✨چنـد وقـت پیش یـه مستنـد دیـدمـ درمـورد شهیـد حججـی
همسـرشـون نقـل میڪردن ڪه:
شهیـد حججـی اگـر روزی گناهـی انجـامـ میـدادن،اون روز رو ڪلی استغفـار میڪردن و فـرداش رو روزه میگرفتـن..
شهــدا اینجوری بودن رفقـــا..🙂
#ـRj
_ڪجایِ ڪاریـم؟؟💚
دلنوشتـه🇵🇸
#ویـژه🙂💚 اے ڪاش بـه جـاے همـه میشـد این حـال بـه هـم ریختـه امـ راتوببینـے #شهــدایی✨ #آشنـاے_غریب
#رمان_آشنای_غریب💞
#قسمت_اول
#دلنوشته✨
سید مصطفی سید مصطفی
صدایی که توی سالن دانشکده پیچید و عده ای برگشتن با اون صدا نگاه کردن ، سید مصطفی چقدر دلم برات تنگ شده بود کجایی پسر ؟
سید مصطفی گوشه ای ایستاد و هردوشون هم دیگر و به آغوش کشیدن سید مصطفی با همون لحن ارومش : منم دلم برات تنگ شده بود اکبر جان
یه دفعه صدایی پشت سر اکبر گفت : سلام رسیدن بخیر
سید مصطفی همین جور که سرش پایین بود : سلام سلامت باشین خوبید خانم زارع
خانم زارع : الحمدالله
اکبر زد رو شونه سید مصطفی : سید ایشون دیگه خانم صفری هستن
سید لبخندی زد : ان شاءالله خوشبخت بشین
اکبر : سید این حاج خانوم ما اردویی هست ،که با هم از طرف دانشگاه قراره بریم شلمچه واسه این اردو نامه میخوان واسه استادشون
سید مصطفی :چشم الان میرم اتاق بسیج براشون تنظیمش میکنم
سید مصطفی با اکبر و خانومش که خداحافظی کرد رفت سمت اتاق بسیج که داخل دانشکده خودشون دانشکده حقوق بود، طبقه همکف قرار داشت که جلو درو با سربند های مختلف تزئین کرده بود داخل اتاق کامل حس جنگ به کسی که وارد اتاق میشد دست میداد یه سنگر نمادین کوچیک گوشه سمت راست اتاق درست کرده بودن یه چفیه روی میز و روی چفیه مین و تانک نمادین قرار داشت با چند نارنجک..
سید مصطفی که داشت نامه رو تنظیم میکرد صدای در اتاق که گویی یک نفر پشت در ، در میزنه سید مصطفی سرشو بالا کرد : بفرمائید
دختر خانمی وارد اتاق شد : سلام
سید مصطفی با دیدن دختری که حجاب کاملی نداشت سرشو پایین انداخت : سلام علیکم بفرمائید؟
دختر نشست روبرو سید مصطفی رو صندلی : خواستم ثبت نام کنم برای بسیج دانشکده
سید مصطفی : داخل برد دانشگاه زدیم چه چیزایی لازمه لطف کنید اونا رو بیارید تحویل بنده بدید براتون ثبت نامو انجام میدم
دختر دست کرد داخل کیفش یه پوشه درآورد و گذاشت رو میز : بفرمائید همه مدارکو آوردم در ضمن اردویی که آخر هفته دانشجو ها رو میخواید ببرید منم میخوام شرکت کنم
سید مصطفی پوشه رو برداشت درحالی که داشت میزاشت داخل کشو میزش گفت : نمیشه باید از قبل ثبت نام میکردین
ظرفیت نداره اتوبوس باید از قبل هماهنگ میکردین
دختر با لج بلند شد : یعنی چی نمیشه شما هم عین خودمون دانشجویا نمیشه که واسه همه تصمیم بگیری فقط شدی مسئول بسیج دانشکده وگرنه خودتم دانشجویی هوا ورت نداره فکر کردی مسئولی چیزی هسی
دختر صداش بلند تر رفت : کی گفته شما بخوای تصمیم بگیری برای بقیه یعنی جای یه نفرو ندارین اصلا شما که خوددانسته میری مسئولی چندمین باره میری شلمچه این دفعه بزار یکی دیگه جای شما بره چرا همش جای یکی دیگه رو اِشغال میکنید
دختر از بس صداش بلند بود عدهای جلو در وایساده بودن که اکبر اومد از اتاق داخل و روبه دختر گفت : خانم آروم باشید لطفا ایشون مسئول بسیجن باید داخل اتوبوس باشن با دانشجو ها
دختر کیفشو زد به دوشش : من باید این اردو برم
اینو گفتو از اتاق رفت بیرون سید مصطفی آروم نشست سر جاش رو به اکبر گفت : اکبر جان نامه خانم زارع آمده شد بفرمائید
اکبر نامه رو گرفت و گفت : تو چرا ساکت موندی هیچی بهش نگفتی سید، این قدر داد و بیداد کرد،
سید مصطفی همون پوشه که دختر داده بود از کشو میزش درآورد و یه پوشه توی کمد درآورد و گفت : راست میگه خب حقشه
اکبر جان الان کار دارم تا ساعت یک که کلاس شروع شه میام سر کلاس
اکبر متوجه شد این وقتها زیاد صحبت نمی کنه رفت و سید مصطفی به کارای ثبت نام دختر خانم ادامه داد ....
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
✨گُفـت نِمـی خـواهـم
برایِ آمـدنم ڪاری ڪُنی!
لطفاً برایِ نیامَـدنم
ڪاری نَکن!
#امام_زمـان
✨- منـمـ می تونـمـ امـامـ زمـان(عج) رو ببینـمـ؟!
+ مـی تونـی با چشمـات حـرامـ نبینـی؟
#ـRj