#هدیهاجباری👩⚖
#پارتدویستپنجاهسوم🌷
﷽
***
خوشحال بودم و برخلاف بقيه ي روزها بيشتر ميخنديدم. بيشتر از زندگي لـ*ـذت
ميبردم و فقط به اين فكر ميكردم كه چند ساعتي رو كه قراره كنارش باشم چطور
بگذرونم. توي فكر بودم كه تموم مدت توي بـغـ*ـلم بگيرمش تا آ*غـ*ـوشم بوي
تنش رو بگيره؛ اما بايد به چهره اش نگاه ميكردم. بايد تموم اجزاي صورتش رو با
دقت نگاه ميكردم. بايد به چشمهاش خيره ميشدم و دستهاي كوچولوش رو
ميگرفتم و غرق بـ*ـوسـه ميكردم.
- كي برميگردي؟
- سعي ميكنم خيلي موندگار نشم. به محض اينكه هديه رو ديدم، مامان و بابا رو هم
ميبينم و ميام.
- باشه. اِ راستي؟
چيه؟
- عكس يادت نره ها. ميخوام وروجك خاله رو ببينم.
- اگه يادم مونده بود حتماً. قول نميدم وقتي دارم ميبينمش ذهنم به جز اون به چيز
ديگه اي هم فكر كنه.
- ميفهمم. خيله خب زودتر برو. الان ديگه مينيبـ*ـوس ميرسه. اگه دير كني بايد تا
فردا همين موقع صبر كني تا دوباره يه ماشين از اينجا رد بشه.
- خيله خب رفتم.
توي آ*غـ*ـوشش جا گرفتم و گفتم:
- اين چند وقت خيلي اذيتت كردم ببخشيد. دست خودم نبود.
- چه كنيم ديگه. مجبوريم يه دوست خلوچل رو تحمل كنيم.
لبخندي زدم و كيفم رو برداشتم. دل توي دلم نبود تا جگرگوشه ام رو ببينم.
خداحافظي ديگه اي كردم كه همونموقع خانم دكتر وارد اتاق شد.
داري ميري؟
- با اجازهتون بله.
- باشه. مواظب خودت باش. زود برگرد.
- حتماً!
قدمهام سنگينتر بود و عزمم جزمتر. خوشحالي بعد از يه ماه توي دلم نشسته و جا
خوش كرده بود.
زندگي هنوز قشنگيهاش رو داشت.
از تپه ي سرسبز پايين اومدم. از خونه هاي سنگي اي كه بهتازگي جاشون رو به
خونه هاي آجري داده بودن گذشتم. چندتا از اهالي كه قبلاً من رو ديده بودن باهام
سلام و احوالپرسي كردن. صداي زنگوله ي گوسفندها از پشتسرم مياومد و چند
دقيقه ي بعد مردي كه چغا (لباس محلي) روي شونه هاش انداخته بود از كنارم رد شد
و دستش رو بلند كرد و با لهجه ي خودش گفت:
- صبح به خير خانم دكتر!
سلام، صبح شما هم به خير.
صداي سوت زدنش اومد و گله ي گوسفندها رو به پايين تپه هدايت كرد.
اين مدت كه اينجا بودم خبري از نفرت نبود، خبري از بدي نبود، خبري از آزار و
اذيت نبود. اينجا براي خودش دنيايي داشت، دنيايي از آدمهاي پاك و مهربون،
آدمهاي صاف و ساده كه با وجود اينكه توي فقر و بي امكاناتي روزشون رو به شب
ميرسوندن؛ اما توي قلبشون چيزي به اسم ناشكري و قدرنشناسي نبود. اگه
كوچكترين كاري براشون انجام ميدادي، به قدري احترام ميذاشتن كه گاهي
خجالت ميكشيدم. شايد نون براي خوردن نداشتن؛ اما اصرار داشتن كه به خونه ي
سنگيشون بريم و حتي شده يه استكان چاي آتيشي كنارشون بخوريم و اينجوري
جبران زحمات كنن.
اينجا جايي بود كه حس ميكردم هنوز خوبي وجود داره. هنوز آدمهاي خوب توي
اين دنيا هستن و ميشه به اين دنيا اميد داشت.
به پايين تپه رسيدم. همون لحظه مينيبـ*ـوس آبي رنگي كه فقط روزي يه بار از اينجا
رد ميشد و به سمت نزديكترين شهر ميرفت، ايستاد. به راننده سلام دادم و روي
تك صندلي نشستم. كيفم رو توي بغـ*ـل گرفتم و از پنجره به بيرون خيره شدم.
يه ساعت بعد به شهر رسيديم. كمرم از حركات مينيبـ*ـوس خورد شده بود. پياده
شدم و كشوقوسي به بدنم دادم. بليتم براي نيم ساعت ديگه بود. تصميم گرفتم اين نيم ساعت رو يه چرخي توي شهر بزنم. چشمم فقط مغازه هاي اسباب بازيفروشي رو
ميديد و با شوق خودم رو توي اولين مغازه انداختم و به اسباب بازيها چشم دوختم.
يادم به روزي افتاد كه با هستي براي خريد سيسموني بيرون رفته بوديم. چقدر دلم
براش تنگ شده بود و چقدر دوست داشتم الان كنارم بود و بهم دلداري ميداد؛ اما
ميدونستم كه تا حداقل سه ماه ديگه امكان نداره ايران بياد.
عروسك دخترونه اي چشمم رو گرفت؛ خرس سفيدرنگي كه پاپيون صورتي زير
گلوش بود. خيلي خوشگل و بامزه بود. يه بازي فكري هم براي اميد خريدم و هردو
رو حساب كردم.
به ساعت مچيم نگاه انداختم و سمت ترمينال رفتم. هنوز هم دل تو دلم نبود و براي
رسيدن به مقصد لحظه شماري ميكردم؛ اما ميدونستم كه حداقل شيش ساعت تا
رسيدن به مقصد فاصله داشتم و بايد تا اونموقع تحمل كنم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
مداحی_آنلاین_غرور،_دام_خطرناک_شیطان.mp3
3.11M
♨️غرور، دام خطرناک شیطان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #علی_پناه
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
🌹 دعای غریق 🌹
دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان
یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ
یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
ثبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
#امام_زمان
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
📝 #کلام_بزرگان
💠علامه طباطبائی: گاهی یک عصبانیت، بیست سال انسان را به عقب می اندازد.
📚کیش مهر، صفحه ۲۴۰
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
💕ما #انسان ها مثل #مداد رنگی هستیم
#شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم
اما روزی برای کامل کردن #نقاشیمان به دنبال هم خواهیم گشت.
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕یخچال #عشایری دیده #بودین؟😍
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕آثار #کوتاهی در نمـــــاز🥺
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
🛑سنگ تمام
فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.
فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار ....
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
🛑روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه رنگارنگ داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت و همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند.روزی همسایه حسود یک سطل را پر از زباله کرد و کنار خانه همسایه اش گذاشت،چون مطمئن بود ریختن آشغال همسایه اش را آزار می دهد و با اشتیاق منتظر داد و بیداد همسایه نشست.
از آنطرف،همسایه خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است.او هم سطل را تمیز کرد،برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد و برای همسایه برد.وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.اما وقتی در را باز کرد، یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده دید که رویش یک یادداشت بود: "هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد،امیدوارم از میوه ها لذت ببری،دوست من"
🦋🌹🌷
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
🛑اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به اين دو کاسه نگاه کنيد. اولي از طلا درست شده است و درونش سم است و دومي کاسهاي گلي است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟»
شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلي.»
استاد گفت: «ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش و اخلاقش است. بايد سيرتمان را زيباکنيم نه صورتمان را
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
با توکل به اسم الله
آغـــاز روزی زیبـــا
با صلوات بـــر محمـد
و آل محمــــد (ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبح زیباتون بخیر
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
من سجده به خاک جمکران
میخواهم
از یوسف گمگشته
💔 نشان میخواهم
فریاد و فغان، از غم تنها
😔 بودن
من مهدی صاحب الزمان
💚 میخواهم
#ایران_قوی🇮🇷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔷🌷🔷💠====>