. در مورد پری‌ناز و نحوه‌ی آشناییم با او هم سوالهایی پرسید. البته قبلا هم به این سوالات جواب داده بودم. برای چندمین بار مشخصاتم را هم پرسید و یادداشت کرد. با آمدن آقارضا دیگر صلاح ندیدم که آنجا بمانم. گرچه دلم برای دیدن راستین پر پر میزد. ولی نماندم. آقارضا سویچ ماشین را تحویلم داد. تشکر کردم و خیلی زود با همه خداحافظی کردم. موقع آمدنم نورا پرسید: –نمیمونی ببینیش؟ چند دقیقه‌ی دیگه کاراش تموم میشه، دکتر گفته می‌برنش بخش، می‌تونیم ببینیمش. سرم را به علامت منفی تکان دادم. –دیگه باید برم خونه، دیر وقته، گرچه چیزی که زبانم می‌گفت با آن چیزی که در دلم می‌گذشت خیلی فرق داشت. نورا لبخند مرموزی زد. –باشه برو. سلامت رو بهش می‌رسونم. به خانه که رسیدم مادر دوباره رفتارش تغییر کرده بود و اخم و تخم می‌کرد. ولی پدر وقتی فهمید راستین برگشته خیلی خوشحال شد و رو به مادر گفت: –خانم باید بریم ملاقاتش. از حرفش قند در دلم آب شد. گرچه مادر سکوت کرد و حرفی نزد. برای این که دل مادر را به دست بیاورم. بعد از شستن ظرفهای شام یک حال حسابی به سینک آشپزخانه و اجاق گاز دادم. مادر وقتی دید همه چیز برق می‌زند کمی اخم‌هایش باز شد. فکری کردم و با خودم گفتم اگر یخچال را هم تمیز کنم احتمالا کار تمام است. با تمام خستگی‌ام تا خواستم شروع به کار کنم بالاخره مادر کوتاه آمد و گفت: –برو بخواب. فردا رو که ازت نگرفتن. نگاهش کردم. معلوم بود راضی شده، ولی بدش هم نمی‌آید یخچال تمیز شود. گفتم: –فردا حتما تمیزش می‌کنم. فردا که به شرکت رفتم. بلعمی نبود. جایش حسابی خالی بود. ولدی از این که شوهر بلعمی مرده و حالا دیگر کنار مادر شوهرش است خوشحال بود. کمی که از ظهر گذشت آقارضا به اتاقم آمد و گفت که برای ملاقات راستین به بیمارستان می‌رود. کاش میشد بگویم که من هم دلم می‌خواهد همراهش بروم. تلفن را برداشتم و به خانه زنگ زدم. از مادر پرسیدم برای ملاقات می‌روند که من هم همراهشان بروم یا نه. مادر گفت: –آقات گفت بریم ولی من بهش گفتم نریم بهتره، بالاخره اون یه زمانی خواستگارت بوده، یه وقت فکرهایی پیش خودشون می‌کنن. مردم برامون حرف در میارن. نمی‌دانم، شاید هم مادر درست می‌گفت. امان از این حرف درآوردن. خوب که فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که ما هم گاهی در حرف درآوردن مردم بی تقصیر نیستیم. کاش حداقل می‌توانستم از کسی احوالش را بپرسم. آقارضا که دیگر فکر نکنم به شرکت برگردد، حتی برگردد هم دیگر روی این که در مورد راستین با او حرف بزنم را نداشتم. مثل اسفند روی آتش بودم. در اتاق راه می‌رفتم و با خودم فکر می‌کردم. بالاخره ساعت کاری تمام شد و به خانه رفتم. چندین بار دستم به طرف تلفن رفت تا حال راستین را حداقل از نورا بپرسم ولی نتوانستم. سه روز به همین شکل گذشت. شرکت که بودم به بهانه‌‌های مختلف به اتاق آقارضا می‌رفتم تا از حال راستین بپرسم ولی نمی‌توانستم. احساس می‌کردم او هم از روی قصد حرفی در موردش نمیزد. آخر دلم طاقت نیاورد و به سراغ ولدی رفتم و از او خواستم که به بهانه‌ایی به اتاق آقا رضا برود و حرف راستین را پیش بکشد و یک جوری حالش را بپرسد. ولدی به اتاق آقارضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. خودم را به او رساندم و با هیجان پرسیدم: –چی گفت؟ ولدی اخم ریزی کرد و گفت:: –گفت چرا خودش نمیاد بپرسه و تو رو فرستاده؟ هر دو ستم را روی صورتم کشیدم. –تو گفتی من فرستادمت؟ –نه بابا، مگه دیوونه‌ام بگم. فقط گفتم هممون نگرانشیم. خودش فهمید. طلبکار دست به کمرم گذاشتم. –از کجا فهمید؟ مگه علم و غیب داره؟ لابد تو یه جوری ضایع پرسیدی که شک کرده. اصلا چرا گفتی هممون، خب به جز من و تو که کسی اینجا نیست؟ ولدی پشت چشمی برایم نازک کرد. –اینم جای تشکرته؟ مگه من بچم که ندونم چطوری حرف بزنم، اون خیلی حالیشه. زود میفهمه. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 آن روز هم دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. حتی وقتی آقا رضا دوباره آمد و گفت که می‌خواهد به بیمارستان برود از خجالت حتی سرم را بلند نکردم و فقط سرم را تکان دادم و با خودم گفتم حتما حالش خوب است که کسی چیزی نمی‌گوید. روز بعد بلعمی هم کارش را از نو شروع کرد و به شرکت آمد. وقتی با آن پوشش دیرتر از همه‌ی ما وارد شرکت شد به جای جواب سلامش من و ولدی با تعجب نگاهش کردیم. لبخند ریزی زد و پشت میزش نشست. ولدی جلو رفت و آهسته گفت: –باید حتما یکی میمیرد تا تو درست لباس بپوشی؟ بلعمی در چشمان ولدی براق شد و گفت: –اینم جای دلداری دادنته؟ بزار از راه برسم بعد... نوچی کردم و گفتم: –چه خبر بلعمی جان. پس دیگه سرکار امدنت حتمی شد؟ مادر شوهرت مخالفت نکرد. موبایلش را از کیفش خارج کرد و گفت: –وقتی فهمید مدیر اینجا پسر همسایشه، فعلا گفت می‌تونم کار کنم. بالاخره اونم یه زن مستمری بگیره، حقوقش به کجامون می‌رسه. چون شروین رو پیشش میزارم و دیگه شهریه مهد و اجازه خونه نمیدم خیلی دستم باز میشه. ولدی گفت: –خیالت راحته‌ها بچه رو میزاری پیشش. بلعمی لبخند زد. –آره، خیلی... ولدی به طرف آشپزخانه رفت و زمزمه کرد. –خدایا حکمتت رو شکر، واقعا مرگ بعضیها چقدر خوبه، همه‌ی مشکلات رو حل می‌کنه. بلعمی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: –ولی مادرش خیلی اذیته، همین یه بچه رو داشته بیچاره، منم از مرگش خیلی ناراحتم. با همه‌ی سختیهایی که داشتم دلم نمی‌خواست بلایی سرش بیاد. همیشه زن بابام رو سرزش می‌کردم که چرا بعد از مرگ شوهرش دوباره ازدواج کرده. اون می‌گفت خونه‌ی بدون سایه‌ی مرد خیلی سخت می‌گذره، اون موقع حرفهاش برام مسخره بود ولی حالا تو همین چند روز متوجه‌ی منظورش شدم. بخصوص دیشب به خاطر حرف و حدیثهایی که شنیدم... بغض کرد و ادامه داد: –هنوز کفن شوهرم خشک نشده مردم یه حرفهایی میزنن که... گریه کرد و دیگر حرفش را ادامه نداد. با تعجب نگاهش کردم. دستمالی از روی میز به دستش داد و گفتم: –می‌فهمم، منم پیه حرف مردم به تنم خورده، تنها راهش بی‌توجهیه، هر چی شنیدی اهمیت نده و زندگیت رو بکن. فین فین کرد و دستمال را در کف دستش جمع کرد. –آره، مادر شوهرمم همین رو گفت. بهم گفت فقط نباید به این حرف و حدیثها دامن بزنم. بعد به لباس و شالش اشاره کرد. –برای همین اینجوری لباس پوشیدم. اون گفت یه مدت که ساده بری و بیای و سرت تو زندگی خودت باشه دیگه مردم باهات کاری ندارن و میرن یه موضوع دیگه برای خودشون پیدا می‌کنن. –البته تو باید به دیگرانم حق بدی، یهو تو با یه بچه سر و کلت پیدا شده خب... سرش را به علامت تایید تکان داد. –می‌دونم. ولی بازم ناراحت میشم. بعد از چند دقیقه سکوت لبخند زورکی زد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –راستی وقتی شنیدم آقای چگینی رو رفتی آوردی و الان حالش خوبه خیلی خوشحال شدم. داشتم از عذاب وجدان میمیردم. فوری پرسیدم: –من نیاوردم. پری‌ناز تحویلش داد. حالا از کجا فهمیدی حالش خوبه؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت. –مگه خبر نداری؟ فردا از بیمارستان مرخص میشه. –کی بهت گفت؟ –مادرشوهرم گفت که مریم‌خانم گفته. بغض دیگر نگذاشت چیزی بپرسم. فقط توانستم لب بزنم. –خدا روشکر. بعد هم به طرف اتاقم برگشتم. یعنی نباید نورا یا یکی از آنها خبری به من می‌دادند تا خیالم راحت شود. اصلا خود راستین چرا سراغی از من نمی‌گیرد. حتما حالش آنقدر خوب است که می‌خواهد به خانه برود. دیگر یک تلفن که می‌توانست بزند. جلوی پنجره ایستادم و با خودم فکر کردم، شاید هم او توقع دارد که من به سراغش بروم. شاید چون به ملاقاتش نرفتم از دستم ناراحت است. ولی او باید درک کند. نمی‌دانستم باید چیکار کنم، ولی چیزی در ته دلم می‌گفت که کار درستی کرده‌ام که حرف مادر را گوش کرده‌ام. آخرین ساعات کار بود. از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم داد. احساس گرسنگی می‌کردم. از وقتی بلعمی گفته بود که راستین می‌خواهد مرخص شود. بی‌قرار بودم و این بی‌قراری اجازه نداد ناهار بخورم. نمی‌دانم حالا چه فرقی داشت، در هر صورت که من او را نمی‌دیدم چرا از آمدنش به خانه‌شان احساس خوبی داشتم. شاید چون می‌دانستم فاصله‌اش با من کم می‌شود. گرچه فرقی برای دلتنگی‌ام نداشت. دوباره جلوی پنجره ایستادم و به او فکر کردم. کسی که تمام ذهنم را تسخیر کرده بود و قصد عقب نشینی نداشت. وَ من نمی‌خواستم در بیرون راندنش ضعیف باشم، بخصوص حالا که سراغی از من نگرفته. انگار اشک تنها راه بود برای آرام کردن شورش نورونهای مغزم. در این طغیان همه با هم یک درخواست داشتند آن هم این که او هم جزیی از این سرزمین شود. اشک می‌ریختم ولی نمی‌خواستم کوتاه بیایم. با صدای تقه‌ایی که به در خورد برگشتم.نگران نگاهش کردم. 💕join ➣ @God_Online ↷↷
🕰 بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و از همان جلوی در گفت: –من امروز زودتر میرم، مادرشوهرم زنگ زد... با دیدن چشم‌های خیسم حرفش نصفه ماند. جلو آمد و با تعجب پرسید: –چی شده؟ فوری خودم را جمع و جور کردم و لبخند تلخی زدم. –هیچی، یه کم دلم گرفته بود. جلو آمد و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت. –می‌دونم من رو محرمت نمی‌دونی، ولی من می‌فهمم این اشکها از سر دل گرفتگی نیست. منم این روزها رو گذروندم. روزهای تلخیه، خیلی تلخ. او هم بغض کرد و ادامه داد: –من خواستم تلخی این روزها رو تموم کنم، خواستم دیگه از دلتنگی اشک نریزم و همیشه کنار خودم داشته باشمش. اونقدر مطمئن بودم که اونم برای من میمیره که بی‌خیال همه ‌چیز شدم و عجله کردم. فکر کردم با ندید گرفتن خیلی چیزها می‌تونم به هدفم برسم. البته به خواستم رسیدم ولی... سرش را بلند کرد و التماس آمیز نگاهم کرد. –تو نکن. سوالی نگاهش کردم. –صبر کن، عجله نکن، شده تا آخر عمر این عشق رو توی دلت نگه دار ولی جلو نرو، بزار اون دنبالت بیاد. بهش اجازه بده بیتابت بشه، بزار اون به فکر بیفته که برای به دست آوردن تو یک راه بیشتر نیست. اگر صبور باشی اون میفهمه که هیچ راه میانبری وجود نداره و همین ارزش تو رو میبره بالا، در آینده توی زندگی خیلی بیشتر رو تو حساب می‌کنه کلا زندگیت یه جور دیگه... با دیدن چشم‌های از حدقه درآمده‌ام بقیه‌ی حرفش را خورد و زود بلند شد. –ببخشید زیادی حرف زدم. فقط خواستم تجربم رو بگم. خداحافظ. بعد هم فوری بیرون رفت. بلعمی درست می‌گفت ولی شرایط من با او متفاوت بود. راستین در بیمارستان بستری است. فکر نکنم لااقل یک پیام دادن و حالش را پرسیدن مشکلی ایجاد کند وقتی خودم را جای او می‌گذارم توقع زیادی نیست. به امید این که الان گوشی‌اش دستش باشد یک اس‌ام‌اس برایش فرستادم و خیلی رسمی حالش را پرسیدم. بعد از فرستادن پیام دیگر چشم از گوشی‌ام بر‌نداشتم تمام هوش و حواسم پیش صدای گوشی‌ام بود. ولی خبری نشد. بارها و بارها از پیام فرستادنم پشیمان شدم. مدام به این فکر می‌کردم که نکند پیامم را خوانده و جواب نداده، که اگر اینطور باشد چقدر برایم سنگین بود. گاهی هم خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم اصلا شاید گوشی‌اش دستش نیست. شاید پری‌ناز اصلا تحویلش نداده، یا بلایی سر گوشی‌اش آمده و جایگزین نکرده. این فکرها دیوانه‌ام کرده بود. گاهی آنقدر غرقشان می‌شدم که خود به خود بغض می‌کردم. کلا از اشتها افتاده بودم و مدام احساس ضعف داشتم. چند روزی گذشت ولی باز خبری از راستین نشد. دیگر طاقتم طاق شده بود. بغضهایم دیگر صبور نبودند و قدرت زیادی پیدا کرده بودند برای بیرون ریختن. تا این که یک روز صدف به خانه‌مان آمد. بدون این که من حرفی بزنم خودش گفت: –می‌خوام به نورا زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. چشم‌هایم برق زد و با عجله گفتم: –حال برادرشوهرشم بپرس. کنارم روی تخت نشست. –چرا خودت نمی‌پرسی؟ دیگر نتوانستم حرف نزنم. –بهش پیام دادم جوابم رو نداد. –هزارتا دلیل هست واسه کارش، شاید اصلا ندیده، ناراحت نباش الان دلیلش رو می‌فهمیم. شماره‌ی نورا را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن احوال تک تک خانوادشان پرسید. –راستی نورا جان گوشی آقا راستین دستشه؟ آخه امیرمحسن می‌خواست بهش زنگ بزنه حالش رو بپرسه. نورا هم جواب مثبت داد. بعد دوباره صدف پرسید: –همون شماره قبلیشه؟ میخوام شمارش رو از اُسوه بگیرم، گفتم ببینم شمارش رو عوض نکرده. سرم را به گوش صدف چسباندم تا جواب نورا را بشنوم. قلبم ضربان گرفته بود. کاش بگوید شماره‌اش را عوض کرده است. ولی گفت: –آره، همون شمارشه، گوشی و یه سری وسایل که پری‌ناز ازش گرفته بوده بعد بهش داده، اینم تو یه نایلون به آقا رضا سپرده بود. بعد که تو بیمارستان بستری شد آقا رضا براش آورد. بعد هم شروع به تعریف کردن از آقا رضا کرد. که چقدر این روزها هوای راستین را دارد. ... 💖🌹🦋💖🌹💖🌹 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشی‌اش دستش است و جواب پیام مرا نمی‌دهد. حالش هم که دیگر خوب است. نورا در آخر حرفهایش حال مرا هم از صدف پرسید و یک گله‌‌ی کوچک کرد و بعد هم گفت که دلش برایم تنگ شده است و چون مادرش مهمانش است و به خاطر راستین رفت و آمد در خانه‌شان زیاد شده دیگر وقت نکرده که زنگ بزند. خون خونم را می‌خورد. هم عصبانی بودم. هم ناراحت. دلم شکست. به تاج تختم تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم. صدف بعد از تمام شدن تماسش به فکر فرو رفت. بعد نگاهم کرد و گفت: –اگه حالش خوبه پس چرا شرکت نمیاد؟ متفکر نگاهش کردم. –راست میگیا، کاش از نورا می‌پرسیدی. –نمیشد بپرسم که، ولی تو می‌تونی فردا از آقارضا بپرسی، نورا میگفت هر روز به راستین سر میزنه و میرن تو حیاط قدم میزنن. پس هیچ کس مثل آقارضا از جیک و پوکش خبر نداره. پاهایم را دراز کردم. –آخه روم نمیشه، اون احساس من رو نسبت به راستین می‌دونه، سختمه ازش سراغ راستین رو بگیرم. صدف لبهایش را بیرون داد. –خب مستقیم نپرس، مثلا یه چیزی رو بهانه کن بگو خود آقای چگینی باید باشن که مثلا فلان قرار داد رو امضا کنه و از این جور چیزا، بعدشم بپرس راستی کی میان. پوفی کردم و از جایم بلند شدم. –اون می‌فهمه بابا، برعکس ظاهرش خیلی بچه زرنگه، اصلا میرم استعفا میدم. دیگه اون شرکت برام شده زندان. خیلی کار کردن توش برام سخت شده، اینجوری هر روز برام شکنجس. میام همون فروشگاه پیش تو کار می‌کنم. –ول کن اُسوه، دیوانه‌ایی؟ در ضمن فروشگاه صندوقدار نمی‌خواد. –خب میرم سطح فروش، به صارمی بگم خودش یه کاری برام جور میکنه. صدف اخم کرد. –آره جون خودت جور میکنه، میگه برو نظافتچی شو، میخوای تی بزنی؟ چون فقط نظافتچی نداریم. –پس صفورا چی شد؟ –به خاطر کارای دخترش صارمی بیرونش کرد. البته چند بار تذکر داد ولی کو گوش شنوا، این دختره بیچاره مادرش رو دق داد. –مگه چیکار می‌کرد؟ صدف سرش را تکان داد: –کارای بچگانه، به خاطر کمبود محبت شدیدی که داره برای جلب توجه دیگران هر دفعه با یه شکل‌های عجیب و غریب میومد فروشگاه، به خاطر سگشم بعضی مشتریها نمیومدن خرید، میگفتن سگه میخوره به لباسها آلودس و پر از میکروبه و خلاصه این حرفها وقتی رسید به گوش صارمی دیگه عذرشون رو خواست. فردای آن روز هزار بار پیش خودم نقشه کشیدم که به آقا رضا چه بگویم و چطور حرف را به استعفای خودم بکشانم. با خودم گفتم استعفای من به گوش راستین میرسد اگر برایش مهم باشد عکس‌العملی از خودش نشان می‌دهد اگر هم مهم نباشد که همان بهتر که نباشم. حداقل تکلیف خودم را می‌فهمم. در همین فکرها بودم که گوشی روی میزم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. آقای براتی بود. مدیر شرکتی بود که ما در مناقصه شرکتش برنده شده بودیم. ناراحت بود که چرا این بار کارمان را ناقص تحویل داده‌ایم. البته حق داشت. من مشکلاتمان را برایش توضیح دادم ولی قانع نشد و گفت که فردا می‌آید تا با مدیر شرکت مستقیم صحبت کند. گفت که متن قرار داد و فاکتورها را هم می‌آورد. وقتی گفتم که مدیر شرکت فعلا نیست و باید با معاونش جلسه بگذارد قبول نکرد و گفت که چند بار به موبایل راستین زنگ زده و جواب نداده. موضوع برایش عجیب بود. گفت که فردا صبح خودش می‌آید. بعد از این که گوشی را قطع کرد. بلند شدم و به اتاق آقارضا رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. با نگرانی پرسید: –چه ساعتی میاد؟ –گفت صبح میاد. سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت: –نه که پول اون کارهایی که بهش تحویل دادیم داده حالا طلبکارم هست. حقوق این چهار دونه کارمند رو موندیم توش... به طرف در رفتم تا از اتاق خارج شوم. نمی‌دانستم چیزی که در ذهنم می‌گذرد را بگویم یا نه، اصلا الان وقت مناسبی است یا باید صبر کنم. دستم را روی دستگیره‌ی در نگه داشتم. هنوز تردید داشتم که صدای آقارضا مصمم کرد. –چیزی می‌خواهید بگید؟ به طرفش برگشتم و گوشه‌ی روسری‌ام را به بازی گرفتم: –راستش...راستش... گوشه‌ی روسری‌ام را رها کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم و روی صندلی راستین نگهش داشتم. –می‌خواستم بگم حالا که شرکت از لحاظ مالی به مشکل خورده، نیاز به کارمند اضافه نیست. من جای دیگه کار دارم میخوام برم اونجا کار کنم. کارهای حسابداری شرکتم کمه، خودتونم می‌تونید انجام بدید. با اجازتون من دیگه... اخم کرد و از جایش بلند شد و به طرفم آمد. –یعنی چی؟ حالا مشکل مالی داریم شما باید برید؟ فوقش یکی دو ماه حقوق نمی‌گیرید دیگه، درسته تو این شرایط شرکت و راستین بزارید برید؟ این انصافه؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –حال آقای چگینی که خوبه، نبود من خودش یه کار مفیدیه برای شرکت. پوزخند زد. –اونوقت کی به شما گفت حال راستین خوبه؟ 💐☘❤️🌻💐☘❤️🌻 💕join ➣ @God_Online 💕 ↷↷
🕰 ولدی با انگشت شصت به من اشاره کرد و رو به بلعمی گفت: –تحویل بگیر، می‌بینی؟ یکی عقلش رو کار نمیندازه گاهی زندگی یه نفر گاهی هم چند نفر به هم می‌خوره، فقط به خودش ضربه نمیزنه که... الان این بنده خدا چه گناهی داشت که اینقدر تو عذاب بود، خانواده آقای چگنی اینقدر اذیت شدن، پای اون بیچاره اونجوری شد ربطی به نامهربونی خدا داره؟ بلعمی نوچی کرد و بی میل لیوان را برداشت و جرعه‌ایی از آب خورد. –آدم نمی‌تونه دلش واسه بی‌عقلا تنگ بشه؟ اصلا وقتی یکی عقلش قد نمیده چیکار کنه دست خودش نیست که... ولدی گفت: –هیچی، حرف اونی که عاقله رو گوش کنه، عقلش قد نمیده چشمش که می‌بینه...عاقبت اونایی که همین راه رو رفتن رو نگاه کنه... بلعمی نگاه معنی داری به من انداخت. نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف اتاقم راه افتادم. با خودم فکر کردم آره، من هم مقصرم، اصلا مقصر اصلی منم که باعث این همه تشویش و اضطراب و ماجرا شدم. چون من هم از عقلم استفاده نکردم و عاشق شدم. از همان موقع بود که همه‌چیز به هم ریخت. شاید هم ولدی درست می‌گوید حالا که دستم را داخل قابلمه‌ی داغ کرده‌ام باید صبر کنم تا از سوزش بیفتد و درمان شوم. پشت میزم نشستم و نجوا کردم. "ولی خیلی سخته، هیچی بدتر از سوختن نیست." صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم تصمیم جدیدی گرفتم. این که بعد از شرکت با نورا هماهنگ ‌کنم و برای دیدن راستین بروم. باید حرفش را بشنوم. قبل از این که این بی‌خبری نابودم کند. برای درمان این درد اولین قدم همین بود. باید آب پاکی را روی دست خودم حداقل می‌ریختم. هوا سردتر شده بود. اولین ماه از زمستان بدجور آمدنش را به رخ می‌کشید. نزدیک شرکت که شدم دانه‌های برف را دیدم که یکی پس از دیگری روی زمین فرود می‌آمدند. نمی‌دانم این برف چه دارد که با آمدنش لبخند را روی لب همه می‌آورد. وارد شرکت که شدم بلعمی تلفن را محکم روی میز کوبید و گفت: –این چرا سر من داد میزنه؟ به من چه مربوطه... با تعجب پرسیدم: –شکست، چه خبره؟ کی رو میگی؟ –همین اقای براتی دیگه، سراغ آقای چگنی رو می‌گیره، میگم نیومده قاطی میکنه، گفت میام اونجا... –دیروز زنگ زد گفت میاد که، چرا دوباره تماس گرفته. به اتاق آقارضا اشاره کردم. –خب برو به آقارضا بگو، –آخه آقارضا هنوز نیومده. –خب بهش زنگ بزن بگو خودش رو برسونه، –خودش زنگ زد گفت: –دیرتر میاد. – پس خودش می‌دونه و این براتی. همانطور که به طرف اتاقم می‌رفتم گفتم: –این براتی امد من رو صدا نکن‌ها، دیگه نمی‌کشم، بشینم غرغرهای اون رو هم بشنوم. تازه کلی هم کار دارم. به اتاق که آمدم در را بستم. باید زودتر کارهای مانده‌ام را انجام می‌دادم تا آخر هفته که می‌خواهم بروم همه چیز مشخص باشد. طبق عادتم پنجره را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. آنقدر هوا سرد بود که حتی زیبایی برف هم نتوانست از بستن پنجره منصرفم کند. پالتوام را درنیاوردم و سیستم را روشن کردم. هنوز یک ربع از کار کردنم نگذشته بود که چشم‌هایم سنگین شد. گرمای دلچسبی که در اتاق حاکم بود مرا خواب آلود کرد. سرم را روی میز گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای باز شدن در را شنیدم. بعد هم صدای پا و چیزی که با زمین برخورد می‌کرد و بعد هم بوی عطر آشنایی که درهمان حال خواب و بیداری به قلبم ضربان داد. جرات این که سرم را بلند کنم و چشم‌هایم را باز کنم نداشتم. می‌ترسیدم توهم باشد و با باز کردن چشم‌هایم همه چیز تمام شود. احساس کردم صاحب بوی عطر روی صندلی کنار میزم نشست. از این همه نزدیکی غوغای عجیبی در دلم به پا شد و گرمایی که تک تک سلولهای بدنم را به تکاپو انداخت. صدایی را شنیدم که انگار چیزی روی میز جابه‌جا شد و درآخر صدایی که شک نداشتم واقعی‌است و صاحب همان عطر است که دلم برایش می‌رود. صدای بمی که انگار مدتهای طولانی بود نشنیده بودمش و غمی که قبلا نبود. 💖🌹🦋💖🌹 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>