eitaa logo
دلنوشتـه🇵🇸
8.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
801 ویدیو
11 فایل
بـسـم الله الـرحمن الـرحیم حرمت بس که شبيه است به محراب نماز هرکه آمد به تماشاي تو در سجده فتاد کپی با ذکر صلوات آزاد حرفاتونو اینجا میخونم payamenashenas.ir/delneveshtehrj
مشاهده در ایتا
دانلود
دلنوشتـه🇵🇸
#ویـژه🙂💚 اے ڪاش بـه جـاے همـه میشـد این حـال بـه هـم ریختـه امـ راتوببینـے #شهــدایی✨ #آشنـاے_غریب
💞 ✨ سید مصطفی سید مصطفی صدایی که توی سالن دانشکده پیچید و عده ای برگشتن با اون صدا نگاه کردن ، سید مصطفی چقدر دلم برات تنگ شده بود کجایی پسر ؟ سید مصطفی گوشه ای ایستاد و هردوشون هم دیگر و به آغوش کشیدن سید مصطفی با همون لحن ارومش : منم دلم برات تنگ شده بود اکبر جان یه دفعه صدایی پشت سر اکبر گفت : سلام رسیدن بخیر سید مصطفی همین جور که سرش پایین بود : سلام سلامت باشین خوبید خانم زارع خانم زارع : الحمدالله اکبر زد رو شونه سید مصطفی : سید ایشون دیگه خانم صفری هستن سید لبخندی زد : ان شاءالله خوشبخت بشین اکبر : سید این حاج خانوم ما اردویی هست ،که با هم از طرف دانشگاه قراره بریم شلمچه واسه این اردو نامه میخوان واسه استادشون سید مصطفی :چشم الان میرم اتاق بسیج براشون تنظیمش میکنم سید مصطفی با اکبر و خانومش که خداحافظی کرد رفت سمت اتاق بسیج که داخل دانشکده خودشون دانشکده حقوق بود، طبقه همکف قرار داشت که جلو درو با سربند های مختلف تزئین کرده بود داخل اتاق کامل حس جنگ به کسی که وارد اتاق میشد دست میداد یه سنگر نمادین کوچیک گوشه سمت راست اتاق درست کرده بودن یه چفیه روی میز و روی چفیه مین و تانک نمادین قرار داشت با چند نارنجک.. سید مصطفی که داشت نامه رو تنظیم میکرد صدای در اتاق که گویی یک نفر پشت در ، در میزنه سید مصطفی سرشو بالا کرد : بفرمائید دختر خانمی وارد اتاق شد : سلام سید مصطفی با دیدن دختری که حجاب کاملی نداشت سرشو پایین انداخت : سلام علیکم بفرمائید؟ دختر نشست روبرو سید مصطفی رو صندلی : خواستم ثبت نام کنم برای بسیج دانشکده سید مصطفی : داخل برد دانشگاه زدیم چه چیزایی لازمه لطف کنید اونا رو بیارید تحویل بنده بدید براتون ثبت نامو انجام میدم دختر دست کرد داخل کیفش یه پوشه درآورد و گذاشت رو میز : بفرمائید همه مدارکو آوردم در ضمن اردویی که آخر هفته دانشجو ها رو میخواید ببرید منم میخوام شرکت کنم سید مصطفی پوشه رو برداشت درحالی که داشت میزاشت داخل کشو میزش گفت : نمیشه باید از قبل ثبت نام میکردین ظرفیت نداره اتوبوس باید از قبل هماهنگ میکردین دختر با لج بلند شد : یعنی چی نمیشه شما هم عین خودمون دانشجویا نمیشه که واسه همه تصمیم بگیری فقط شدی مسئول بسیج دانشکده وگرنه خودتم دانشجویی هوا ورت نداره فکر کردی مسئولی چیزی هسی دختر صداش بلند تر رفت : کی گفته شما بخوای تصمیم بگیری برای بقیه یعنی جای یه نفرو ندارین اصلا شما که خوددانسته میری مسئولی چندمین باره میری شلمچه این دفعه بزار یکی دیگه جای شما بره چرا همش جای یکی دیگه رو اِشغال میکنید دختر از بس صداش بلند بود عده‌ای جلو در وایساده بودن که اکبر اومد از اتاق داخل و روبه دختر گفت : خانم آروم باشید لطفا ایشون مسئول بسیجن باید داخل اتوبوس باشن با دانشجو ها دختر کیفشو زد به دوشش : من باید این اردو برم اینو گفتو از اتاق رفت بیرون سید مصطفی آروم نشست سر جاش رو به اکبر گفت : اکبر جان نامه خانم زارع آمده شد بفرمائید اکبر نامه رو گرفت و گفت : تو چرا ساکت موندی هیچی بهش نگفتی سید، این قدر داد و بیداد کرد، سید مصطفی همون پوشه که دختر داده بود از کشو میزش درآورد و یه پوشه توی کمد درآورد و گفت : راست میگه خب حقشه اکبر جان الان کار دارم تا ساعت یک که کلاس شروع شه میام سر کلاس اکبر متوجه شد این وقتها زیاد صحبت نمی کنه رفت و سید مصطفی به کارای ثبت نام دختر خانم ادامه داد .... "سید مصطفی حسینی" ✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشنای_غریب💞 #قسمت_اول #دلنوشته✨ سید مصطفی سید مصطفی صدایی که توی سالن دانشکده پیچید و عده ای
💞 ✨ مصطفی وارد کلاس که شد اکبر دست بلند کرد گویی کنارش برایش صندلی خالی گرفته بود مصطفی کنار اکبر که نشست پسری باصدای بلند از ته کلاس : اوه اوه بچه ها ده دو کلاسمون تشریف آوردن مصطفی که عادت داشت به این نوع حرفها بی خیال فقط سرش توجزوش بود که یکی دیگه گفت : بیسیم میسیمات وصله اخوی اطلاع رسانی دقیقه اکبر برگشت چیزی بگه که مصطفی دستش و گرفتو گفت : اون هفته نبودم چی استاد درس داد توضیح بده برام اکبر با حرص برگشت و خواست صفحه کتاب رو بیاره که یه دفعه یه سایه روجزوشون و حضور کسی رو جلوشون حس کردن هردو نگاهی انداختن دیدن همون دختری که بسیج میخواد ثبت نام کنه مصطفی بلند شد : ثبت نامتون کردم خانم استواری ان شاءالله تا فردا بهتون اطلاع میدم ببینم میتونید داخل این اردو باشید یا خیر خانم استواری که خیلی عصبانی به نظر میومد : من سرم نمیشه این حرفا بااااااید داخل این سفر شلمچه باشم همه وسایلامم جمع کردم واسه پنجشنبه آخر هفته مصطفی : شما لطفا آروم باشید توکل کنید به شهدا ان شاءالله حل میشه استواری : چی چیو آروم باشم آقای حسینی چی میگی خودت خیالت راحت میخوای بری به منم که معلوم نیس تکلیفم چیه میگی آروم باش ؛ مصطفی دست کشید به موهاش و استواری هنوز بلند بلند داخل کلاس داد میزد : می فهمی چی میگم آقای حسینی من باییید این سفرو برمممم باااااید این حرفا هم حالیم نمیشه مصطفی : خواهر من شما آروم باش چشم درستش میکنیم ان شاءالله استواری انگار با حرف مصطفی آب جوشی سر تا پاش ریخته بودن ، عصبانی تر شد و گُر گرفت : بسه دیگه هی خواهر خواهر خودتونو زدین به مذهبی و اخوی و خواهر معلوم نیس پشت این حرکتاتون چیه یه تسبیح گرفتی دستت موهاتم کج زدی پایین فکر کردی کی هستی چند تا عین تو ریختن تو این دانشگاه دارن واسمون تصمیم میگرن من آخر هفته نرم با بچه ها شلمچه این دانشگاه رو ؛ روی سر تو و دوستات خراب میکنم فهمیدی ده دو مصطفی دستشو دور گردنش که پایین بود قرار داد : چشم حل میشه فردا صبح تشریف بیارید خبرشو بهتون میدم "سید مصطفـی حسینـی " ✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_دوم #دلنوشته✨ مصطفی وارد کلاس که شد اکبر دست بلند کرد گویی کنارش برایش صن
💞 (ادامه) ✨ استواری که داشت از کلاس میرفت بیرون یکی از پسرا داد زد : ایول به تو رو این اُمل کلاسو کم کردی بزن کف قشنگه رو کل کلاس با شوت و دست زدناشون رفت رو هوا. دیگه هیچ جوره این کلاس آروم نشد تا استاد با تاخیر خیلی زیاد وارد کلاس شد ؛ مصطفی فقط تو فکر خانم استواری بود که چطور بتونه توی اردو شرکت کنه فقط خودش نبود که باید تصمیم می گرفت بلکه فرمانده خودشون هم باید از این موضوع اطلاع داشته باشه مصطفی کل ساعت کلاس فقط حواسش به این بود که چطور میتونه کاری کنه که اون خانم بتونه بره شلمچه ، بعد کلاس فوری استاد که رفت مصطفی داخل کلاس گوشیش در اورد و زنگ زد به فرماندشون خیلی بوق خورد اما متاسفانه جواب نداد مصطفی رو به اکبر کرد : اکبر جان آقای فاتحی امروز حوزه بسیج هستن ؟ اکبر که داشت جزوشو داخل کیفش میزاشت : آره امروز دیدمش مصطفی بلند شد و گفت : پاشو بریم پیششون اکبر و مصطفی هر دو از کلاس که رفتن بیرون دوباره با همون خانم که جلو در کلاس ایستاده بود مواجه شدن که دوباره صداشو برد بالا : چی شد کارم؟ مصطفی : دارم میرم براتون انجامش بدم خیالتون راحت حتما این اردو رو تشریف میبرید اکبر نگاه تعجب آمیزی بهش انداخت و مصطفی دست اکبرو گرفت و راه افتادن اکبر وسط راه با تعجب پرسید : معلومه چی میگی سید چطوری مطمئنش کردی؟ اتوبوس جا نداره ظرفیت تکمیله مصطفی قط به راهش ادامه میداد که زودتر برسه به حوزه بسیج که داخل حیاط دانشگاه قرار داشت و هیچ حرفی نمیزد ؛ اکبر ایستاد و با حرص گفت : تو چرا هیچی نمیگی معلومه داری چیکار میکنی؟ مصطفی : بیا بریم اکبر برات توضیح میدم بیا اکبر تکیه داد دیوار : تا نگی نمیام مصطفی دست اکبرو گرفتو کشوندش اما اکبر هنوز می پرسید ؛ دم در که رسیدن مصطفی در زد : یا الله ؛ و رفت داخل اتاق شد مردی با موهای جو گندمی تقریبا جلو مصطفی و اکبر بلند شد : به به چشم ما به جمال شما روشن شد مصطفی و اکبر هر دو سلامی دادن و مرد هردوشونو بغل کردو پیشونیشونو بوسید نشستن ،مرد داشت چای میریخت : نبودی آسید دلمون برات تنگ شده بود حالا آقای صفری رو زیارت میکنیم گاهی اوقات شما که دیگه اصلا نیستی مصطفی لبخند زد : شرمنده میشیم درحضورتون خداروشکر به کار مشغولیم مرد چایی ها رو با ظرف شیرینی جلو بچه ها گذاشت : الحمدالله سالم هستین بتونین کار کنین مصطفی : سلامت باشید ؛ آقای فاتحی یه عرض مختصر داشتم خدمتتون (اسم اون مرد مو جو گندمیم گویی که فاتحی فرمانده بسیجشون بود) محکم تر نشست انگار حرف مصطفی همیشه براش ارجعیت داشت : در خدمتم آسید مصطفی به علامت شرمندگی سرشو انداخت پایین : بزرگوارید شرمندم نکنید ، حقیقتش یه خانمی امروز اومدن برای شرکت واسه اردو اخرهفته بهشون هم گفتم که نمیتونن بزن جا نیست اما اوشون قبول نکردن و اصرار دارن که حتما این اردو رو برن ، اومدم خدمتتون عرض کنم من با اتوبوس نمیرم جامو میدم به این خانم فاتحی و اکبر هر دو تعجب کردن و اکبر زد به مصطفی ، فاتحی گفت : اصلا نمیشه اصلاااا شما مسئولان اتوبوسی تعداد کثیری از دخترای مردم با اون اتوبوس دارن میرن شلمچه هزار و یک اتفاق ممکنه بیفته شما درقبال این دانشجو ها مسئولی چطور میتونم تو نباشی این تعداد دخترو بزارم برن بدون هیچ مسئولی فکر اینو بیرون کن از سرت مصطفی : نه که اصلا نمیام و کسی نباشه آقای اکبری که هستن تو اتوبوس خودمم با ماشین شخصی میرم پشت سرشون اکبر با تعجب گفت : من ؟؟؟؟ اصلا مسئولیت سنگینیه نمیتونم فاتحی : نمیشه آ سید نمیشه "سید مصطفی حسینی" ✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_دوم (ادامه) #دلنوشته✨ استواری که داشت از کلاس میرفت بیرون یکی از پسرا داد
💞 ✨ مصطفی دستشو گذاشت روی دست فاتحی : حاجی خودم هستم حواسم به هم چی هست ، فقط با ماشین شخصی خودم پشت سرشونم هر جا وایستادن منم می ایستم هر جا تا هر ساعتی اتوبوس حرکت کرد منم پشت سرشون حرکت میکنم خانم عباسی هم که مسئول هماهنگی بین خواهرا هستن با اوشون هم هماهنگ هستیم خیالتون راحت باشه ، حاجی فاتحی سرشو تکون داد و فقط سکوت کرد ؛ تصمیم سختی بود که باید گرفته میشد اکبر گوشیش زنگ خورد بلند شد رفت بیرون از اتاق مصطفی بلند شد : بیشتر از این وقتتونو نمی گیرم حاجی فقط منتظر جوابتون هستم ان شاءالله فاتحی هم بلند شد دستاشو رو شونه مصطفی گذاشت : آسید جان نگران نباش ان شاءالله حل میشه به دختر خانم اگه دیدینشون بگین تشریف بیارن پیش من مصطفی دستو به علامت چشم روی چشاش گذاشت : چشم حاجی ، امری نیست ؟ فاتحی دستشو برد جلو برای خداحافظی : عرضی نیست پسرم موفق باشی مصطفی : خدانگهدار مصطفی رفت بیرون دید هنوز اکبر داره با گوشی صحبت میکنه اکبر خطاب به اونی که پشت خط بود گفت یه لحظه گوشی ، چی شد داداش ؟ مصطفی : گفتن بهم اطلاع میدن اکبر جان دیگه من کاری ندارم میرم خونه اکبر : وایسا با هم بریم ماشین اوردی ؟ مصطفی : آره امروز ماشین آوردم ممنون خداحافظ اکبر : یا علی مصطفی رفت طرف پارکینگ دانشگاه که ماشین دانشجو ها اونجا پارک میکردن سوار ماشینش شد که درو ببنده یکی مانع بسته شدن در شد ، مصطفی درو باز کرد ببینه کیه ، چشمش که افتاد به خانم استواری از ماشین پیاده شد : در خدمتم ؟ استواری : چی شد چیکار کردی ؟ مصطفی : حل میشه ان شاءالله بهتون اطلاع میدم استواری : چی چیو حل میشه چیو اطلاع میدی مگه شمارم دارید که اطلاع میدی یه خورده از گیجی بیا بیرون مصطفی با این طرز برخورد زیاد نگران و ناراحت نشد خیلیا بودن که این مدلی باهاش حرف میزدن : چشم ، شما فردا ساعت 4 بعد از ظهر تشریف بیارید دانشکده خودمون اتاق بسیج، اونجا بهتون اطلاع میدم استواری با صدای بلند: ههع مگه من بیکارم هی بیام هی برم ببینم تو برام چیکار کردی یه دفعه کیفش گذاشت روی کاپوت ماشین مصطفی یه کاغذ و یه خودکار درآورد تند تند چیزی رو نوشت و باعصبانیت برگه رو از دفتر جدا کرد و گرفت جلومصطفی : بگیر مصطفی : این چیه ؟ استواری : لولویه مواظب باش نخورتت ، بگیرش بابا شمارمه بهم اطلاع بده سریع مصطفی برگه رو گرفت و استواری داشت میرفت که مصطفی انگار چیزی یادش اومده باشه صداش زد : خانم استواری خانم استواری لطفا به دقیقه صبر کنید استواری برگشت : چیه بگو ؟ مصطفی : حیاط دانشگاه یه حوزه بسیج هست یه آقایی اونجا هستن به نام آقای فاتحی مشکلتونو بهشون گفتم اوشون فرمودن کارتون دارن یه سر برین پیششون استواری : باشه الان هستش برم ؟ مصطفی : بله فکر کنم باشن خدانگهدار استواری : نخوری به در و دیوار اخوی مصطفی مثه همیشه بی توجهی کرد و سوار ماشین شد و رفت سمت خونه و فقط فکر این بود که این خانم بتونه داخل اردو شرکت کنه ، توی فکر بود که خیلی سریع رسید ماشینشو گوشه ای از حیاط خونه پارک کرد داشت میرفت از پله ها بالا که یه دفعه جیغ دخترونه و صدایی پر از شادی و هیجان از در سالن اومد بیرون : الهی قربونت بشم مصطفی کجا بودی پرید تو آغوش مصطفی که نزدیک بود هردوشون بیفتن مصطفی بلند خندید : خدا نکنه دیوونه ی خودم چطوری شقایق خانوم دلم واست شده بود یه ذره شقایق که هنوز پر از هیجان بود کیف مصطفی رو گرفت و دستش و محکم گرفت : بیا بریم داخل داداش جووووون خوووودم که الان باید بنشینی برام تعریف کنی از سفرت مصطفی : به روی چشم آبجی خوشکله ، مامان کجاست؟ با پرسیدن این سوال خانمی از آشپزخونه اومد ؛ الهی مامان فدات بشه همین جام مامان مصطفی رفت جلو شونه مامانشو بوسید : سلام حاج خانوم زهرا به به چه بوی خوبی هم میاد مامان مصطفی : سلام به روی ماهت دردونه برو لباساتو عوض کن تا منم بکشم غذا رو مصطفی رفت سمت اتاقش که طرف دوبلکس بود : مامان هنوز نمازمو نخوندم شما بخورین تا منم بیام شقایق وسایلای میزو چید و غذا واسه خودشو مامانش کشید در حال خوردن ناهار بودن که شقایق گفت : مامانی بابا کی میاد دیگه مگه قرار نشد امشب بیاد ؟ حاج خانوم نوشابه ریخت توی لیوان: دیشب که تو نبودی، خونه خانم بزرگ بودی زنگ زد بهم گفت کار داره هنوز کارایی که قرار بوده بفرستن اسپانیا هنوز آماده نیست سرش شلوغه شقایق سبزی گذاشت دهنش : آخه چرا بابا واحد کاریشو نمیبره شهر خودمون که برده اصفهان آخه مگه شیراز چشه بابا چند ساله اصفهانه حاج خانوم : غذاتو بخور غر نزن با دهن پر هم صحبت نمیکنن شقایق بانو "سید مصطفی حسینی" ✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_سوم #دلنوشته✨ مصطفی دستشو گذاشت روی دست فاتحی : حاجی خودم هستم حواسم به ه
💞 (ادامه) ✨ مصطفی نشست کنار شقایق : راست میگن دیگه حاج خانوم سر سفره با دهن پر صحبت نکن بعد 20 سال هنوز یاد نگرفتی شقایق فرم صورتشو تغییر داد و خودشو لوس کرد : عهههههه دادااااش دلت میاااد.. کلا خانواده صمیمی بودن در هر شرایطی از هم مشورت میخواستن.. مصطفی جلو اتاق شقایق ایستاد و در زد : اجازه ورود صادر میکنید ملکه ؟ شقایق : بفرمائید عالی جناب مصطفی با لبخند همیشگی وارد اتاق شد و روبرو شقایق رو تختش نشست : چه خبر از آقا مهدی شقایق شونه هاشو انداخت بالا : نمیدونم ازش خبر ندارم مصطفی نگاه تعجب آمیزی بهش انداخت: عهع خبر نداری پس ؛ این شربت شکر آبی که بینتون درست شده چیه چه مزه ایه شقایق پتوشو انداخت رو سرش از زیر پتو با خجالت گفت : تقصیر خودشه دیگه حرف گوش نمیده مصطفی پتو رو از صورت شقایق کشید کنار و موهاشو که پتو بهم ریخته کرده بود با دستانش براش مرتب کرد : الهی من فدای تو بشم که اینقدر خجالتی تشریف داری ، تو که اینقدر خجالتی هستی چرا آخه صدات یه نموره بالا می ره که بین تو شریک زندگیت شکر آب شه ، معلومه شربت خیلی دوس داریا شقایق خندید مصطفی سرشو بوسید : خواهری پاشو گوشیتو بیار یه زنگ به این آقای عاشق پیشه بزن شقایق : نه خیر نمیخوام بزار خودش زنگ بزنه مصطفی : بنده خدا 16 بار زنگ زده جواب ندادی خب زنگ بزن خودت بهش شقایق چشاش گرد شد : دهن لق بهت گفته چند بار هم زنگ زده مصطفی : عه آبجی این دیگه از کدوم کشور بر خواهر دردونه من تسلط پیدا کرد از این حرفا چطوری اومد تو فرهنگ لغتت شقایق : تا خودش زنگ نزنه من محاله زنگ بزنم مصطفی دستای شقایقو گرفت : اکسیژن داداش ، تو این جور مسائل هم دختر هم پسر باید بیشتر از حد کوتاه بیان، یه جاهایی هم دختر هم پسر ، بلند شو فدای چشای قهوه ایت بشم شقایق : نمیخوام مصطفی : ای خدا به داد مهدی برسه خیلی ناز داریا شقایق :اینا ناز نیست اسمش سیاست زنانه است بزار خودت زن بگیری تا دلت بخواد روت پیاده میکنه مصطفی بلند شد خندش گرفته بود از حرف های آبجیش : الله اکبر از دست شماها من مگه خدا زده پشت سرم که برم سراغ شما دخترا شقایق : حالا میبینمت چطور ناز بکشی ... "سید مصطفی حسینی" ✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_سوم (ادامه) #دلنوشته✨ مصطفی نشست کنار شقایق : راست میگن دیگه حاج خانوم سر س
💞 ✨ مصطفی داشت با مجتبی حساب کتاب های شرکت باباشونو انجام میدادن که حاج خانوم صداشون زد : بچه ها بیاید شام مجتبی دستاشو برد بالا و یه خستگی در کرد و بلند شد : پاشو داداش پاشو کار کشیدی ازم بریم یه انرژی بزنیم بعد دوباره بیایم مصطفی ماشین حسابو با کاغذا رو برداشت گذاشت داخل کمد کنسول : ای بابا خان داداش به این زودی حاجی منتظره جوابشو بدیما شما به این زودی خسته ات شد شقایق که داشت میرفت طرف میز شام آروم زد به سر مجتبی و گفت : صبح تا شب بهش بگو بیرون باش کله ات تو گوشی باشه خستش نمیشه همین که بخواد کار کنه خستش میشه مجتبی افتاد دنبال شقایق و دور میز دنبالش میکرد و شقایق جیغ میزد و مصطفی هم کمک حاج خانوم وسایلا رو از آشپز خونه آورد و ازشون میخندید حاج خانوم : بشینید شامتونو بخورید عین بچه ها ورجو ورجه میکنید مجتبی : دارم برات شقایق خانوم شقایق در حالی که داشت می نشست پشت میز شکلک برای مجتبی درمیاورد و مصطفی هم ازشون میخندید مجتبی : شقا زنگ زدی به مهدی ؟ شقایق اخم کرد : اولا اسممو کامل بگو دوما به تو چه .. مصطفی نگاه شقایق کرد : عههع نفس داداش از این حرفها هم بلده به خان داداشش بزنه پس حاج خانوم نگاهی با عصبانیت به شقایق انداخت شقایق سرشو انداخت پایین و گفت : تقصیر خودشه هم اذیتم میکنه هم اسممو بد جور صدا میزنه مصطفی یه لیوان آب داد دست شقایق : صبور باش اکسیژن داداش مجتبی که داشت لقمه می گرفت گفت : مصطفی خوب تا حالا خفه نشدی مصطفی به علامت اینکه چرا سرشو تکون داد مجتبی با خنده گفت : این اکسیژنته این گاز co2نه اکسیژن شقایق باز جیغ زد : ببییییییییین ماماااااان مصطفی جلو دهن شقایقو گرفت : هیییس حاج خانوم : وااااااااااااای از دست شما ها یعنی حاجی که نیستا کنترل شما ها سخت میشه مجتبی بلند میخندید شقایق : میزنمتا مصطفی خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد بلند شد رفت گوشیشو از رو میز کنار تلوزیون برداشت شماره ناشناس بود : بله ؟ صدایی عصبانی پشت خط گفت : مگه من بهت نگفتم باید حتما این اردو رو برم رفتی به اون پیرکی چی گفتی هاااااا مصطفی متوجه شد : سلام خانم استواری چی شده مگه ؟ استواری بلند داد میزد که مصطفی گوشی رو از گوشش فاصله داد : چی میخواستی بشه چی گفتی بهش شرایط شرایط میکنه واسه من اون پیر خِرف مصطفی : شما آروم باشد لطفا مگه چی گفتن بهتون ؟ استواری با همون عصبانیتش: میگه جا نیست بری شرایطش نیست بری میگه تو مسئول دخترای مردمی نمیتونی باهاشون نباشی مصطفی نشست رو مبل و به حرف های استواری گوش میکرد که با شدت عصبانیت بود : چرا لال شدی هاااااااع چرا هیچی نمیگی مصطفی : ببینید من امروز بهشون گفتم اشکال نداره خودم با ماشین شخصی خودم میام شما جای من برید گفتن بهم اطلاع میدن هنوز خبری نشده استواری جیغ کشید : من بااااااید برم این سفرووووووووووووو یا همین امشب بهم تضمین میدی که من هفته دیگه میرم شلمچه یا امشب خودمو از اینجا پرت میکنم همه راحت شن مصطفی شوکه شد سریع بلند شد : خانم استواری آروم باشید چشم چشم فقط شما آروم باشید استواری : همین که گفتمممممم مصطفی نمیدونست چیکار کنه : کجایید الان خانم استواری بگین کجایین حاج خانوم و شقایق که میشنیدن صدای مصطفی رو از میز شام بلند شده بودن اومده بودن کنار مصطفی و میگفتن چی شده مجتبی هم اون طرف داشت شام میخورد و گفت : ای بابا اینقدر مصطفی مصطفی میکردید ببینید چی شد تو زرد از آب در اومد شقایق چشاشو گرد کرد طرف مجتبی : هیییس مجتبی دید تلفن مصطفی تموم شده: چی شد مصطفی این خانم استواری کیه مصطفی سریع پله ها رو میدویید رفت تو اتاقش حاج خانومم پشت سرش رفت : چی شده پسرم ؟ مصطفی داشت پیرهنشو عوض میکرد : بعد برات توضیح میدم مامان فعلا باید برم فقط برام دعا کن .. "سید مصطفی حسینی" ✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_چهارم #دلنوشته✨ مصطفی داشت با مجتبی حساب کتاب های شرکت باباشونو انجام مید
💞 ✨ مصطفی آروم داشت رانندگی میکرد همون جایی که استواری بهش آدرس داده بود گوشیشو برداشت زنگ زد بعد از کلی بوق که نزدیک به قطع شدن بود صدایی گرفته : بله ؟ مصطفی : سلام کجایید خانم استواری من دقیقا همون جایی هستم که آدرس دادید استواری با همون صدای گرفتش: با همون پراید مشکیتی؟ مصطفی : بله استواری : من دارم میبینمت پیاده شو دست بلند کردم بالا ساختمون نیمه کارم جلو این دکه ای مصطفی سریع وسط خیابون ماشینو ول کرد پیاده شد استواری رو که دید لبه ساختمون اون بالا نشسته بود یه لحظه تنش لرزید و سریع وارد ساختمونه شد پله ها رو تند تند بالا میرفت که وسط پله ها پاش گیر کرد خورد زمین : آخ نگاه به پاش انداخت روی زانو شلوارش پاره شده بود و پاش پیچ خورده بود ولی باهامون پای پیچ خوردش که درد خیلی زیادی داشت لنگ میزد و بالا میرفت و دفعه ای یه بار یه گوشه از درد پاش وایمیستاد چشمش به مصطفی که خورد گفت : چرا اومدی ؟مصطفی که دید روسری استواری از سرش در اومده فقط سرش پایین بود و گوشه ایستاد : یه شلمچه نرفتن که اینقدر ناراحتی نداره شما چرا این جوری میکنید استواری رو شو به طرف پایین ساختمون انداخت : به تو ربطی نداره یا امشب همین جا زنگ میزنی درستش میکنی یا همین جا شاهد سقوط منی مصطفی انگار دلش لرزید با حرف استواری کنی جلو تر رفت که پاش خورد به چیزی نگاه که کرد یه گوشی بود برداشتش : این گوشی مال شماست استواری نگاه گوشی داخل دست مصطفی کرد : آره مصطفی گوشی رو هر چی به کننده‌اش میزد روشن نمی شد :خاموشش کردین استواری که انگار سردش شده بود دستاشو محکم دور خودش پیچوند و ها کرد : آره خاموشش مصطفی رو همون خاکها نشست پشت سر استواری با فاصله‌ی زیاد : الان خانوادتون منتظرتونن نگران میشن روشنش کنید استواری خودمحور که روش اوت طرف بود : کسی نگران من نمیشه یه دفعه انگار دوباره گر گرفت داد زد : زود باش زنگ بزن به اون پیرکی تکلیفمو جلو خودم مشخص کن مصطفی نگاه ساعتش انداخت : الان خیلی دور وقته بیاید پایین از اون لبه فردا هم من هم شما حضورا میریم پیششون استواری داد زد و.کنی از اون گوشه جلو تر رفت مصطفی ترسید و بلند شد از سر جاش اما با همون آروم بودنش : آروم باشید شما درست میشه بیاید کنار الان زنگ میزنم استواری برگشت پشت سرشو نگاه کرد "سید مصطفی حسینی" ✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_پنجم #دلنوشته✨ مصطفی آروم داشت رانندگی میکرد همون جایی که استواری بهش آدرس
💞 (ادامه) ✨ استواری برگشت پشت سرشو نگاه کرد : بزن منتظرم مصطفی جوابشو از جیب کاپشنش درآورد و شماره فاتحی رو گرفت با چند تا بوق اولی جواب داد : سلام علیکم آ سید مصطفی : سلام از بنده حاجی احوال شما چطوره فاتحی : الحمدالله ، شما چطورین مصطفی : خداروشکر عرضی داشتم خدمتتون فاتحی : اگر بابت موضوع امروزه که با خود خانم استواری درست میگم فامیلیشون استواری بود؟ مصطفی : بله بله میدونم باهاشون صحبت کردید که نمیتونن این اردو رو برن اما حاجی من امروز خدمتتون عرض کردم با ماشین شخصی خودم پشت سر دانشجو ها هستم تا هر ساعتی راننده حرکت کرد پشت سرشم دهر جا هم وایساد می ایستم اصلا نگران این موضوع نباشید فاتحی : نمیشه سید جان نمیشه الکی کشک که نیست شما خودتو واسه من مسئولیت داری اومدیم وسط راه خوابت برد یا خدایی نکرده اتفاق های دیگه مصطفی : مسئولیتش با خودم حاجی ، با خودم هر اتفاقی که بیفته فاتحی از اصرار های مصطفی تعجب کرده بود : دلیل این همه اصرارتو نمیدونم سید ، حالا فردا بیا با هم صحبت میکنیم مصطفی: حاجی مهمه فردا بیام دیگه قبول کنید حاجی من خودتون میدونید نه اهل خواهشم نه التماس این دفعه برای بار اول و اجازتون خواهش میکنم فاتحی سکوت مرده بود مصطفی گفت : حاجی هر چی شد با خودم مسئولیت خودم بچه ها همش با خودم فردا میام خدمتتون تعهد کتبی میدم فاتحی : ای بابا سید نیاز نیست خودت برا من کاملا قابل اعتمادی چشم فردا تشریف بیار حلش میکنیم مصطفی خوشحال شد : چشم ازتون ممنونم لطف کردید فاتحی : موفق باشی مصطفی زحمت کشیدید یا علی مصطفی که تلفنش تموم شد استواری با داد گفت : چی شد مصطفی : شما از اونجا تشریف بیارید لطفا کنار حل شد فردا میرم پیششون استواری کامل از رو لبه برگشت : منم میام مصطفی : چشم حالا شما از اون لبه بیاید این طرف لطفا استواری : راسته یا به خاطر اینکه بخوای منو از اینجا بکشونی اون طرف اینا رو میگی مصطفی : راسته من دروغ ندارم به کسی بگم استواری از لبه اومد کنار و روبرو مصطفی ایستاد و دستشو بلند کرد مصطفی همون جور که سرش پایین بود : چی شده ؟ استواری همون جور که دستش جلو مصطفی بود : گوشیم بده مصطفی گوشی رو داد بهش و گفت : هوا سرده زودتر تشریف ببرید خونه روسریتونم افتاده اون گوشه کنار ستون استواری رفت روسریشو برداشت و چون خاکی شده بود چند بار تکوندش و سرش کرد : خب شما برو دیگه من خودم میرم مصطفی : الان دور وقته خودم میرسونمتون استواری گوشیشو روشن کرد و انگار داشت تماس می گرفت گفت : نترس نمیپرم تو برو میرم خونه یه دفعه انکار پشت خط کسی جواب داد استواری دستشو به علامت هیس بالا آورد و ادامه داد : سلام حمید کجایی ؟ مصطفی دید داره با تلفن صحبت میکنه ازش فاصله گرفت و گوشه ای ایستاد نگاه صفحه کوششی کرد چون رو سیالات بود متوجه نشده بود مادرش بیش از هفده بار بهش زنگ زده میخواست زنگ بزنه که استواری اومد جلو مصطفی : تو برو فردا ساعت 9 دانشگاه میبنمت جلو بسیج مصطفی : باشه پس ، فردا هستم در خدمتتون خدانگهدار مصطفی داشت میرفت که استواری بلند داد زد : جلوت دیگه کسی نیست سر بلند کن از این پله ها نیفتی ... "سید مصطفی حسینی" ✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_پنجم (ادامه) #دلنوشته✨ استواری برگشت پشت سرشو نگاه کرد : بزن منتظرم مصطفی
💞 ✨ مجتبی : ای بابا حاج خانوم بگیر بشین بچه که نیس مصطفی حاج خانوم همین جور که تسبیح تو دستش بود و ذکر میگفت پر از استرس و نگرانی بود که مجتبی رفت یه لیوان آب واسش آورد و داد دستش : بخور یه ذره از این حاج خانوم با دستش لیوان ابو پس کشید شقایق رفت گونه مامانشو بوسید و گفت : مامان جونم چرا اینقدر نگرانی خب کار براش پیش اومده حاج خانوم انگار حرف بچه ها رو نمی شنید فقط ذکر میگفت و پر از آشوب بود که صدای در حیاط اومد حاج خانوم سراسیمه دویید داخل حیاط مصطفی نگاهش به مامانش که پر از استرس و نگرانی بود انداخت : چی شده مامان حاج خانوم روی همون کاشی های سرد حیاط سجده شکر کرد مصطفی رفت جلو و بلندش کرد :الهی فدات بشم مامان ، دیدم زنگ زده بودین گفتم دیگه بیام خونه شرمنده جواب ندادم مجتبی با توپ پر اومد جلو مصطفی وایساد : چی چیو شرمنده ای حاج خانوم دلش هزار راه رفت آروم و قرار نداشت ذکر از لباش نمی افتاد نمیتونستی گوشیتو برداری یه پیام خشک و خالی بدی مصطفی دستشو گذاشت رو شونه مجتبی و گفت : شرمنده داداش اینقدر درگیر بودم که واقعا نتونستم مجتبی نگاه مصطفی که کرد با اون شرمنده گفتنش انگار دلش یه حالی شد مصطفی رو بغل کرد : تو چرا اینقدر شیرینی نمیتونیم یه دعوا هم کنیم هر دو شون که بغل هم بودن بلند خندیدن انگار نه انگار هوا سرد بود، گرمی حضورشون سردی زمستونو از یادشون برده بود یه دفعه یه جیغ خیلی یواش پشت سر مجتبی اومد برگشتن که شقایق خودشو لوس کرد : این چه وضعشه منم هستما حاج خانوم رفت سمت شقایق و گونشو بوسید : بیاین داخل سرده مجتبی داشت میرفت داخل رو به شقایق گفت : بیا داخل جیغ جیغو سرما میخوری دیگه نمیتونی جیغ جیغ کنی شقایق بلند گفت : عهههههههععع میزنمتاااااا مجتبی بلند بلند خندید و رفت داخل مصطفی رفت روبرو شقایق دستاشو گرفت : چرا دست های اکسیژن من یخ کرده شقایق با چشمهای قهوه ای خوش رنگش و نگاه معصومش به مصطفی نگاه میکرد مصطفی دستهای شقایقو آورد بالا و چشماشو بست و بوسیدش تمام حسش فکرش دهنش امیدش عشقش تک خواهرش بود که با جون و دلش دوسش داشت شقایق انگار خجالت کشید سرشو انداخت پایین : بریم داخل داداشی سرما میخوریما مصطفی متوجه حجب و حیا شقایق شد و با هم رفتن داخل مصطفی داشت رو جزوه هاش نگاه میکرد که صدای در اتاقش اومد : بفرمائید حاج خانوم با دو تا لیوان چایی وارد اتاق شد مصطفی جلوش بلند شد ؛ به به دست شما درد نکنه مامان چقدر چایی دلم کشیده بود حاج خانوم نشست رو تخت مصطفی و گفت : نوش جونت مامان مصطفی میخواست چایی برداره که حاج خانوم گفت : خانم استواری کیه که سراسیمه رفتی مصطفی که پایین تخت جلو حاج خانوم نشسته بود تکیه به دیوار داد : یکی از دختر خانمهایی هستن که داخل دانشگامونن اصرار دارن برن شلمچه حاج خانوم : همین اردو پس فردا مصطفی : بله اما ما جا نداشتیم اسم نویسی ها از قبل بوده هر چی بهشون می گفتم قبول نمیکردن اصرار دارن بیان این سفرو منم تصمیم گرفتم ایشون به جای من برن منم با ماشین خودم پشت سر اتوبوس برم با آقای فاتحی هم صحبت کردم اول قبول نکردن حالا امشب که خانم استواری زنگ زدن اعصابشون ریخته بود بهم میخواستن از ساختمون ... به اینجاش که رسید مصطفی دیگه چیزی نگفت و حاج خانم متوجه شد : الله اکبر خب نپرسیدی ازش چرا اینقدر اصرار داره که بره مصطفی : نه مامان جونم بالاخره هر کی یه دلیلی داره اون جا هم یه جاییه که نمیشه واقعا ازش گذشت حال ادمو خوب میکنه حاج خانوم خوشحال بود که پسرش تونسته کاری کنه برا یه نفر ... "سید مصطفی حسینی" ✍https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_ششم #دلنوشته✨ مجتبی : ای بابا حاج خانوم بگیر بشین بچه که نیس مصطفی حاج خ
💞 ✨ هی اخوی برادر الو مصطفی برگشت چشمش به استواری که خورد : سلام منتظرتون بودم چون فرمودین خودتون هم میخواین تشریف داشته باشید استواری : خوب کردی بریم؟ مصطفی دستش و بلند کرد سمت در : بفرمائید استواری رفت داخل حوزه و مصطفی هم پشت سر رفت و جلو میزی که انگار منشی بود ایستاد : سلام آقای سعیدی سعیدی که سرش تو.گوشیش بود جلو مصطفی بلند شد : سلام از بنده آقا سید حالتون چطوره ؟ مصطفی به سعیدی که پسر جوون هم سن خود مجتبی بود دست داد : سلامت باشید بفرمائید خواهش میکنم ، آقای فاتحی تشریف دارن سعیدی از پشت میز اومد کنار و گفت : بله بله سعیدی رفت سمت در اتاق فاتحی در زد و وارد شد : حاجی ، آقا سید تشریف آوردن فاتحی اومد جلو در اتاقش مصطفی رو که دید مصطفی رفت جلو : سلام حاجی خسته نباشید فاتحی نگاهی هم به مصطفی هم به استواری انداخت : سلام آقا سید بفرمائید استواری از جلو فاتحی که رفت داخل اتاق آروم گفت : سلام فاتحی : علیکم سلام فاتحی پشت میزش نشست مصطفی هم نشست رو بروش استواری هم بغل دست مصطفی که خیلی صندلی نزدیک میشد کنار دست مصطفی نشست مصطفی خشکش زد یه لحظه نگاه فاتحی کرد و سرشو انداخت پایین و خیلی جمع و جور نشست فاتحی دید مصطفی خیلی موذبه سریع رفت سر اصل مطلب : خب خانم استواری دیروزم عرض کردم خدمتتون امکانش نیست برید استواری خواست چیزی بگه که فاتحی ادامه داد : اما به خاطر اصرار شما آقای حسینی که معرف حضورتون هستن زحمت کشیدن در حق همه ما لطف کردن که میخوان جاشونو بدن به شما خودشون با ماشین شخصیشون برن استواری : آره خودم میدونم دستشونم درد نکنه فاتحی یه کاغذ از کتش در آورد و گفت : خب دخترم ببینید به سری شرایط عین که شما باید برای رفتن براندازد رعایت کنید استواری : چه شرایطی ؟ فاتحی : اول اینکه چادر الزامیه برای رفتن به این سفر اونجا یه محوطه مقدسیه که هر کی میره اونجا احترام خاصی براش قائله دوم اون جا نباید از خط بچه ها جدا شید جایی برید که نتونن پیداتون کنن طول بکشه هر جا بچه ها رفتن باید پشت سرشون باشید هر جا هم گفتن حرکت باید سریع همراهشون راه بیفتید سوم اون جا هتل و امکانات نیست باید خودتونو با شرایط اون جا وفق بدید اردو یک هفته است امکان همه چی هست نباید داد و بیداد سر مسئولاتون راه بندازین به خاطر شرایطتون ، که شما خواهرت یه مسئول خواهر برای هماهنگی با آقا سید که کلا مسئول هستن دارن استواری : باشه فاتحی : خب دیگه آقا سید شما فرمایشی ندارین مصطفی همون جور که سرش پایین بود داشت گوش میکرد به حرف‌های فاتحی یه نگاه به فاتحی انداخت و دوباره سرشو انداخت پایینو گفت : ممنون از توضیحاتتون نه عرضی نیست شما همه چی رو فرمودین مصطفی بلند شد و استواری هم بلند شد و خداحافظی که کردن از حوزه اومدن بیرون استواری رفت جلو مصطفی و گفت : میگما اخوی مصطفی : بفرمائید ؟ استواری انگار میخواست چیزی بگه اما نمی تونست گفت : میگم چیزه این صحبتی بود این حاج اقاتون گفت مصطفی : آقای فاتحی رو می‌فرماید ؟ استواری : آره همین فاتحی مصطفی : خب ؟ استواری نیم خیز شد که نگاهش به مصطفی بیفته و گفت : ای بابا برادر سر تو بگیر بالا گردنت درد میگیره ها مصطفی رفت عقب تر چون استواری برای نیم خیز شدنش که نگاهش به مصطفی بیفته خیلی بهش نزدیک شده بود : راحتی همین جوری اگه امری دارید بفرمائید اگه ندارید از خدمتتون مرخص بشم استواری نشست رو نیمکت که جلو حوزه بود : نه امر دارم خدمتت مصطفی : خب بفرمائید استواری تند و سریع گفت : من چادر ندارم اینو که گفت بعدش یه هووووف کشید : هووووووووف راحت شدم مصطفی : خب بگیرید استواری : از کجا مصطفی خندش گرفت اما قورتش داد : از بازار مغازه استواری بلند شد : میدونم باهوش از بازار آخه کجای بازار چادر و پاره‌های چادری یه جای خاص داره من بلد نیستم جاشونو مصطفی دستشو برد لای موهاش و یه خورده با دست موهاشو داشت مرتب میکرد و هم زمان : خب بپرسید بهتون آدرس میدن چادر الزامیه باید حتما داشته باشید استواری : باشه بابا می‌پوشم الان کلاس داری ؟ مصطفی : نه امروز کلاس نداشتم امری ندارید استواری : نه امر ندارم به سلامت مصطفی میخواست بره که برگشت : فردا ساعت یک ظهر جلو حوزه تشریف داشته باشید حرکته استواری داشت میرفت که از پشت سرش گفت : باشه تشریفمو خدمتتون میرسونم بای ... "سید مصطفی حسینی" ✍https://eitaa.com/delneveshtehrj